آنچه زیستم
راستی چه میشود که علایق مذهبی در کودکی شکوفا میشود؟ کودکی هفت هشت ساله که مجذوب قصههای قرآنیِ بیان شده از زبان وُعاظی است که برای تبلیغ در ماه رمضان به شهر کوچکی که موقتاً بهخاطر شغل پدرش در آن زندگی میکند میآیند. نغمههای آسمانیِ یا رب العالمینِ حمیدی و قوامنیا که در ایامِ روزهی ماه رمضان از بلندگوی مسجدی پخش میشود که بر سرِ راهِ خانهی او و دبستانش است او را هر روز مسحور و میخکوب میکند. هر روز با عجله خود را به مسجد میرساند تا در نماز جماعتش شرکت کند و میخواهد در صفِ اول بایستد، اما چون از بزرگترها خجالت میکشد در گوشهای دور از دیگران اما در ردیف اول میایستد و پیرمردی مهربانانه او را به کنار خود دعوت میکند و میگوید باید اتصال داشته باشی. مناظر صبحگاهی یا شامگاهیِ کویرِ محل زندگیش بیش از لذتی جسمی لذتی روحانی برای او دارد. راستی چرا؟ تقریباً مسلماً اینهمه جذبهی عارفانه برای کودک، نمیتواند تماماً اکتسابی باشد. اما پس چگونه چنین است و چرا این کودک در نوجوانی، هنگامی که جاذبههای علمی او را میگیرد و گوشِ خود را مالامال از تعصبات و بعضاً جهالتهایی که رنگ مذهبی به خود گرفتهاند مییابد، از مذهب زده میشود؟ و باز چگونه است که در جوانی، خدای از دست داده را دوباره، اما اینبار بهصورتِ شهودی و عینی و آزمایشگاهی، مییابد و دیگر از دستش نمیدهد؟ راستی آیا این درست است که خدا بازگردندگان یا توابین را بیشتر دوست دارد؟ شاید ازاینرو که عشق آنها به او آگاهانهتر است و مادرزادی نیست. آنها بیخدایی را تجربه کردهاند تا حضورِ عینی و عاشقانهی خدا را قادر به تجربه کردن باشند.
داشتم با لپتاپم کار میکردم که همسرم پس از آنکه مدتی مشغولِ نوشتنِ چیزی بود از نوشتن دست کشید و پس از مکثی گفت نامهای به خدا نوشتهام. از کار دست کشیدم و به صحبتهایش که شروع شده بود گوش دادم. او نوشتهاش را که نامهای گلایهآمیز به خدا بود برایم خواند. در آن به نوعی دوستانه و پدر و فرزندانه از بیعدالتی خدا گلایه کرده بود و از اینکه چرا برای کسی مثل او که دارای استعدادهای ویژهای است امکاناتِ مادیِ شکوفاییِ آنها را فراهم نمیآوَرَد درحالیکه برای بسیاری نالایقان امکانات زیادی فراهم میآوَرَد، و سخنانی از این دست. به نامهی او بهطور کامل و بدون مخالفت گوش دادم و پس از تمام شدنِ آن و لحظاتی سکوت از من پرسید تو چطور فکر میکنی. گفتم من اینگونه فکر نمیکنم و اصلاً دید من اینطوری نیست. توضیح خواست و گفتم احتمالاً آنچه به ما گفته شده مبنی بر اینکه ما رانده شدهی درگاه پروردگاریم درست است. اصلِ ما نه این بدن که روحی است که موقتاً این بدن را اختیار کرده است. این روح احتمالاً بنا بر عقیدهی آنانی که به بازیابی روحی اعتقاد دارند در چرخههایی بدنهای فیزیکیِ جدید و شرایط مادی جدیدی را اختیار میکند. بحث بر سرِ درستی یا نادرستی این عقیده نیست، بحث در این است که بنا به اعتقاد طرفداران این عقیده و یا مخالفین مذهبی آنها به هر حال روحِ ساکن در بدن به نوعی در حال تنبیه شدن است حال یا به خاطر اعمال گذشتهای که فعلاً از خاطرش برده شده است یا به خاطر خطای اولیهای که در بهشت و در حضور خدا به خاطر تخلف از خدا کرده است یا هر دو. آنچه اندیشمندان و مصلحین و پیامبران گوشزد میکنند این است که روحی که اکنون در قفسِ این تن است به دلیلِ مکانیسمی که ما از ماهیت آن بیخبریم گذشتهی خود را فراموش کرده است اما برای تنزیه باید تنبیه شود. این روح باید زیرک باشد و وجود این مکانیسم را درک کند. اگر درک کرد دیگر آن را بیعدالتی نخواهد دانست. خدا مکانیسم دیگری نیز برای این روح جهت نجات قرار داده است و آن عشق الهی است. اگر این روح به این مکانیسم دست یابد قادر است خود را از گردونههای تنبیه و تنزیه بهسرعت رهایی دهد (یا لااقل دورهی آنها را کوتاه کند) و حتی در برزخ روحی منتظر و معطل نمانَد و به اصل خویش که همان روحالارواح، خدا، میباشد بازگردد. این با ماست که یا همچنان در فراموشیِ اصلمان باقی بمانیم و خیلی دیر مراحل تنبیهی خود را سپری کنیم یا چون مرغِ زیرکی، دام را زود تشخیص دهیم و به بالا بال کشیم. اگر روحِ ساکن در بدنی به این درک رسید آنگاه قبل از شکایت از اینکه چرا مثلاً بدنی که اکنون دارد بهطور مادرزاد فلج است بدون اینکه خود تقصیری در این امر داشته باشد، سعی خواهد کرد به هر طریق ممکن روح خویش را عاشقانه به سوی معبود از سالم و ناسالمِ این بدن و از زشت و زیبای این دنیا رها کند. و این است معنای واقعی عدالت و تقدیر و شکر و رضا.
.... درحالیکه در آن شرایط روحی همچنان به کارگاهِ تعمیراتی، بیشتر برای بیکار نبودن و اندکی کمک خرجی تا تعیینِ تکلیف نهایی، میرفتم فتانه به من گفت نقاشیای که پسرِ نُه سالهامان کشیده است را دیدهای؟ گفتم نه. او گفت پسرمان پدرش را مشغول به کاری که به آن اشتغال دارد نقاشی کرده است. نقاشیاش را نشانم داد اتوموبیلی بود و مردی که در حالیکه آچاری یا ابزاری به دست و حالت نیمه خوابیده داشت به یکی از چرخهای اتوموبیل وَر میرفت، گویا میخواست آنرا تعمیر کند. فتانه توضیح داد پسرمان تو را یک کارگرِ تعمیرکار تصور کرده است. این بعد از آنی بود که یکی دو بار پسر کوچکمان را همراه خودم به آن کارگاه برده بودم و او مرا در لباس کارگری، که از فرط گشادی بر بدنم زار میزد، و مشغولِ کار در آنجا مشاهده کرده بود.
دیدنِ فیلم زیبای ذهن زیبا بر روی همسرم تأثیرِ زیادی داشت. مشابهتهای زیادی بین صحنههای آن فیلم و زندگیِ خودش مشاهده میکرد، دانشمندِ نوبلیست یا لااقل مدعیِ چنین صفتی که بر اثرِ کنجکاویِ زیاد از ریاضی و فیزیک به متافیزیک و ماورا و کُدگشایی و رمزشکنی و توهمات کشیده شد و دچار شیزوفرنی گشت و همسر وفادار و بردباری که او را درک و تحمل و بهتدریج درمان کرد.
بهیاد میآورم روزی که به من گفتی که من هیچگاه بهطور جدی اینکه دچار توهم شدم را تأیید نکردهام و بهطور جدی از آنها تبری نجستهام و من در جواب تو این موضوع را رد کردم. شاید همانجا بود که بر سَبیلِ انعطاف و درددل بودی و از تو پرسیدم که تو چرا در این همه شرایطِ سخت و عجیب، مرا ترک نکردی و در کنارم ماندی، و تو درحالی که گریهات گرفته بود گفتی برای اینکه میدیدم که علیرغم این همه تطورات انحرافی، هدفِ تو خدا بوده است، تو با تمامِ وجود میخواستی خدا را بیابی گرچه مسیر را اشتباه رفتی. و گفتی و بارها آنرا تکرار کردهای که تعجب میکنی از آن نهادهای قدرتمند قانونی که این همه منابع مفاسدِ آشکار اجتماعی را واگذاشتهاند یا به آنها کمتوجهاند و فردی چون مرا که نیت او (خدایابی) خوب بوده است اما در مسیر دچار انحراف شده است از زندگی ساقط میکنند بهجای اینکه دست او را بگیرند و کمک کنند تا نیتِ خوبِ او از طریق درست تحقق یابد.
