text
text
همتاى آفتاب
روحاله خليلى بروجنى
www.avang.org
امسال هشتصدمين سال تولد حضرت مولانا جلالالدين بلخى آن شهسوار عالم معنا، «آن آتش افروخته در بيشهى انديشهها»، آن هميشه جِهان از جَهان، و آن مه روى بستان خداست كه از سوى يونسكو سال مولانا نام گرفته است. سخن در باب زندگى و احوال مولانا نه در بضاعت نويسندهى اين سطور و نه در اينجا مىگنجد. تنها به همين بسنده مىشود كه مولانا در سال 604 ه.ق در بلخ به دنيا آمد. پدر او معروف به بهاءالدين ولد خطيبى توانا بود كه او را با لقب سلطانالعلماء ياد كردهاند. مولانا در نوجوانى همراه خانواده بلخ را ترك نمودند و در قونيه اقامت گزيدند. در زمانى كه مولانا گام به بيست و پنجمين سال حيات خود مىنهاد پدر او به عالم پاك پر گشود و تا آستانهى چهل سالگى از استاد خود سيد برهانالدين محقق تِرْمَذى بهرهها گرفت و به وادى طريقت رهنمون گشت.
در آستانهى چهل سالگى شمس بر مولانا طلوع كرد و در كمتر از دو سالى كه بر اعماق جان و دل مولانا تابيدن كرد او را سراپا دگرگون ساخت. پس از غروب شمس، صلاحالدين زركوب كه مردى عامى از اهل قونيه بود توانست جاى خالى شمس را به مدت ده سال پُر سازد و به عنوان مصاحب و «يار خلوتى» مولانا باشد. پس از وفات زركوب، حسامالدين چَلپى از عرفاى بزرگ صوفيه، تا پايان عمر مولانا همنشين او بود و حتى نظم كتاب مثنوى معنوى به درخواست او صورت گرفت. سرانجام در سال 672 ه.ق آن آفتاب معرفت و حقيقت پرتو خود را از اين جهان خاكى برگرفت و «مردم شهر از صغير و كبير/ همه اندر فغان و آه و نفير» به سوگ او نشستند.
در اين نوشتار به مصداق «آب دريا را اگر نتوان كشيد/ هم به قدر تشنگى بايد چشيد» تنها آموزههايى چند از اقيانوس بىكران و ژرف معارف و انديشههاى اين بزرگمرد كه از كتاب شريف مثنوى معنوى او، كه آن را بدون اغراق مىتوان جامعترين اثر منظوم عرفانى بشريت ناميد، انتخاب كرده و به پيشگاه شما عزيزان تقديم مىكنيم.
خداشناسى
در جهانبينى مولانا، خداشناسى آميزهاى از مباحث فطرى و شهودى و استدلالى است، اما نه از سنخ استدلالهاى اهل كلام و فلسفه. به اعتقاد مولانا، خدا دليل بر هستىِ خود است و منزّه از علّيت است. مولانا مىگويد خداوند، تبديلكننده است و همهى هستى را آن به آن تحوّل مىبخشد. هم پديدههاى محسوس طبيعى را در مسير تكامل قرار مىدهد و هم احوال روحى انسان را ارتقأ مىبخشد.
آنكه بىتعليم بُد ناطق، خداست
كه صفاتِ او ز علّتها جداست
)دفتر چهارم، 3041)
كارِ تو تبديلِ اَعيان و عطا
كارِ من، سهوست و نِسيان و خطا
سهو و نِسيان را مُبدَّل كن به علم
من همه خِلمم، مرا كن صبر و حلم
)دفتر پنجم، 2-781)
از مُبدِّل هستى اول نماند
هستىِ بهتر به جاىِ آن نشاند
همچنين تا صد هزاران هستها
بعد يكديگر، دوم بِه ز ابتدا
)دفتر پنجم، 2-791)
انسانشناسى
بىگمان يكى از بنيادىترين انديشههاى مولانا، انسانشناسى اوست. انسانشناسى او هم مبتنى بر روانشناسى است و هم مبتنى بر اخلاق. مولانا وجود آدمى را به جنگلى انبوه و بىپايان تشبيه مىكند كه پيچيده و لايه در لايه است. انسان، علت غايىِ خلقت جهان است و حقيقت آدمى، انديشه و بينش است. در انديشهى مولانا انسان، به ظاهر ناتوان و بهباطن نيرومند است.
