همیشه لباس الفاظ و لغات به قامت معانی کوتاه بوده اما آنچه با ماگفته اند آن می کنیم ...(میرزا عبد الناصر شجاعی ه ی چ)
راه تصوف پای بر سر هستی زدن است و از خودی و خود بینی رستن .
عقل جزوی ( عقل فلاسفه و علمای ظاهر ) این راه را نمی پذیرد ، زیرا نگهبان خویش است و خود دوستی او را مذهب و کیش ،
به فتوای عشق است که می توان ما سوی الله را فراموش و با شاهد ازل دست در آغوش کرد .
اینک بشنویم که عقل و عشق هر یک چه نوایی می سازند و چه سازی می نوازند : عقل گوید : من تیغ استدلالم . عشق گوید : من شمشیر اضمحلالم . عقل گوید : من متکی به دلیلم . عشق گوید : تا پای بند دلیلی ، ذلیلی . عقل گوید : تا با عصای من نروی به مقصد نرسی . عشق گوید : تا به آتش من نابود نشوی به بود نرسی . عقل گوید : مواظب خود باش و گوش به فرمان هوش کن . عشق گوید : از خود بگذر و ما و من را فراموش کن . عقل گوید : همه چیز برای تو . عشق گوید : تو و همه چیز برای او . عشق گوید : در راه معشوق جان فدا کن . عقل گوید : کار خطرناکی است ترک ماجرا کن . عقل دام انسانها است برای شکار کردن دقایق دنیای مادی و جلب لذت . عشق کمند الهی است برای رساندن به حقایق عالم معنی و اصل وحدت . عقل بر پایۀ دانش است و استدلال و اقتباس ، عشق بر اساس بینش است و عنایت و احساس . عقل دریا را از قطره شناختن است ، عشق قطره را دریا ساختن است . عقل مبنای خود نمائی و ناز است ، عشق مایۀ جانبازی و نیاز است . باید دانست که : عقل وزیر امین " من " است و عشق سپهسالار روح . لشکر عقل نفس و صفات نفس و بافتۀ خلق است ، در حالی که لشکر عشق صفات روح و یافتۀ حق است . در بعضی افراد ممکن است تعدادی از لشکریان عشق برای عقل کار کنند ، در حالیکه معتقدان و پیروان روح اند . عقل در میدان دل ناصح و حافظ " من " است . اما عشق سرداری است آتش افروز و هستی سوز که بر عقل و لشکرش می تازد تا آنها را شکست دهد و کشور دل را به تصرف آورد . آنگاه سردار پیروز عشق " من " را در بند کشد . عقل را اسیر و فرمانبر خود سازد . سلاح خود خواهی و غرور آنها را بگیرد و دور اندازد . نقد هوا و هوس خزینۀ آنان را به تاراج دهد . لباس بی اساس صفات سپاهیان نفس را از تنشان در آورد و تافتۀ جدا بافتۀ لشکریان روح را که صفات انسانهای کامل است بر آنها پوشاند و نفس را مطمئنه سازد و در ملک دل مدینۀ فاضلۀ وحدت و صلح و صفا را بنیاد کند . نقش تصوف هواداری لشکر عشق است برای تسخیر عرصۀ دل و رسیدن به مدینۀ فاضله .