آن هنگام، پس از شوک و ضربهی روحیِ عظیمی که براثرِ آن تحقیقاتِ رمزگونهی قرآنی و مواجهه با آنچه که خلافِ آنرا انتظار داشتم بر من وارد شده بود و چند ماهی در بدترین شرایطِ روحی که روانپزشکها و شما آنرا بیماری میدانستید و تو روزی چند بار قرص بهدست مقابلم میایستادی تا من قرصهایم را مقابلِ تو با لیوانی آب بخورم، به تو گفتم بگذار به تحقیقاتِ فیزیکیِ قبلیِ خودم برگردم تا هم احتمالاً راه فرجی از نظر شغلی از میانِ آنها بیابم و هم روحیهی شکسته و بسیار نومید و بهشدت دچارِ رخوت شدهام با انگیزشِ دوبارهی علایق فیزیکیام بهبود یابد. و تو ناگهان برآشفتی و چنان دچار تنش عصبی شدی که حتی پس از بازپس گرفتنِ نظرم نتوانستی ادامه ندهی و مادرت را در شرایط عصبی و گریه فراخواندی و گفتی که او دوباره حالش برگشته و میخواهد به انیشتنکُشیاش ادامه دهد و من هرچه کردم به تو بگویم که تحقیقات علمی چهکار به تحقیقات قرآنی دارد نه تو و نه مادرت متقاعد نشدید و این تمایلِ مرا در راستای بازگشتِ بیماریام تلقی کردید. و اینگونه شد که آن وضعیت شکستِ کاملِ روحیام بدونِ هیچ امیدی ادامه یافت تا اینکه کمکم از طریقِ خودِ تو و خودم چند مورد تدریس خصوصی و نیز تدریسهای مقطعی در آموزشگاهها برایم فراهم شد و کمکم علایق علمیام مجدداً شکوفا شد و تو خود فهمیدی که همین، راهِ درمانِ من بوده است و با مطرح کردنِ همین موضوع، یعنی اینکه امکان داشته باشم که راحتتر بهکار تدریس بپردازم، از روانپزشکم درخواست کردی که درصورتِ امکان قرصهایم را که از من موجود کوکی با حرکتهای چوبوار میساخت قطع کند. .....
ذهنِ منطقیام محافظهکاری و التقاط را نمیپذیرفت. زمانی که تازه انقلاب پیروز شده بود و با جریانهای فکریِ مارکسیستی و نیز مجاهدین خلق آشنا شده بودم هیچگاه نتوانستم جذب مجاهدین خلق شوم زیرا میگفتم اگر واقعاً خدا را قبول ندارید چرا میترسید اعلام کنید و مواضعتان را شفاف بیان کنید. اما مدتی جذب فدائیان خلق و سپس تودهایها شدم، شاید اما این مصادف با همان زمانی بود که تحقیقات و کنجکاویهایم در همه چیز، مرا کمکم به این سمت کشانده بود که واقعاً قدرتی یا چیزی وجود دارد که خود و مردم آنرا خدا مینامند. کمکم داشتم ازلحاظ پوزیتیویستی و شهودی و آزمایشگاهی آثارِ غیرقابلِ انکار آن وجود را حس میکردم. کمکم برایم دیگر انکارِ خدا مثلِ انکار آب، هوا یا هر پدیدهی مشهودِ دیگری بود. پس خدا را کشف کرده بودم و پس میخواستم او را بیشتر بشناسم و ببینم چه میگوید و چه میخواهد و واقعاً کیست. از این راه و پیشرفت در آن بود که فهمیدم که چگونه عُرَفای عاشقی از میانِ کُمونیستها میشِکُفند. این گرایش، مسیرِ زندگیام را تعیین کرد و شاید واقعاً نه مسیر که هدف را تعیین کرد، اما مسیرها بسیاری ناخواسته توسط من پیموده شد زیرا به هر دری برای شناختِ بیشترِ او میزدم.
در اوج غرورِ ناشی از تصور واهی گسترشِ سریع تحقیقات رمزی مذهبیام در سطح جامعه و این که به تصور فراهم آوردن مقدمات این کار از شغل اداری رسمیام خود را بازخرید کردم همسرم به تکاپوی نجات خانواده از این وضع افتاد. از شوهر خواهر مهربانش نیز خواسته بود به او در این راه کمک کند. او که تازه یک کارگاه گازسوز کردن اتوموبیل راه انداخته بود از من دعوت کرد به کارگاهش بیایم. آن روز در حالیکه داشت کارهای فنی و چگونگی کار را برایم تشریح میکرد خیلی سعی کرد ترغیبم کند که در همانجا کنارش مشغول شوم اما در آن موقع من اصلاً در آن حال و هواها نبودم. دست آخر او مهربانانه، درحالی که سعی داشت مستقیماً به من چیزی نگوید، به من گفت زندگی یعنی همین، خدمت صادقانه برای تأمین معاش خانواده.
بعد از شکستِ روحیِ بزرگِ من، مدتی دستگیرم کردند و با نبود مدارک و نیز بنا بر استنادهای روانپزشکی آزاد اما بدونِ کار رهایم کردند. و من برای اینکه بیکار نباشم از باجناقِ همچون برادرم خواستم اجازه دهد در کارگاهش مشغول باشم و او برای کمک به ترمیمِ روحیهام چنین کرد. سپس اما او تحت فشار شرکایش و عدمِ کاراییِ کافیام در آنجا و با آن حال و روزِ روحیهی کاملاً خُرد شدهام، مرا به کارگاهِ پسرش فرستاد و چند ماهی نیز در دفتر آنجا مشغول بودم و همزمان توسط پارتیای که یکی از روحانیون اقوام دورم بود بهنظر رسید میتوانم به استناد سوابق علمی و تحقیقاتیام کاری در ریاست جمهوری داشته باشم. اما همهی رفت و آمدها و به اینوَر و آنوَر پاس دادنها و امید دادنهایِ بسیار تنها نهایتاً افزایشِ تجربیاتِ ما را بر نظامِ ازهم گسیختهی اداری و هیچکَس به هیچکَس نبودن در آن و اینکه هر کس برای خود رئیس و تصمیمگیر است در پی داشت و معلوم شد کلیهی امیدها در این امر، واهی است. بر اثرِ این امیدها که صددرصد و یقینی اعلام شده بود کار در کارگاهِ اخیر را ترک کردم و درواقع جای خود را به برادر خانمم که در آن زمان کاری نداشت دادم. به این ترتیب پس از معلوم شدنِ واهی بودنِ آن همه فعالیت و امید، دوباره بیکار شده بودم. اما دست مهربانِ برادرِ بزرگترم مجدداً به یاریم آمد و در دفترِ کاری که از او بود و به خواستِ او مشغولِ تحقیقاتِ فیزیکی که میخواست آنها را روی سایتی بگذارم شدم. بعدها گفت اینکار را برای داشتنِ بهانهای جهت کمکِ ولو مختصر مالی به من بهعنوانِ حقوق انجام داد. همان فرصت، بهانهای جهتِ بازیابیِ روحیهی علمیام شد و به تحقیقات بسیار بدیع و کاملاً تازهای دست یافتم که آنها را بر روی سایتم دارم. آن زمان همسرم متوجه شد که من به تحقیقات، ولو از نوع علمی و فیزیکی، بازگشتهام و برای او در آن شرایط لفظ تحقیقات، چون از نوعِ قرآنیاش گزیده شده بود، تنشزا بود. لذا از برادرم خواست که جلویم را بگیرد. آن روز برادر بزرگترم به دفتر آمد و از من خواست کشفیات تازهام را بیان کنم و من با علاقه و با جزئیات، روی تخته برایش بیان داشتم و نظرِ داوران ژورنالها که حالتی تأییدآمیز داشت را نیز بیان داشتم و اینکه امید است که از این راه موفق شوم. اما درحالی که از چهرهی او این غم خوانده میشد که نباید با این روال، که قاعدتاً روالی فعال و محققانه و دانشگرایانه و طبیعتاً موفق و روحیهبخش است، مخالفت کند، چون اینگونه بر خود مقرر کرده بود به استدلالهایی در مخالفت با استدلالهایِ علمیام پرداخت و نهایتاً مرا به خیانت در امانت متهم