خارِ دل را گر بديدى هر خَسى؟
دست، كى بودى غَمان را بر كسى؟
)دفتر اول، 153)
بيشهيى آمد وجودِ آدمى
بر حذر شو زين وجود، ار زآن دمى
در وجودِ ما هزاران گرگ و خوك
صالح و ناصالح و خوب و خَشوك
)دفتر دوم، 7-1416)
اى برادر، تو همان انديشهاى
مابقى تو استخوان و ريشهاى
)دفتر دوم، 277)
تو نهيى اين جسم، تو آن ديدهيى
وارهى از جسم گر جان ديدهيى
آدمى ديد است، باقى گوشت و پوست
هرچه چشمش ديده است آن چيز اوست
)دفتر ششم، 2-811)
ظاهرش را پشّهيى آرد به چرخ
باطنش باشد محيط هفت چرخ
)دفتر چهارم، 3767)
خودشناسى
به نظر مولانا هيچ علمى شريفتر از علم خودشناسى نيست. مولانا معتقد است كه بشر، يك گرهى اصلى دارد كه اگر آن را بگشايد به نيكبختى مىرسد و آن، گرهى خويشتن خويش است.
صد هزاران فضل داند از علوم
جانِ خود را مى نداند آن ظَلوم
داند او خاصيت هر جوهرى
در بيان جوهر خود چون خَرى
قيمت هر كاله مىدانى كه چيست
قيمتِ خود را ندانى، احمقىست
)دفتر سوم، 52 و 9-2648)
گفت با درويش، روزى يك خسى
كه تو را اينجا نمىداند كسى
گفت او: گر مىنداند عامىام
خويش را من نيك، مىدانم كىام
واى اگر بر عكس بودى درد و ريش
او بُدى بيناىِ من، من كورِ خويش
)دفتر ششم، 3-4331)
من كسى در ناكسى دريافتم
پس كسى در ناكسى در بافتم
)دفتر اول، 1735)
راز هستى
مولانا مىگويد جز خداوند، همهى موجودات داراى نقص ذاتى هستند و مىخواهند بهواسطهى افعالشان، خود را كمال بخشند. مثلاً كسى كه در كسب دانش مىكوشد، مىخواهد نقصان جهلِ خود را جبران كند. ولى خداوند به طور شأنى و ذاتى، كامل است.
من نكردم امر، تا سودى كنم
تا كه من بر بندگان جُودى كنم
)دفتر دوم، 1756)
از براىِ لطف، عالَم را بساخت
ذرّهها را آفتابِ او نواخت
)دفتر دوم، 2632)
بهر اين آوردمان يزدان برون
ما خَلَقْتُ اْلاِنسَ اِلاّ يَعْبُدون
)دفتر ششم، 2501)
كاشكى هستى زبانى داشتى
تا زهستان پردهها برداشتى
)دفتر سوم، 4724)
طبيعت و ماوراى طبيعت
در جهانبينى مولانا، طبيعت در تقابل با ماوراء طبيعت نيست، بلكه مرتبهاى از مراتب آن است. مولانا معتقد است طبيعت، محصور به زمان و مكان است و ماوراى طبيعت از حيطهى زمان و مكان خارج است.
در دلِ ما لالهزار و گلشنى است
پيرى و پژمردگى را راه نيست
دايماً ترّ و جوانيم و لطيف
تازه و شيرين و خندان و ظريف
پيشِ ما صد سال و يك ساعت يكى است
كه دراز و كوته از ما مُنْفكى است
آن دراز و كوتهى، در جسمهاست
آن دراز و كوته اندر جان، كجاست؟
)دفتر سوم، 8-2935)
اين جهان، خود حبسِ جانهاى شماست
هين رَويد آن سو كه صحراىِ شماست
اين جهان، محدود و آن خود، بىحد است
نقش و صورت، پيشِ آن معنى سد است
)دفتر اول، 6-525)
زيبايىشناسى
زيبايى از مقولات بديهى و فطرى است و شايد از فرط روشنى و بداهت به كمند تعريف در نيايد. نظر مولانا در باب زيبايىشناسى اين است كه جميع زيبايىهاى اين جهان، پرتوى است از جمال الهى بوده و ارزش حقيقى آدمى به اين است كه از زيبايىهاى محسوس عبور كند و به زيبايىهاى معقول و روحانى رسد.