خوشتر اى دوست كه از وهم و گمان درگذرى
عشق پیش آرى و از خویش به جان درگذرى
گرطمع دارى از آفاِت زمان در گذرى
یا سلامت ز خراباتِ مغان در گذرى
باید اول ز سر نام و نشان در گذرى
از برت رنجِ طلب بردم و دلشاد شدى
از قفس رستى و در كوى من آزاد شدى
از چه شد در هوس ناله و فریاد شدى؟
متزلزل چو درخت از وزش باد شدى؟
بهتر آنست كه از آه و فغان درگذرى
من ز خود بى خبرم خلقى دیوانهء من
آشنایم به همه این همه بیگانهء من
بى سبب چند كنى ناله ز افسانه من؟
دانم از ســوختنت اى شده پروانه من
روش آنست كز اظهار به آن در گذرى
دل هر خسته دلى مسكنِ دیرینه ماست
مخزن راز خدا سینه بى كینه ماست
لطف بر بى سر و پا شیوهء پیشینه ماست
زینتِ عرشِ برین خرقه پشمینهء ماست
فاش مى بینى اگر از دو جهان درگذرى
من دواىِ دل بیمار و پرستار توام
دلرباى دلِ عشّاقم و دلدار توام
باده پیماى حریفانم و در كار توام
گه كنم قهر و گهى لطف كه مختار توام
تو همان به ز چنین و ز چنان درگذرى
تا دلى خــون نشود لایق بى چون نشود
نشود لایق بى چون چو دلى خون نشود
نشـود باده گـر انگــور دگــرگــون نشود
پس اگر خون نشود دل چه شود چون نشود؟
بِهْ كه دل خون شودت تا كه ز جان درگذرى
مستىِ مُغبچگان گرمىِ بازار من است
خون جگر كردنِ رندانِ جهان كار من است
گو بسوزد ز فراق آن كه خریدار من است
یا بسازد كه در این دام گرفتار من است
باش صابر كه ازین ره به امان درگذرى
وصل و هجرانْ بر عشّاقِ مهین هردو یكیست
درد و درمــان بر بیمـار چــنین هـردو یكیست
كـفر و دین از نــظرِ عشق یقین هردو یكیست
گه حباب است وگهى موج ببین هردو یكیست
راه یابى به یقین گر ز گمان درگذرى
ذكــرشان ناله ز افـســونگرىِ روى من است
فكرشان روز و شب اندیشهء دلجوى من است
چشمشان منتظرِ گوشه ابروى من است
باید از وهم و خیالِ نگران درگذرى
فتنه انگیز به بیگانه و خویشم هشدار
به یقین بى خبر از نوشم و نیشم هشدار
نه از آن شادم و از این نه پریشم هشدار
نوربخشم بوَد این مذهب و كیشم هشدار
حّد همان است كه از سود و زیان درگذرى
حق
نور علیشاه کرمانی
هُوْ
***
💠السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَحْمَةً لِلعالَمينَ...
🔸سلام بر، سید خلق در وجود و صاحب مقام محمود...
🔸سلام بر آنکه بر این خاکدان پا گذاشت،
رنج کشید و گنج یافت...
و الماس وجودش را برداشت و به معراج برد...
روحِ آگاه را غیر این تکلیفی نیست...
💠قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعًا مِنَ الرُّسُلِ وَمَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ
إِلَّا مَا يُوحَى إِلَيَّ وَمَا أَنَا إِلَّا نَذِيرٌ مُبِينٌ ﴿۹)
بگو من بدعت گزار رسولان نیستم و نمى دانم با من و با شما چه معامله اى خواهد شد
جز آنچه را كه به من وحى مى شود پيروى نمى كنم
و من جز هشداردهنده اى آشكار [بيش] نيستم
💠لا يُكَلِّفُ اللّه ُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها ...
سخنی نو در کار نیست تکرار می کنم تسلیمِ حق باشید...
💠مَا يُقَالُ لَكَ إِلَّا مَا قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِكَ ... ﴿۴۳﴾فصلت,
به تو جز آنچه به پيامبران پيش از تو گفته شده است گفته نمى شود ...
🔸سخن یکی، دین یکی ،خدا یکی و...
اما اين يكي كيست؟! همه فكر مي كنند كه آن يكي خودشانند.
اين يكي، "كل" است تمامی اعضای یک پیکره باید ترمیم شوند...
حکایت فرقه و حزب ونیست، اورحمتیست براهل عالم...
💠وَما اَرْسَلْناكَ اِلّا رَحْمَةً لِلعالَمينَ. ...
▪️از خودت چون بگذری گردی "یکی "
▪️صورت و معنا ببینی در"یکی"
▪️چون ببینی آن یکی را در همه
▪️فارغی از قیل و قال و همهمه
▪️او می آید برای نجات تام ...
▪️او به نجات یک شهر و کشور نمی اندیشد او مِهر بر ابنای بشر دارد...
پس رفیقِ راهَم، این مِهرورزی،
مُهرِ "سلوکِ" مصطفوی ست ...