کرد و اینکه کاری که در مقابلش از او حقوق میگیرم را رها و به این تحقیقات پرداختهام. پس از آن دیگر به کار در آنجا نیز عملاً نتوانستم بهطورِ مؤثر ادامه دهم و منتظر تطور بعدی در روال زندگیام شدم که همان متقاعد شدنِ همسرم بر این بود که دربِ فیزیک را به رویم نبندد و حتیالامکان امکانِ تدریسِ خصوصی را برایم فراهم آوَرَد. مدتی بعد به همت مادرم و سفارش او به یکی از اقوامش برای چندین ماه بهعنوانِ مدرس فیزیک و مسئول آزمایشگاه فیزیک در یکی از دانشسراها مشغول شدم تا آن زمان که نتیجهی گزینش مبنی بر ردِ قطعیام بهخاطر کارهای تحقیقاتی انحرافیِ گذشتهام (که حتی بازتابی در حد یک نفر در سطح جامعه نداشت) آمد و مدیر مستقیمم در حالی که قرار بود ساعاتِ کاریم را بهخاطرِ لیاقتی که از خود نشان داده بودم افزایش دهد در کمال ناراحتی نتیجهی گزینش را به من ابلاغ کرد و پیگیریهای بعدیام هیچ نتیجهای نداد که حتی نتیجهی برعکس داد زیرا در حالی که به سفارش آن روحانی متنفذ که از اقوام دورم میباشد و پس از کلی تلاش در یکی از ادارات دولتی برای حدود یک سال مشغول شده و به دلیل کارایی بهتازگی بهطور قراردادی در آنجا استخدام شده بودم پیگیریهایم برای رفع مشکل در تدریس در دانشسرا، نهاد قدرتمندِ تصمیمگیرنده را متوجه مشغول بودنم در آن اداره کرد و روزی باز در کمال تعجب و ناراحتی نامهای در آن اداره بهدستم دادند که بنا بر تصمیمِ مراجع ذیربط شما باید به خدمت خود در اینجا خاتمه دهید، و باز من بودم و هیچ. دانستم که در این بازی موش و گربه من موشی آشکارم و باید از گربهی پنهان از نظر کاملاً پرهیز کنم و امیدی به استخدام دولتی نداشته باشم زیرا که من ازجمله بدترینهایم و خدمت در دوایر دولتی را بهترینها، همچنان که امروز اینگونه است، انجام میدهند.
بعد از گرفتن دیپلم چون مواجه شدم با آنچه انقلاب فرهنگی نام گرفت و با بستن دانشگاهها همراه بود و امکان ادامهی تحصیل وجود نداشت بالاجبار به سربازی رفتم و پس از انجام دو سال خدمت سربازی و هنگامی که تازه دانشگاهها مجدداً باز شده بود و نیز امتحان اعزام به خارج برگزار میشد با انجام مراحل امتحان اعزام برای اعزام به یکی از دانشگاههای اروپا برگزیده شدم اما در آن زمان که هم حال و هوای عرفانی داشتم و هم علایقِ شدیدِ علمیِ فیزیکی مرا در بر گرفته بود قبول نکردم به اروپا، با کمک دولت، بروم و گفتم به هندوستان میروم زیرا تصور میکردم هندوستان هم مهد عرفانهای الهی است و هم در علوم پایه پیشرفت کرده است ولذا میتوانم هر دو را با هم داشته باشم. اما هنگامی که وارد فرودگاه بمبئی شدم و مناظر گدایانِ چسبیده به شیشههای سالن انتظار فرودگاه که منتظر خروج مسافرین بودند را دیدم و بعد مناظر خیابانها و فقر آشکار در بمبئی و دهلی و زدگیِ فراوانِ دانشجویانی را دیدم که به امید به هند میآمدند و بسیاری از آنها ناامید بلافاصله برمیگشتند و نیز روزهای بعد مشاهده کردم که در آنجا یا لااقل در شهرهای آنجا از مدینهی فاضلهی عرفانی که در ذهن خود تصویر کرده بودم خبری نیست و نیز حتی دانشگاهها و کالجهای آنجا مغایر با تصور پیش ساختهام میباشند تا حدود قابل توجهی دچار نومیدی شدم. اما چند ماه در آنجا ماندم و با شرایط مخصوص خود به ادامهی تحصیل پرداختم. در این مدت خودم به ریاضتها و مراقبهها و مطالعات عرفانی در کنار تحصیلات آکادمیک ادامه میدادم. چنان عزم و علاقهام در زمینههای عرفانی راسخ بود که بسانِ نوبت یا نوبتهایی قبل از اعزام به خارج چند نوبت روزههای سه روزه که در طی آن هیچ، ولو آب، نمیخوردم گرفتم و وضعیت مزاجیم به هم ریخت و حتی یک بار احتمالاً بر اثر پرخوریِ موقع افطار بعد از یکی از این روزههای ممتد دچار بیهوشی شدم. در این دوره احساس عطش عرفانی شدیدی داشتم و راه به حال خودم نمیبردم اما تقریباً از جستجوهای خودم همواره نومید می شدم. امامبارههایی را در دهلی و بمبئی رفتم که در آنها کلاشانی با ظاهری خداجویانه و عرفانی مسلک مشغول سرکیسه کردن سادهدلان بودند. روزی در خانهی فرهنگ ایران در دهلی با دانشجویی ایرانی که در آنجا مشغول بود و فهمیده بودم که او نیز دارای علایق عرفانی است سر صحبت باز شد و از وضعیت روحی نابسامان عرفانجویانهام و نومیدیهای پیدرپی گفتم و او گفت که سرگشتگی یکی از مراحل سیروسلوک است و برای کسی که در این راه گام مینهد امری طبیعی و خانهای برای گذر است. در آن زمان همواره آرزو میکردم ای کاش بهجای اینکه در این عصر تمدن زاده شدم در عصر مولوی و حلاج و عرفای بزرگ چندین سده پیش میزیستم زیرا برای حیات آنها اصالتی بیش از روزمرگیهای مادی این عصر قائل بودم.
فتانه، به یاد میآورم که روزی با من در بارهی نماز و خدا صحبت میکردی. گویا اینکه ظاهرِ اعمال و رفتارم چندان متشرع بهنظر نمیرسد در ذهنت علامت سؤالی ایجاد کرده بود. به تو گفتم که نماز در تمام ادیان به معنای ذکر است، به معنای وسیلهای است برای اینکه انسان خود را در حضور خدا حس کند و با او از درون وصل شود و رعایت رسم بیرونیِ این ایصال را بنماید. مسلماً در مازاد بر آنچه رعایتِ ظاهر آن لازم گشته است این، وصل باطنی است که اهمیت بیشتری دارد. به تو گفتم که آیا انتظار داری اگر کسی خود را بهطور دائم در حضور خدا ببیند ظاهر او نیز دیگرگونه شود؟ نه، چنین نیست. لااقل تجربهی من چنین میگوید. تو میتوانی خدا را روبهروی خود ببینی درحالیکه داری با فتانه یا بچهها صحبت میکنی یا مشغول کارَت هستی یا قدم میزنی یا تلویزیون نگاه میکنی. در همهی این حالات، احساسِ در محضرِ خدا بودن و طالب و عاشقِ او بودن میتواند ملکهی ذهن تو شده باشد. البته میتوانی اینگونه شده باشی و میتوانی مانند بسیاری از مردم هنوز اینگونه نشده باشی. اگر اینگونه شوی درواقع در خدا ذوب شدهای درحالیکه در عین حال از این زندگی نبریدهای. آنگاه درواقع همهی آنات و سکناتت ذکر خداست بدون اینکه با لبها چیزی زمزمه کنی یا مراسمی عبادی را بهجا آوری.آنگاه این تو هستی که دائماً در حالِ نمازی و اصلاً نمیتوانی لحظهای غافل از خدا و عالَم او باشی. این تو هستی که نغمههای آسمانیِ اصفهانی و افتخاری به گریهات میاندازند. این تو هستی که گاه اندیشهای الهی و عرفانی در خلوت، بُغضت را بهشدت میترکانَد و مدتها بیاختیار چون باران اشک میریزی.