تن همى نازد به خوبى و جمال
روح، پنهان كرده فَرّ و پَرّ و بال
گويدش كاى مَزْ بَله تو كيستى؟
يك دو روز از پرتوِ من زيستى
)دفتر اول، 8-3267)
چون شدى زيبا، بدان زيبا رسى
كه رهاند روح را از بىكسى
)دفتر ششم، 3100)
غم و شادى
غم و شادى دو پديدهى طبيعى روح بشر است و هرگز نمىتوان آنها را از قاموس زندگى بشر حذف كرد. مولانا غم را به شرط آنكه به افراط نيانجامد، عامل شگرفى جهت تعادل روحى و شخصيتى مىشمرد. مولانا مىگويد هر غمى همچون باغبان، شاخِ شادىهاى فرسوده و زائد را كه بر تنهى درختِ روح سنگينى مىكند هَرَس مىكند. مولانا ريشهى غمهاى نازل و جانكاه را ناشى از دلبستگى بهدنيا مىداند.
قندِ شادى، ميوهى باغِ غم است
اين فرح، زخم است و آن غم، مرهم است
غم چو بينى، در كنارش كِش به عشق
از سرِ رَبْوَه نظر كن در دمشق
)دفتر سوم، 3-3752)
فكرِ غم گر راهِ شادى مىزند
كارْ سازىهاىِ شادى مىكند
خانه مىرُوبد به تُندى او ز غير
تا در آيد شادى نو، ز اصلِ خير
مىفشانَد برگِ زرد از شاخِ دل
تا برويد برگِ سبزِ مُتصل
غم ز دل هرچه بريزد يا بَرَد
در عِوَض حقّا كه بهتر آورد
)دفتر پنجم، 83-3678)
علم و شناخت
مولانا، اصل انسان را بينش مىداند و معتقد است بينش بر دانش رجحان دارد. همچنين بينش برتر را، بينش فراحسّى و حقيقتياب مىداند. به اعتقاد مولانا، دانش حقيقى، دانشى است كه جان را دگرگون سازد و صفات و اخلاق آدمى را ارتقا بخشد. در نظر مولانا علم از نازلترين مرتبهى آگاهى تا عالىترين مرتبهى آگاهىِ بشر را دربر مىگيرد و بر قصور فهم عامهى مردم در اين خصوص متأسف است.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هركه را افزون خبر، جانش فزون
جانِ ما از جانِ حيوان، بيشتر
از چه؟ زآن رُو كه فزون دارد خبر
)دفتر دوم، 7-3326)
علم، دريايى است بىحدّ و كنار
طالب علم است غوّاصِ بِحار
گر هزاران سال باشد عمر او
او نگردد سير خود از جستجو
)دفتر ششم، 2-3881)
اى دريغا عرصهى افهامِ خَلق
سخت تنگ آمد، ندارد خلق، حلق
)دفتر سوم، 13)
گرچه عقلت سوىِ بالا مىپرد
مرغِ تقليدت به پستى مىچرد
علمِ تقليدى، و بالِ جانِ ماست
عاريهست و ما نشسته كانِ ماست
)دفتر دوم، 7-2326)
خيال
خيال در مثنوىمعنوى مولانا غالباً بر پندارهاى بيهوده اطلاق مىشود و گاه بر انديشههاى حقيقتبين و گاه آن را موجب پريشانى روحى و روانى مىداند.
جان، همه روز از لگدكوب خيال
وز زيان و سود، وز خوفٍ زوال
نى صفا مىماندش، نى لطف و فر
نى به سوىِ آسمان، راهِ سفر
)دفتر اول، 2-411)
تا خيال و فكرِ خوش بر وى زند
فكر شيرين، مرد را فربه كند
)دفتر ششم، 289)
سؤال و جواب
شيخبهايى دربارهى سؤال و جواب، تعبيرى لطيف در كشكول خود دارد. او مىگويد سؤال، مؤنث است و جواب، مذكر و از ازدواج ايندو، علم زاده مىشود. مولانا نيز سؤالوجواب خردمندانه را نشانهى علم و معرفت مىداند.
زانكه نيمِ علم آمد اين سؤال
هر برونى را نباشد اين مجال
هم سؤال از علم خيزد هم جواب
همچنان كه خار و گُل از خاك و آب
)دفتر چهارم، 9-3008)
اضداد
مولانا مىگويد جهان بر مبناى اضداد آفريده شده است و بهترين راه شناخت هرچيز، به ضد آن است. به عبارت ديگر شناخت از طريق اضداد حاصل مىآيد.
بد ندانى تا ندانى نيك را
ضد را از ضد توان ديد اى فتى!