سیاه و سفید و سرخ و زرد را، درد #یکی ست
آن #یکی را بشناس و از تمام و این دین بازیها وفرقه سازی ها وچرتکه اندازیها فارغ شو،
فراغتی بی انتها ...
#صراط مستقیم همین این است... موحِد، همه را در، " واحد" را میخواهد ...
هُوْ
***
💠السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَحْمَةً لِلعالَمينَ...
🔸سلام بر، سید خلق در وجود و صاحب مقام محمود...
🔸سلام بر آنکه بر این خاکدان پا گذاشت،
رنج کشید و گنج یافت...
و الماس وجودش را برداشت و به معراج برد...
روحِ آگاه را غیر این تکلیفی نیست...
💠قُلْ مَا كُنْتُ بِدْعًا مِنَ الرُّسُلِ وَمَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَلَا بِكُمْ إِنْ أَتَّبِعُ
إِلَّا مَا يُوحَى إِلَيَّ وَمَا أَنَا إِلَّا نَذِيرٌ مُبِينٌ ﴿۹)
بگو من بدعت گزار رسولان نیستم و نمى دانم با من و با شما چه معامله اى خواهد شد
جز آنچه را كه به من وحى مى شود پيروى نمى كنم
و من جز هشداردهنده اى آشكار [بيش] نيستم
💠لا يُكَلِّفُ اللّه ُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها ...
سخنی نو در کار نیست تکرار می کنم تسلیمِ حق باشید...
💠مَا يُقَالُ لَكَ إِلَّا مَا قَدْ قِيلَ لِلرُّسُلِ مِنْ قَبْلِكَ ... ﴿۴۳﴾فصلت,
به تو جز آنچه به پيامبران پيش از تو گفته شده است گفته نمى شود ...
🔸سخن یکی، دین یکی ،خدا یکی و...
اما اين يكي كيست؟! همه فكر مي كنند كه آن يكي خودشانند.
اين يكي، "كل" است تمامی اعضای یک پیکره باید ترمیم شوند...
حکایت فرقه و حزب ونیست، اورحمتیست براهل عالم...
💠وَما اَرْسَلْناكَ اِلّا رَحْمَةً لِلعالَمينَ. ...
▪️از خودت چون بگذری گردی "یکی "
▪️صورت و معنا ببینی در"یکی"
▪️چون ببینی آن یکی را در همه
▪️فارغی از قیل و قال و همهمه
▪️او می آید برای نجات تام ...
▪️او به نجات یک شهر و کشور نمی اندیشد او مِهر بر ابنای بشر دارد...
پس رفیقِ راهَم، این مِهرورزی،
مُهرِ "سلوکِ" مصطفوی ست ...
سیاه و سفید و سرخ و زرد را، درد #یکی ست
آن #یکی را بشناس و از تمام و این دین بازیها وفرقه سازی ها وچرتکه اندازیها فارغ شو،
فراغتی بی انتها ...
#صراط مستقیم همین این است... موحِد، همه را در، " واحد" را میخواهد ...
هُوْ
***
هر که را حق داده توفیقِ عمل
راست گوید راست پوید بی دغل
یارِ تو حق است جانا گوش دار
راهِ نفسانی مرو خود هوش دار
دل محلِ فوز و بانگِ حق بُوَد
حکمِ حق براهلِ حق مطلق بُوَد
کار ما سِرّ بخشی و بی خویشی است
کارِ دل وصلِ حق و درویشی است
دوری از حق مرد را ویران کند
چون سگان محتاجِ لقمه نان کند
مردِ حق کی سوی غیرش دل بُود
غیرِ دل کِی بهرِ او حاصل بُود
آنکه دل را باخته در عشقِ او
نشنَوَد در ماسوا(ی) جز ذکرِ "هو"
ذکرِ "هو" را از زمین و از هوا
بشنود با گوشِ دل مردِ صفا
پس به قُربِ حق برو معراج بین
عشق جانان را به دل مواج بین
ای رفیقِ ما اسیری تا به چند
مرغِ جان را وارهان از بند بند
نا نپّری زین زمان زین مکان
کِی رهی از دستِ ابناء زمان
...