آنگاه که برای کسب حقیقت به هر دری میزدی خانقاههای دراویش خاکساری در اصفهان، صفیعلیشاهی و گنابادی در تهران، و قادری در کردستان را تجربه کردی. حلقههای ذکر آنها غالباً همچون نمازهای بسیاری از مردمِ نمازخوان، خشک و بیروح شده بود. درویشی قادری که بهنظر با خلوص میآید درحالیکه دایرهای را در دست تکان میدهد و گردِ خود میچرخد ظاهراً به حالت جذبه فرو میرود و از همکیشش که در کنار اوست میخواهد تیغ بیاورد تا او در آن حال بخورد اما دوستش از او خواهش میکند چنین نکند و درعوض لامپ مهتابیِ شکستهای را میآورَد و او شیشههای شکستهی آن را میبلعد. در همان جلسه قبل از اجرای مراسم، درویشِ جوانی کلاهش را که درواقع پوششی کلاهگونه بر روی موهای بلندش بود با دو دست و با احتیاط برمیدارد و موهای بلندِ شاید بیش از یک مترش که با دقت زیر این کلاه یا پوشش جمع و مخفی کرده بود را به پایین بدنش با احتیاط افشان میکند. او داشت در مورد مراقبتهایی که از این موها میکند و استحمام مرتبی که به آنها میدهد و مشکلاتی که در این راه دارد صحبت میکرد و معلوم بود که خیلی ذوق آنها را میکند و مواظب ظاهر آنهاست. در دل گفتم آیا او وارسته از دنیاست، کسی که حتی در ظاهر تا این حد خود را وابسته به موهایش نشان میدهد؟ افسوس که همه در بندِ ظاهر شدهایم و از باطن بریده.
سالها فکر میکردی که باید کار یا کارهایی تک، از نوعِ بزرگترینها، را انجام دهی. باید جزو مشهورترینها و محبوبترینها در بین فیزیکدانها و نیز در بین عرفاندوستان باشی. اما گویی داستان به اینگونه نگاشته نشده بود. تمامِ تلاشهای بیوقفهی تو در این زمینهها، تمامِ اقداماتت برای رفتن به امریکا برای ادامهی تحصیلات و تحقیقات فیزیکی، به بنبست میرسید درحالیکه مشاهده میکردی تلاشهایی کمتر از اینها توسط کسانی که آنها را میشناختی نتیجه داده است. گویا قرار نبوده چنین شود و گویا قرار بوده که از فرازِ تخت خودبزرگبینی با سر به زمین کوبیده شوی تا بتوانی اوج گیری. و نیز تو باید در این تلاشها و تبادلات به پوچیِ خیلی از آن چیزهایی که پُرِشان میانگاشتی پی ببری. این کوزهی خالیِ زیر آب برده شده باید از قُلقُل میافتاد و وقتی پر از تجربه میشد آرام میگرفت تا بتواند تشنگانِ جویای آب را سیراب کند.
در آنهمه تبادل اطلاعات فیزیکی با ژورنالهای فیریکیِ بینالمللی اگر نتوانستی آن داوران محافظهکارِ قابل ترحم را متقاعد به پذیرش مقالاتت کنی اما از بین مراودات علمی با آنها جرقههای اختراعاتی در ذهنت زده شد و با حمایت باجناقت توانستی یکی از آن طرحها را عملی کنی و پمپ خلأ جدیدی با قابلیتهای ویژه بسازی. گرچه در آزمایشات و کارهای کارگاهیِ مربوط به آن بر اثرِ پیچیدنِ تکه پارچهای از یک سو به دور محور موتور-گیربُکسی روشن و از سوی دیگر به دورِ دستت در مقابلِ چشمانت بند انگشت شست دست چپت قِلِفتی کنده شد اما گویا خدا میخواست چنین شود تا در بیمارستانی در تهران که برای عمل جراحی مربوط به این اتفاق بستری بودی با بانویی که همراه بیمارِ هماُتاقیات بود آشنا شوی. دیدم او که لپتاپش همراهش بود با بیمارِ هماُتاقیام که شوهر خواهرش بود در مورد مسائل روحی و ماورای فیزیکی که ظاهراً در آنها فعال بود صحبت میکند. کنجکاویهای اینچنینیام باعث شد با او اندکی در این زمینهها صحبت کنم و اشارهای غیر مستقیم بر آن مصیبتهایی که در این راه بر من رفته است داشته باشم. گویا این بانوی جوان تشخیص داد که هنگامی که در اُتاق تنها شدیم سیدیای از استادش به همراه کارتها و بروشورهایی به من دهد. زمانی که به اصفهان برگشتم و در هنگامِ استراحت بعد از عملِ بسیار حساسی که رویم انجام شده بود وقتی هیچ کس در منزل نبود فیلمهای آن سیدی را میدیدم و به صحبتهای آن استادِ آن بانو گوش میکردم و پشتم میلرزید. در آنها جز صحبت خدا و دعوت به او ندیدم، صحبتهایی که من با کولهباری پُر از تجربه در این زمینهها بلافاصله تماماً باور کردم. باور کردم که نباید متأسف باشم که در این عصر، که عصر عرفانگرایی شده است، به دنیا آمدهام. آن بانوی جوان نوبتهایی دیگر چیزهای تکاندهندهی بیشتری به من داد. بند انگشت من بهای ناچیزی بود در برابر آنهمه که از او گرفتم.
در نوجوانی و قبل از آن، بهطور ناخودآگاه همچون بسیاری از همسنانم تصور میکردم دنیا همانطور است که باید باشد، بدون ناراستی و کژی، و انسانها همانگونهای هستند که باید باشند و درستی را میفهمند آنچنانکه قاعدتاً باید چنین باشد. اما بهتدریج معلوم شد چنین نیست. بسیاری نمیفهمند، نمیتوانند یا نمیخواهند بفهمند درحالیکه این نوع افرادند که صاحب اقتدارند. جامعه آنگونه نیست که بهراحتی باید باشد. این آسیاب خُردکنندهی تجربیات بود که اندک اندک فهماند که باید دو شخصیت داشته باشی (نه که دورو باشی). باید شخصیتی از تو برای زیستن و امکان دوام در جامعهی دربرگرفتهات باشد و شخصیتی دیگر از تو برای خودت، خدایت، و همفکرانت. فهمیدم که بهتر آن باشد که سِرِ دلبران، گفته آید در حدیث دیگران. در جوانی میاندیشیدی که کشفیات فیزیکیات بهراحتی تو را به پشت تریبون دریافت جایزهی نوبل میکشانَد یا دستِ کم بهراحتی برای درج در ژورنالهای مشهور پذیرفته میشوند. و نیز میاندیشیدی که یافتههای روحیات که با استدلالهای ریاضی همراه بودند بلافاصله مقبول میافتند. اما دیدی و بارها دیدانده شدی که چنین نیست. فهمیدی که قوانین حاکم بر طبیعت بیش از داوران ژورنالها یافتههای فیزیکیات را درمییابند و اجازهی اختراع عملی به تو میدهند، و نیز فهمیدی که قوانین الهی بیش از نابینایانِ مدعی، روحِ جویایِ تو را به نظاره و دعوت مینشینند و نشانههای خود را که دیگر میباید در مورد آنها سکوت کنی بر سرِ راهت مینهند.
در نوجوانی و کودکی، معجزه و انجام اعمال خارقالعاده را نشانهی الهی بودن میپنداشتی و نیز پیشرفتهای علمی و فنی را نشانهی بهتر بودن و برتری میدانستی، و دیری نپایید که دریافتی که آن هر دو میتواند تنها پیشه و شغل برای افراد باشد و قوانین روحی همچون قوانینِ فیزیکی-شیمیایی جاری است و عمل میکند اما هیچکدام اصالت ندارند. باید میفهمیدی که آنچه اصالت دارد شناخت قدرت لایزالی است که خود را برای عشق ورزیدن به ما تحمیل کرده است تا با او، یعنی منبع تمامِ قدرتها، یکی شوی که آنگاه دیگر نگرانِ اینهمه چیزهای اندک نخواهی بود.