)دفتر چهارم، 1345)
جز به ضد، ضد را همى نتوان شناخت
چون ببيند زخم، بشناسد نواخت
)دفتر پنجم، 599)
رنج و غم را حق پى آن آفريد
تابدين ضد، خوش دلى آيد پديد
پسنهانىها به ضدا پيدا شود
چون كه حق را نيست ضد، پنهان بود
كه نظر بر نور بود، آنگه به رنگ
ضدبهضد پيدا بُوَد، چون روم و زنگ
پس به ضدِّ نور دانستى تو نور
ضد، ضد را مىنمايد در صُدور
نورِ حق را نيست ضدّى در وجود
تا به ضد، او را توان پيدا نمود
)دفتر اول، 4-1130)
تولّد دوم
اهل معرفت براى انسان، دو تولّد قائلاند. يكى تولّد صورى و ديگر تولّد معنوى. در تولّد صورى اختيارى در كار نيست ولى تولّد معنوى، خاص بندگان برگزيده است و به اختيار صورت نبندد. در ابيات زير «فِطام» در لغت به معنى «از شير بازگرفتن طفل» است و در بيت اول كنايه از «زدودن عادات و اخلاق زشت» است.
پس حياتِ ماست موقوفِ فِطام
اندك اندك جهد كن، تَمَّالْكلام
چون جَنين بود، آدمى بُد خون، غذا
از نَجِس پاكى بَرَد مؤمن، كَذى
از فِطامِ خون، غذايش شير شد
وز فِطامِ شير، لقمه گير شد
وز فِطامِ لقمه، لُقمانى شود
طالبِ اِشكارِ پنهانى شود
)دفتر سوم، 52-49)
مرگ
از نظر مولانا، مرگ، يكى از مراحل طبيعى و تكاملى است و بر دو نوع است. يكى مرگ اختيارى و ديگر مرگ اجبارى. مراد از مرگ اختيارى همانا چيره شدن آدمى بر خودبينى و به زنجير كشيدن ديو نفس است. در جهانبينى مولانا مرگ به معناى فنا نيست و غفلت را، جزو بدترين مرگها مىداند! همچنين از نظر مولانا، بايد از مرگ ديگران عبرت گرفت.
ميوهى شيرين، نهان در شاخ و برگ
زندگىِ جاودان، در زير مرگ
)دفتر ششم، 3576)
پس عزا بر خود كنيد اى خفتگان!
زانكه بدمرگى است اين خوابِ گران
)دفتر ششم، 796)
مرگِهمسايه مرا واعظ شده
كسب و دكّانِ مرا برهم زده
)دفتر ششم، 442)
عشق
عشق از بنيادينترين مبانى مكتب عرفانى مولاناست. و حتى بهتر است بگوييم كه عشق، كليد رمز احوال و افكار و آثار مولاناست. مثنوى او با عشق آغاز مىشود و به عشق پايان مىيابد. از نظر مولانا عشق، تعريفشدنى نيست. عشق سبب خلقت جهان است و در همهى هستى جارى و سارى است. عشق، حلاّلِ معماى هستى است. عشق، حياتبخش و عروجدهندهى آدمى است. عشق بينش را تعالى مىبخشد و سختىها را به آسانى بدل مىكند. مولانا همچنين مىگويد عشق، ثمرهى معرفت است و فقدان آن آدمى را از پرواز بازمىدارد. عشق، رهانندهى آدمى از تعلقات دنيوى است و هر عشقى، تنها با عشق ديگرى محو مىشود.
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم، خَجِل باشم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگر است
ليك، عشقِ بىزبان، روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن مىشتافت
چون به عشق آمد، قلم بر خود شكافت
)دفتر اول، 4-112)
شرح عشق ارمن بگويم بر دوام
صد قيامت بگذرد، و آن ناتمام
)دفتر پنجم، 2189)
درنگنجد عشق، در گفت و شنيد
عشق، دريايى است قعرش ناپديد
)دفتر پنجم، 2731)
عشق بشكافد فلك را صد شكاف
عشق لرزاند زمين را از گزاف
)دفتر پنجم، 2735)
علّتِ عاشق، ز علّتها جداست
عشق، اُسطرلابِ اسرارِ خداست
)دفتر اول، 110)
هر كه را جامه ز عشقى چاك شد
او ز حرص و جمله عيبى پاك شد
)دفتر اول، 22)
چون نباشد عشق را پرواىِ او
او چو مرغى ماند بىپر، واىِ او
)دفتر اول، 31)
ديو بر دنياست عاشق، كور و كر
عشق را عشقى دگر بُرّد مگر
)دفتر پنجم، 291)
مباحث اخلاقى و اجتماعى
موضوعات اخلاقى و اجتماعى، بخش عظيمى از كتاب جليل مثنوى معنوى را تشكيل مىدهد. مولانا در القاى مؤثر مطالب اخلاقى و اجتماعى از استعارات تازه و تشبيهات زنده و طنزهاى دلنشين، و گاه نيشدار و گزنده بهره جسته است و همين امر سبب آمده كه مباحث اخلاقى مثنوى، پويا و نشاطانگيز گردد.