ای خوشآن سَردر پیِ معشوق رفت
کرد پیوندی ، به شهرِ شوق رفت
در خوشی نعمت، پیِ نعمت بُود
ناخوشی در دل ،ولی رحمت بُود
لطف ها دارد در نهان و در عیان
با همه در هر مکان و هر زمان
او که کافر پیشه و بیگانه را
غرقِ رحمت کرد از جود و سخا
بین چه خواهد کرد با مؤمن زِ جود
زان کرامتها که دارد در وجود
خوش به حالِ آنکسی کو راه یافت
پا به راهِ حق زد و حقاً شتافت
...
پس ز حق می خواه توفیقِ عمل
در صراطِ مستقیم و بی دغل
...
هُوْ
***
گرچه اندر جهان نمی گنجی
در دلِ تنگِ من وطن داری...
فِیهَا مَا لا عَیْنٌ رَأَتْ وَلا أُذُنٌ سَمِعَتْ وَلا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَرٍبَلْ مَا أُطْلِعْتُمْ عَلَیْهِ...
در دوزخ اگر زلف تو در چنگ آید
از حالِ بهشتیان مرا ننگ آید
ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند
صحرای بهشت، همچو قفس تنگ آید...
هو
(پیرانِ جان فشانیم در موسمِ جوانی)
گر بگذری چومردان، از چار طاق و شش دَر
سازی مقام و منزل در عالمِ معانی
خورشیدِ پنج و چاری، شهباز هفت چرخی
#سیمرغ کوهِ #قافی،سلطانِ انس و جانی
هو
...
چو چشمش گوشه گیرای دل،اگرازگوشه گیرانی
که چشم گوشه گیر او، رفیقان، نیست پنهانی
اگر چشم از همه عالم فروبندی برای او
نقاب از روی بگشایند پری رویانِ روحانی
تو رابر تختِ بلقیسی نشاند بخت اگر روزی
ز دیوِ نفس، دادِ دل سلیمان وار بِستانی...
اگر گوشِ دلت کر نیست از این اسرارِ هیچستان
زِذرات جهان بشنو خطابِ سِرّ سبحانی...
بمیر از غیرِ حق تا حق،نقاب از چهره بگشاید
تو پنداری جمالِ حق توان دیدن به آسانی..؟
جهان در چشمِ تو تاریک چون زلفِ بتان گردد
اگر چشمت به روی حق شود یک بار نورانی...
هُوْ
...
خواهیم که در نماز، بی نماز باشے
و در روزه، بی روزه
طاعت، رسم است؛
حقیقت، محو آن کند
اگر حقیقتِ طاعت خواهے
در عبادت و طاعت،
#خود مبین
تا بدان از معبود محجوب نشوے
که #حقیقت پرستش،
محو گشتن است در رؤیت حق از رؤیت طاعت...
ای جوانی خفته در باغِ کهن
بشنو از مرغِ سحر سِـّرِ سخن
خانه اندیشه را تاراج کن
بعد ازآن اندیشه معراج کن
در دیارِ لی مع الله نِه قدم
بر فرازِ قاب قوسین زن علم
همچو منصور از اناالحق دم مزن
پیشِ نامحرم دم از محرم مزن
گوهرِ دریای سبحانی تویی
مظهرِ انوارِ ربانی تویی
نفسِ هر جوینده جویا از تو شد
نطقِ هر گوینده گویا از تو شد
قاصدِ وحی خداوند جلیل
خسروِ مُلکِ ملایک جبرییل
گر زند با تو دِم از سیر و سفر
همچو گنجشکی بریزد بال و پر...
هُوْ
گوهر دریای وحدت آدمست ای آدمی
گر چو آدم، سِرّ اسما را بدانی، آدمی
در رُخِ خوبان ،چو هست آیینۀ گیتی نمای
صورت حق را به چشم سَر ببین گر مَحرمی
گر ببینی صورت خود را به چشم معرفت
روشنت گردد که هم جمشید و هم جامِ جمی
رنگِ نمرودی و فرعونی و دجالی چو رفت
هم خلیلی، هم کلیمی، هم مسیحِ مریمی
از خیال بیش و کم فارغ شو و آسوده باش
تا به کی در فکر آن باشی که بیشی یا کمی
کِی شود روشن به خورشیدِ رُخَش چشمِ کسی
کز محیطِ معرفت نابرده ،هرگز شبنمی...