بهیاد میآوری هنگامی که سربازیت رو به اتمام بود و درحالیکه چندین نوبت داوطلبانه در طول سربازی به جبهههای نبرد با کومولهها و نیز حملههای ایذایی به جبهههای عراقیها در جنگ رفته بودی باز ناراحت بودی که چرا درست و حسابی هنوز در جنگ ایران و عراق شرکت نکردهای؟ در آن موقع و آن حال و هوا، شرکت در جبهه جنبهای الهی و عرفانی برای تو داشت. برای همین، بلافاصله پس از پایان سربازی، بهصورت داوطلبانه با بسیج به جبههی جنوب اعزام شدی و بهعنوانِ کمک آرپیجیزن در گردانی که در عملیات والفجر مقدماتی تارومار شده بود جایگزین شدی و دو سه ماهی بههمراهِ دیگران آموزش و آمادگی کسب کردی تا در عملیاتِ ناموفق والفجرِ یک شرکت کنی. تو میدیدی فرماندهانِ بیباکِ جوانی را که از فرط بیباکی به بیاحتیاطی کشیده شده بودند و راست راست در مقابل گلولههایی که از پشت تپه ماهورها بیهدف به سویمان شلیک میشدند و در هوای گرگ و میش بهراحتی پروازِ مُنَوَر دستهجمعی آنها بر فراز سرمان مشاهده میشد حرکت میکردند یا حتی میایستادند و بهراحتی شهید میشدند. تو جسدهای بسیاری از بسیجیان و سربازان را افتاده بر زمین در کنارت دیدی که تقریباً در آن غوغای بارش گلوله و ترکش کسی نمیتوانست برای جمعآوری آنها اقدام کند و همه نگرانِ این بودند که بازماندگان بهسلامت عقب بنشینند. تو تا آن موقع سیاهی رفتن چشمهایت را تجربه نکرده بودی. در هوای تاریک شب، افراد با کولهبارها و اسلحههای سنگینِ خود، و من با کوله باری سنگین از گلولههای آرپیجی و اسلحهای که بر دوش داشتم باید مسیر طولانی پیشرفته را بعد از چند روز زمینگیر شدن و خستگی و درماندگیِ مفرط حتیالامکان سریعاً بازمیگشتیم. البته اما که با آن خستگی کسی نمیتوانست سریع حرکت کند، اما خستگی و فشار و اجبار بر نماندن چنان بود که در حالِ حرکت درحالی که چشمانم باز بود کاملاً سیاهیِ پردهمانندی مقابل چشمانم را گرفت و در آن سیاهی موجهایی یا حبابهایی میدیدم که گویا در عمق این سیاهی شناور و درحرکت بودند. نمیدانم چطور توانستم با این وضعیت دوام آورم و بیهوش نشوم.
آیا بهیاد میآوری که در هند چنان در اوج سرگشتگیِ عرفانی قرار داشتی که هنگامی که برادر بزرگ و مهربانت تلفنی خبر داد که در کنکور ورودی دانشگاهها که چند ماه قبل برگزار شده بود در دانشگاه تهران قبول شدهای برخلاف او چندان ذوقی نکردی و به اصرار او هند را رها کردی و از راه زمینی از طریق پاکستان و زاهدان آمدی و همراه با برادرت جای خود را در دانشگاه تهران به کسی دیگر دادی و خود بهعنوان مهمان به دانشگاه اصفهان آمدی (چون در آن حال و هوایی که آن موقع داشتی اصلاً خیال داشتی بهخاطر شرایط روحیت ترک تحصیل کنی و کیفیت دانشگاهها اصلاً برایت مهم نبود)؟ و بهیاد میآوری که در آن شرایط گسیختگیِ شدید عرفانی یا روحی اصلاً چگونه ترم را بهپایان رساندی یا نرساندی و بههرحال دانشگاه را بدون اعلام به دانشگاه رها کردی و به امیدِ واهیِ کسب آرامش روحی و مذهبی به حوزهی علمیه روی آوردی و یک سال و نیم در حوزههای اصفهان و قم و تهران دنبال آرامشِ روحی به این در و آن در میزدی و بیشتر نمییافتی؟ پس از خواندن دروس طلبگی در این مدت و در پایانِ آن نومیدی بزرگ برای یافتنِ جایی برای یافتن خدا در کمال آرامش روحی، باز کِرمِ فیزیک تو را گرفت و با هزار ترفند به دانشگاه برگشتی و با مکافات قبول کردند که آن ترمهای خراب شدهات را مرخصی حساب کنند و تو از نو دَرسَت را بخوانی (هرچند در کنکوری مجدد با رتبهای خوب در رشتهی زبان فرانسه دانشگاه تهران قبول شده بودی). در آن زمان گویا دوباره متولد شده بودی و علایق شدید فیزیکی در تو شکوفا شده بود و به کشفیات بدیعی دست یافتی. باید اینگونه میشد تا معلومت شود که خدا را لزوماً نمیتوان در میان جمعی خاص یافت. خدا در هر جایی یافت شدنی است، تنها باید یابندگی را بیاموزی.
فتانه، تو به من گفتی چرا دوستی نداری و من گفتم دوستی صمیمی از نوع خیلی خوبش را داشتم اما او در جنگ شهید شد. او تنها کسی در عمرم بود که در دوران دبیرستان از نظر علایق علمی و عمدتاً فیزیکی و سعی در نوآوری و کشفیاتِ قوانین فیزیکی بسیار با هم شبیه و مَچ بودیم و با هم به تحقیقات فیزیکیِ فوقِ درسی میپرداختیم. اشتراک ما تنها در این زمینه نبود که در زمینههای ادبی، اجتماعی، روانشناسی، و سیاسی نیز قرابتهای فراوانی داشتیم و زمانهای زیادی با هم قدم میزدیم و راجع به آنها بحث میکردیم. مثلاً یادم میآید یکی از بحثهای ما پیرامون ضرورت یا عدم ضرورت خودکشی بود که سؤالی جدی بود که پس از مطالعهی کتابهای صادق هدایت در ذهن ما ایجاد شده بود. ما به این نتیجه رسیدیم که با این کار تنها عزیزانمان داغدار میشوند و ما راحت نمیشویم چون اگر مرگ نقطهی پایان نباشد بنا به عقیدهی تمام مکاتب معتقد به بعد از مرگ روحمان دچار عذاب خواهد شد و اگر مرگ نقطهی پایان باشد، که این عقیدهی آن لحظهی ما بود، با نبود و عدم ما چه چیزی قرار است احساس راحتی کند؟ پس بهتر است رنج بودن را تحمل کنیم و منتظر باشیم ببینیم چه پیش میآید. اما او منتظر نماند و این دانشمند بالقوهی واقعیِ مورد عنایت انقلاب فرهنگی در تعطیلی دانشگاهها، بالاجبار به سربازی رفت و به جبهه اعزامش کردند و درحالیکه در توپخانه بود شهید شد بیآنکه کسی جز پدرش بپرسد آیا استعداد فراوان او را تشخیص ندادید و حدس نزدید که او مایهی افتخار بزرگی برای کشورش خواهد شد و او را به جبهه فرستادید؟ شاید هم واقعاً اجباری در کار نبوده و اما امتناعی هم نه. حجت الله غلامحسین گودرزی.
من یک سؤال مطرح میکنم. کدامیک از این افراد ارجحند: انسانی که آنچه به او میرسد را کافی میداند و به آنچه دارد و درمیآورد راضی است، یا انسانی که اینها راضیش نمیکنند و همواره دنبالِ فلسفهی وجود و چراییِ چیزهاست؟ از گروه اول تسلیم و اطاعت را و از گروه دوم سرکشی و بیتابی و التهاب را میتوان انتظار داشت. اما در عین حال، گروه اول خمودی و رکود و گروه دوم پیشرفت و تحول و جهش را نوید میدهند. عاقلان از کدام گروه پرهیز میکنند و به کدام بها میدهند؟ انقلابیون، پیامبران، مصلحین، دانشمندان، عرفا، و امثالهم همه از گروه دوم بودهاند. باید بترسیم اگر خود را مجبور میبینیم که بهخاطر مصلحت، وجود و گسترشِ گروه اول را ترجیح میدهیم، باید به حقانیت تحولخواهیِ خود شک کنیم. باید دریابیم که متأسفانه بهجای آنکه زبانهای نسلهای جدید را بیاموزیم و پابهپای پیشرفت و تحول، اصول خود را در قالبهای جدید عرضه داریم بهدست خویش در حالِ بهنابودی کشاندنِ خویشیم. چشم بستن بر ابتذال و حساسیت نشان دادن در مقابل خداخواهیهای مطرح در قالبهای جدید در راستای همان پروبال دادن به گروه اول به بهای بهخطر نیفتادنمان دربرابر نوخواهیهای گروه دوم است.