از خدا جوييم توفيقِ ادب
بىادب، محروم گشت از لطفِ رب
بىادب تنها نه خود را داشت بَد
بلكه آتش در همه آفاق زد
)دفتر اول، 9-78)
هر كه را بينى شكايت مىكند
كه فلان كس راستطبع و خوىِ بد
اين شكايتْگر، بدان كه بَد خواست
كه مر آن بَدْخوى را او بَدگُو است
زانكه خوشْخو آن بُوَد كو در خُمول
باشد از بدخو و بدطبعان، حَمول
)دفتر چهارم، 3-771)
صد هزاران كيميا حق آفريد
كيميايى همچو صبر آدم نديد
)دفتر سوم، 1854)
گفت پيغمبر خداش ايمان نداد
هر كه را صبرى نباشد در نهاد
)دفتر دوم، 601)
هر كه كارد قصد گندم باشدش
كاه خود اندر تبع مىآيدش
)دفتر دوم
(
حرص، كور و احمق و نادان كند
مرگ را بر احمقان آسان كند
)دفتر پنجم، 2823)
حرص، چون خورشيد را پنهان كند
چه عجب گر پشت بر برهان كند؟
)دفتر پنجم، 3057)
خواجه در عيب است غرقه تا به گوش
خواجه را مال است و مالش عيبْپوش
كز طمع، عيبش نبيند طامعى
گشت دلها را طمعها جامعى
)دفتر اول، 50-2349)
بوى كبر و بوىِ حرص و بوى آز
در سخن گفتن بيايد چون پياز
)دفتر سوم، 166)
بادِ خشم و بادِ شهوت بادِ آز
بُرد او را كه نبود اهلِ نماز
)دفتر اول، 3796)
چون قناعت را پيمبر گنج گفت
هر كسى را كى رسد گنجِ نهفت؟
)دفتر پنجم، 2395)
صد هزاران دام و دانه است اى خدا
ما چو مرغانِ حريصِ بىنوا
دَم به دَم ما بستهى دامِ نويم
هر يكى گر باز و سيمرغى شويم
مىرهانى هر دَمى ما را و باز
سوىِ دامى مىرويم اى بىنياز
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مايى نباشد هيچ غم
)دفتر اول، 387 و 3-374)
ور تو مىبينى كه پايت بستهاند
بر تو سرهنگانِ شَه بنشستهاند
پس تو سرهنگى مكن با عاجزان
زآنكه نَبْوَد طبع و خوىِ عاجز، آن
)دفتر اول، 3-632)
توبه، او جويد كه كردهست او گناه
آه، او گويد كه گُم كردهست راه
)دفتر ششم، 431)
مىبلرزد عرش از مدح شقى
بدگمان گردد ز مدحش مُتّقى
)دفتر اول، 240)
هين مدو اندر پىِ نفسِ چو زاغ
كو به گورستان بَرَد نه سوىِ باغ
)دفتر چهارم، 1312)
من نديدم در جهانِ جستوجو
هيچ اهليت بهْ از خوىِ نكو
)دفتر دوم، 810)
از محقق تا مقلد فرقهاست
كين چو داود است و آن ديگر صداست
)دفتر دوم، 493)
مشورت
مولانا مشورت را يكى از اصول اخلاقى و اجتماعى مىداند و لزوم آن را بسيار تأكيد كرده است. به عقيدهى مولانا مشورت، خطاها را مىكاهد و باعثِ تقويت فكر مىشود.
مشورت در كارها واجب شود
تا پشيمانى در آخِر كم بُوَد
)دفتر دوم، 2268)
ورچه عقلت هست با عقلِ دگر
يار باش و مشورت كن اى پدر!
با دو عقل از بس بلاها وارهى
پاىِ خود بر اوجِ گردونها نهى
)دفتر چهارم، 4-1263)
مشورت، اِدراك و هشيارى دهد
عقلها مر عقل را يارى دهد
)دفتر اول، 1043)
مشورت كن با گروهِ صالحان
بر پيمبر امرِ شاوِرْهُمْ بدان
)دفتر ششم، 2611)
مشورت با نفسِ خود گر مىكنى
هرچه گويد، كن خلافِ آن دنى
)دفتر دوم، 2273)
چون كه كردى دشمنى پرهيز كن
مشورت با يارِ مهرانگيز كن
)دفتر چهارم، 1981)