آیا عدمِ سنخیت با روالهای جاری بهمعنای باطل بودن است؟ سالها استدلالهای ریاضی-فیزیکی فراوانی، که اکنون در سایتم دارم، در ردِ آنچه فیزیک نوین، فیزیک کوانتمی و نسبیتی، نامیده شده است ارائه دادهام. مکاتباتم با داوران ژورنالها موجود است و نشان میدهد که آنها بیش از آنکه به محتوای منطقی و علمی استدلالها ایراد داشته باشند، که بعضاً تأیید و تمجید تلویحی یا صریح نیز داشتهاند، از این نگران بودهاند که اجازهی انتشار به چنین مطالبی که سنخیتی با جریانِ مطالبِ درحالِ انتشار، که عمدتاً در تأیید و تمجید فیزیک مدرنند، ندارند کاری بسیار سخت برای آنهاست. آنها درواقع خود را راضی میکنند به اینکه اجازهی انتشار به مطالبی که سنخیتی با روال جاری ندارند نمیدهند به این امید که حتماً آنها اشتباهند که نتوانستهاند در چارچوب جاری بگنجند. چنین واقعیتی در مورد مطالب عرفانی نیز وجود دارد. بسیاری، آنها را زیبا و جذاب و دلنشین مییابند اما چون در قالبهای سنتی بیان نمیشوند نگرانند که مبادا اشتباه باشند و مبادا دام شیطان باشند. اما آیا مگر پیشرفتها بیشتر از اینکه مدیونِ تکامل تدریجی باشند مدیون جهشهای انقلابیِ تکاملی نبودهاند؟ آیا ظهور دانشمندان متهور، پیامبران بیباک، مصلحین اجتماعیِ انقلابی جز در راستای ساختارشکنی برای دستیابی به ساختارهای پیشرفته و نو بوده است؟ انقلابیگری، چسبیدن به روشهای سنتیِ انقلابی نیست بلکه استفاده از روشهای نوینِ انقلابی است.
زندگی بدون رؤیا درواقع وجود ندارد. در سنین نوجوانی شاید همان مواقع که هنوز عمیقاً وارد سیر و سلوک نشده بودم حالات روحی غریبی در خواب بر من حادث میشد. چندین نوبت قدرتی در خواب برمن استیلا مییافت و امکان هرگونه حرکت و عکسالعملی را از من سلب میکرد و چند بار احساسی عینی و ملموس داشتم که آن قدرت گلوی مرا به قصد خفه کردنم میفشرد. به دفعات در خوابهایم احساسی کاملاً عینی داشتم که پاهایم تا ارتفاع کاملاً محسوسی از زمین بلند میشود بهطوری که حتی این برایم معمایی شده بود که آیا واقعاً این اتفاق میافتد یا نه، اما وقتی از هماُتاقیم خواستم که در تست این موضوع به من کمک کند متوجه شدم که علیرغم احساس کاملاً عینیِ حادث در حالتِ نیمه بیداری، این اتفاق برای بدنم نمیافتد و گویا اتفاقی است برای کالبد روحیم. هنگامی که در طی مسیر معنوی پختهتر شدم این حالات حادث در خواب ترکم کرد و بهجای آنها رؤیاهای صادقه سراغم آمد. غالباً بسیاری از اتفاقاتی که حتی بعضاً چندان مهم نبودند و روز بعد رخ میدادند را در خواب به شکل عینی یا آگراندیسمان شده میدیدم و اوایل برایم جالب و خندهدار بود اما بهزودی عادی و حتی قابل پیشبینی شد. با پیشرفت در فعالیتهایم این نوع رؤیاها جای خود را به رؤیاهای معنوی دادند، رؤیاهایی که در آنها لذت معنوی شدیدِ غیر قابل وصفی، توأم با رخوت اعضای بدنم، را در سرتاسر آنها احساس میکردم. جزئیات این رؤیاهای سرنوشتساز نقش بسیار بزرگی در تحولات ناخواستهی حادث در زندگی خانوادگیمان داشت. حالات کاملاً عینی دیگری نیز در چُرتها یا خوابهای سبکم رخ میداد. اینها همه بر من واقع میشد و واقعیتِ واقع شدنشان غیر قابل انکار است؛ اصالت داشتنِ آنها یا ناشی از بیماری بودنشان بحث دیگری است. فتانه، درست یا غلط این حس خداخواهی و معنوی که در آن ذوب شدهام بر رؤیاهای من مسلط شده است و من از آنها انرژی میگیرم. میدانم که زندگی ما از لحاظ مادی در سطح ضعیفی است و از این بابت شرمندهی تو هستم و درصدد جبران، اما خداخواهی و معنویتی که در آن غرق شدهام تا حدود زیادی ناخواسته بهنظر میرسد. شاید اکنون که انحرافات ناشی از خودبینیهای اولیه از زندگیم منها شده است آنچه اکنون در آنم معنویتی اصیل و غیرانحرافی باشد که گریزی از آن ندارم. گویا دستِ هدایتگری با کمکهای کوچک و گاه ظاهراً پیش پا افتادهاش در حال کمک به ماست. نگو، فتانه، که چرا این دست، کمکهای بزرگ نمیکند. ما فقط میتوانیم تشخیص دهیم که آنچه جریان دارد از نوع کمک است، کم و زیادش و چرایی آن دیگر به ما مربوط نیست. بسیاری از آنچه مقدر شده است را ما نمیدانیم و، چون خود را در بستری معنوی میبینیم، نمیخواهیم تغییر دهیم. تو چه جایگزین بهتری از روحی تشنهی خدا مییابی؟ فتانه، بارها به تو گفتهام که زندگی مشترکم با تو را، که خود در معنویتگرایی و رؤیابینی معنوی داستانی دیگر داری، امری مقدر میدانم. این سخنان همواره آنگاه برایت ملموستر میشوند که تلاطمات معیشتی زندگی دست از سرت برداشته باشند و روح لطیف و سبک واقعی تو امکان پرواز داشته باشد.
فتانه، باید خدا را شاکر باشیم از زندگیِ آرامی که اکنون داریم، زندگیای که بهوضوح، دستِ کمک او در آن مشهود است. ما باید شاکر باشیم از دختر و پسری که او به ما ارزانی داشته است، دختری مقید و پایبند با پتانسیل بالایی از فعالیت و روحیهی اجتماعی و ذوقِ ادبیِ بسیار لطیف و شاعرانه و دلنشین، و پسری با علاقه و استعدادِ وافرِ علمی که هنوز پا به دبیرستان نگذاشته تقریباً کلیهی کتابهای متنِ عمدهی دانشگاهیِ رشتهی فیزیک و نیز کلیهی کتابهای سطح بالای مطرح در نجوم را عمیقاً با حل مسائل خوانده است و بر آنها تسلط دارد و در عین حال روحیهای متواضع و کاملاً مذهبی و مقید دارد. خدا، علم، شعر و شعور، عشق، و عرفان در خانههای کوچک نیز شکفتنیاند و با خورد و خوراک و پوشاک نه چندان کافی نیز رشد کردنیاند. یادمان باشد که خدا همیشه به یادمان هست.
مادر یزرگم، مادرِ پدرم، که خانمجان صدایش میکردیم هرگز از خاطرم نمیرود زیرا تقریباً کل دوران کودکی و نوجوانیم با او و مهربانیها و دستگیریهایش از زندگیِ معیشتیِ نابسامانِ پدری ما سپری شد. او زنی مذهبی و روشن و از شاگردان خانم امین، عارفهی مجتهدهی معروف ایرانی (اصفهانی)، بود. به خاطر دارم روزی که تصمیمم برای ترک تحصیل در دانشگاه به نیتِ تحصیل در حوزهی علمیه را به او گفتم و اینکه چرا میخواهم این کار را بکنم او شروع به نصیحت کردن من برای عدمِ انجام این کار کرد و وقتی دید من در حال و هوایی که آن موقع داشتم این حرفها حالیم نیست سعی کرد بهگونهای لطیف که باعث آزردگیام نشود تهدیدم کند که این کار را نکنم و گفت اگر این کار را میخواهی بکنی باید هزینههایی که برای عزیمتت به هند کردهام را بازگردانی و من گفتم باشد فراهم میکنم، و او که انتظار این پاسخ را نداشت با ناراحتیِ دلسوزانهای حرفش را پس گرفت و گفت روی تصمیمم فکر کنم. بعد مرا به خود نزدیکتر فراخواند و گفت میخواهم چیزی برایت بگویم که تاکنون برای هیچکس نگفتهام تا بدانی این نصیحتها را چه کسی به تو میکند. و بعد تعریف کرد و گفت چندین سال پیش هنگامی که در سجدهی نمازش بوده است ناگهان مشاهده کرده است که حضرت علی مقابلِ سجادهی او نشستهاند. میگفت این تجربه چنان عینی و ملموس بود که از تعجب خشکش زده بود. البته او قبلاً تجربهای که در بیداری بهقولِ خودش در رابطه با جن را داشته است برای ما گفته بوده است اما این را نه. در مرگ این مادربزرگم که رابطهی دوستی نزدیکی با او داشتم من بسیار گریستم. یادم میآید سالها پس از مرگ او، اواخر عمرِ دختر بزرگش، هر موقع به دیدارِ عمهامان میرفتیم بیان میداشت در بیداری خانم جان مرتب به دیدار او میآید و مثلاً راجع به بچهها سؤال میکند و من با او صحبت میکنم.
در اوایل جوانی و شروع مراحل سیر عرفانی، چه جاذبههایی برایم داشت عجایبِ روحیِ معنوی که در گوشه و کنار جهان رخ میداد. اتفاقات ماورایی و جادویی و فوقِ طبیعی گرچه کنجکاویام را تحریک میکرد و در آنها مطالعه میکردم اما به هیچ وجه آن جاذبهای را که اتفاقاتِ ماوراییِ مذهبی و عرفانی و خدایی داشت نداشتند؛ چیزهایی مثل ماجرای مستندی که در فیلم آهنگ بِرنادِت به تصویر کشیده شد یا خورشید رقصانِ ماجرای فاطیما یا کرامات اولیای خدا و ماجراهای شفایافتهگان که مرتب در کتابها میخواندم یا فیلمهای آنها را میدیدم همه برایم بهشدت جذاب و عمیقاً تأثیرگذار بود.
آیا فیلم از کرخه تا راین را بهخاطر میآوری؟ کمتر فیلمی اینقدر اشک مرا درآورده بود. آنچه در آن شاخص بود زبان انسانیِ مشترک در آحاد کلیهی ملیتها (اروپایی یا ایرانی) و زبان خدایی مشترک در آحاد کلیهی ملتها (در کلیسا یا مسجد) بدون تعصبهای رایج میباشد. فیلم زیبای مارمولک نیز روایتی کمابیش مشابه دارد. در راه عشق و خدا، این نرمی و انعطاف و اشتراک است که جاذبه دارد نه درشتی و سختی و انحصار.
روند تماسها و مکاتبات علمیام با داوران ژورنالهای علمی و دانشمندان (فیزیکدان) ایرانی و خارجی این باور را به من تحمیل کرد که دانشمند، آنگونه که اکنون به آنها اطلاق میشود، یعنی پیرو و پیشرفت دهندهی نظرِ جمعی نه متحول کنندهی آن. حال اگر چنانکه در نسبیت چنین است اجماع بر این بود که دو دو تا میشود پنج تا اگر کسی بهعنوان یک دانشمند میخواهد آنرا رد کند اول باید آن را قبول و حتی از آن دفاع کند و سپس بیاید در بین جمعِ بقیهی دانشمندان که همگی آنرا پذیرفتهاند و بعد خیلی نرم و یواش یواش سعی کند بهتدریج نظر آنها را آن هم مرحله به مرحله و بند به بند تغییر دهد، روندی که شاید صد سال طول بکشد و وقتی این کار را کردی و حضرات بالاخره فهمیدند که دودوتا پنج تا نمیشود و تو در این شاهکارت مشهور شدی آنگاه احتمالاً برای دریافت جایزه ی نوبل کاندید خواهی شد. چنین تراژدیای برای امور معنوی نیز هست. جمع، تمایل ندارد اعتقادات یا گرایشهای نهادینه شدهاش تغییر یا بهطور ناگهانی تغییر کند، اما گاهی، معمولاً هنگامی که پوسیده شدهاند لازم است این اتفاق بیفتد، و این همان تحولاتی است که پیامبران و مصلحین اجتماعی بهوجود میآوردند. خدا نیز به چنین وضعی از خمودی و پوسیدگی و فساد برای بندگانش راضی نیست. اینچنین است که آنهایی که میفهمند احساس تنهایی و غربت میکنند و در انتظار میمانند به تماشای آنهایی که گویا فراموش کردهاند که موقتاً به دنیا آمدهاند و نمیخواهند راجع به قبل و بعد، کسی با آنها صحبت کند و عیش حالِ آنها را که یا ابتذال و فساد و تفریحِ صِرف است یا اُنس با خودبافتههای ذهنی و سطحی و درواقع سرگرم شدن با آنها به هم زند.
همیشه فلسفهی وجود برای من مسئلهای اساسی بوده است که باید آنرا حل میکردم. من معروف بودهام به پشتکار فراوان در حل مسائل و اینکه اگر به چیزی پیله میکردم تا آن را به نتیجه نرسانم ولش نمیکردم. از آن زمان که در اوایل نوجوانی از ماتریالیست بودن خود ناامید شدم و فهمیدم که مسائلِ ماورایی و خدا را همچون دیگر ظواهر مادی نمیتوان نادیده گرفت پیوسته دنبالِ حلِ بیشتر و بهترِ مسئلهی بالا بودهام. این تلاشها مرا به عرصههای روحی و روحیابیِ زیادی در زندگی رهنمون شد. مدتی دنبال هیپنوتیزم و تلهپاتی و روشنبینی و امثالهم بودم و در این زمینهها حتی به تمرینات عملی نیز دست یازیدم. زمانی توانستم با تمرکز، شیءِ نسبتاً سبکی را که ایستاده به جایی تکیه داده بودم بیاندازم یا در عملیات هیپنوتیزم به خلسه فرو روم. یا اینکه میتوانستم با تمرکز بر عضلاتم گویا از بیرون به آنها دستورِ انقباض و حرکتِ اعضای بدنم را بدهم بدون اینکه مغزم بهطورِ خودآگاه بخواهد و فرمانِ انجامِ چنین حرکاتی را داده باشد. علاوه بر تمریناتِ عملی، بیشتر به مطالعه در این زمینهها میپرداختم. از آنها نتیجه گرفتم که علاوه بر تمرینات و مطالعات و شاید بیشتر از اینها، استعدادِ خدادادِ اولیه است که میتواند فردی را که طالبِ پیشرفت و کسب قدرت در این زمینههاست موفق کند که به این قدرتها دست یابد یا در آنها بهصورت قابل ملاحظهای پیشرفت کند، اما همهی اینها اصالتی بیش از پیشههای دیگری مثل باغبانی، دوزندگی، مهندسی، پزشکی، یا فیزیکدان بودن ندارد و نهایتاً شغلی و پیشهای خواهد بود برای گذرانِ این عمر. این موضوع در موردِ احضار و ارتباط با ارواح و اِنتیتیهای غیر مادی هم، که در مورد آنها نیز مطالعات و اقداماتی کردم، صادق است. و دستِ آخر، اصالت با معنویتِ خدایاب است. تفاوت است میانِ جادوگران و پیامبران. تفاوت است میان شیطان و خدا. تفاوت است میان زمین و بهشت، آتش و نور. اگر فیزیکدان هستی فیزیکدانی عاشق خدا باش، اگر کشاورز هستی کشاورزی عاشق خدا باش، اگر پیشهور هستی پیشهوری عاشق خدا باش، اگر رئیس هستی رئیسی عاشق خدا باش، اگر خواننده هستی خوانندهای عاشق خدا باش، و اگر روحنورد هستی روحنوردی عاشق خدا باش، وگرنه ممکن است که داری در مسیر و در دیار شیطان گام مینهی و شاید خود خبر نداری.
همواره حلِ مسئلهی خلقت، خلقت انسان و خلقت جهان، مسائلی در ذهنم بودهاند که باید حل میشدند یا باید حل بشوند. بسیاری از مقالات و کتب علمی را برای حل این مسائل مطالعه کردم. گرچه با خواندن تحقیقات علمی در این زمینهها بسیاری از جنبههای این سؤالها برایم جواب داده شد اما مهمترین جنبههای این سؤالات همواره بیپاسخ میماندند که پاسخِ آنها را در مطالعهی دقیقِ آیات قرآن، بهویژه آیات عجیب مربوط به پیشگوییهای علمی قرآن، یافتم. به ظاهرِ آنها اکتفا نمیکردم. کتابی از آیت الله مشکینی خواندم بهنام تکامل در قرآن که بهگونهای زیبا و غیر متعصبانه نشان میداد که چگونه آیات قرآن بهگونهای سَمبلیک و غیر صریح اما با واقعیتی قابل کشف در اثبات موضوع تکامل در زیستشناسی میباشد. منظور من از مطالعهی آیات برای پاسخگویی به سؤالاتِ مربوط به خلقت انسان و جهان مطالعهای اینگونهای از قرآن است. قرآن زبانی سمبلیک دارد که باید با زبان علمیِ روز تفسیر شده و معانی آن روشن شود. خدا بهگونهای قرآنش را بیان کرده است که برای هر نسلی بهزبانِ همان نسل با آنها صحبت میکند، و این بر فرزندان همان نسل است که گوش خود را به نحو مقتضی برای شنیدنِ پیامهای آن بگشایند. بههررو تا آنجا که به من مربوط میشود میتوانم بگویم پاسخ به سؤالات فوقم را لااقل در حدی که بتوانم آرام گیرم از آیات نورانی قرآن گرفتم.
بهیاد میآورم هنگامی را که انقلاب کردیم. بسانِ معجزهای بود، ناگهان مردم خیزش کردند و گویی یک شبه همه تصمیم گرفتند در آن جو خفقان با هم متحد شوند و بلافاصله چنین کردند و خیلی سریع به رهبری امام خمینی رژیم شاه را سرنگون کردند. در آن زمان چنان فضای بستهای بر ایران حاکم بود که اصلاً نمیتوانستیم تصویری از بزرگی و اهمیتِ جهانیِ کاری که کرده بودیم در ذهن داشته باشیم. شاید مشابهِ همین وضعیت را بسیاری از روشنفکران و منجمله خودم در نوجوانی در مورد مذهب و دینمان داشتیم. در آن موقع میاندیشیدم از کجا معلوم که در این جهان گسترده با تنوع وسیع فرهنگها و مذاهب، آنچه ما داریم گزینهی برتری باشد. اما با گسترش مطالعات و فعالیتهایم بهویژه آن هنگام که همه چیز را رها کرده بودم و ماتریالیست محسوب میشدم دریافتم که واقعاً چنین است و مکتب قرآن و امامان شیعه از برترینها هستند اما نه اینکه دیگران خوب نیستند. این قضیه بیشتر برای من به معنیِ آشتی با فرهنگ و دینِ سنتیِ خودم بود که وجود غبارهای تعصب و جهالت متأسفانه مرا به قهر با آن کشانده بود. آنچه برای من و روشنفکرانی امثال من در مورد مذهب و سنتمان قابل قبول بود از نوع فرهنگ غنیِ علمی و روشن اندیشانه و عرفانی و بسیطی بود که در جهان شیعه مطرح شده بود.
یادت میآید آن هنگام که برای طیِ دورهی سه ماههی سربازی به پادگانی در دلِ کوهستانهای شمال اعزام شدی کولهباری پر از کتاب همراه خودت بردی؟ آن زمان هنوز حسی از گذشت زمان و اینکه سه ماه چقدر زود میگذرد نداشتی و هنوز بسانِ دوران اوایل نوجوانی تصور میکردی هر بازهی زمانیِ ولو کوتاهکی بینهایت طولانی است یا به عبارتی بینهایت کار برای رسیدن به اهدافت میتوانی و باید در آن انجام دهی. اما جبر زمان به تو فهماند که اینگونه نیست و زمان بهسرعتِ برق میگذرد درحالیکه آنقدر که میخواستهای کار انجام ندادهای. باری، از کتابهایی که برده بودی کتابخانهی کوچکی در بالای تخت دو طبقهی تو و همتختیات تشکیل دادی. همین کتابها موقعی که در پایان دورهی آموزشی که فرماندهان پادگان با مرخصیِ پایانِ دورهی سربازان موافقت نکردند و همگی تصمیم به فرار دسته جمعی از پادگان و بازگشتِ بهموقع پس از پایان مرخصیِ خودخواستهامان گرفتیم کیسهی سربازیِ سنگین از کتابی فراهم آورد که باید به هنگام فرار از پادگان با سختیِ بسیار آنرا بر دوش میکشیدی، آن هنگام که باید خود را به جادهی صعبالعبور کوهستانی میرساندی و منتظر وانتی میشدی که دلش به حالت بسوزد و در آن سرمای زمستان و برف تو را عقب ماشینِ مجهز به زنجیر چرخش سوار کند تا تو از منطقهی خطر دور شوی و بتوانی برای مرخصی، خود را بالاخره به زادگاهت برسانی. در آن پادگان با آن هوای لطیف زمستانیِ شمال، نگاههای تو به ابرهایِ برفرازِ کوهساران، ویژه بود و همواره آرزو داشتی خدا را از آن بالا ببینی یا صدایی از او بشنوی. این تمایلت به بههمراه بردنِ کتابها و تشکیل کتابخانه در آخر دورهی سربازی نیز تکرار شد زمانی که برای انجام عملیات تکی به جبههی عراقیها گردانی که تو مسئول انجمن اسلامی آن بودی عازم جبههی متروکی در غرب شد و تو باز بازهی زمانی را طولانی انگاشتی و کلی کتاب به محل استقرارِ گردان بردی و با کلی زحمت در چادرت کتابخانهای مثلاً جهت مطالعهی پرسنل تشکیل دادی اما چیزی نپایید که دستور جمعآوریِ وسایل جهت انجام حمله رسید و باید باز آنها را جمعآوری میکردی. این تمایل به کتاب در تو باعث میشد در شهر زادگاهت و نیز در هر شهری که در طول سربازی و غیر آن ولو بهصورت کوتاهمدت میرفتی نخست به سراغ کتابخانههای عمومی یا دانشگاهی آنجا بروی و در آنها عضو شوی تا بتوانی از خواندنِ ولو نه چندان زیادِ کتابهای علمی و ریاضی و نیز دینی و عرفانی آنها مثلاً برای پیبردن به ماهیت انتگرال یا ماهیت روح و امثالهم لذت بری. یادت میآید چقدر کارتِ عضویت در کتابخانههای مختلفِ شهرهای کوچک و بزرگِ مختلف جمع شده بود و نیز چقدر کتاب مختلف خریده بودی و یادت میآید بسیاری از آنها را قبل از عزیمت به هند با این خیال که دیگر از آنجا باز نمیگردی و از آنجا یکراست به پیش خدا خواهی رفت و بنابراین دیگر نیازی به آنها نخواهی داشت همه را یکجا بخشیدی یا رد کردی؟ من که هنوز یادم هست.
یادت میآید هنگامی را که در نیمهی دوم دورهی سربازیات در گردان امداد ژاندارمری سراب نیلوفر باختران مشغول بودی و حاجآقایی که موقتاً مسئول انجمن اسلامی آنجا بود شاهد تهجدها و نماز و نیایشهایت در نمازخانهی پادگان بود و به تو با تردید پیشنهاد پذیرفتن مسئولیت انجمن اسلامی آنجا را داد؟ تردیدِ او از ترس این بود که مبادا این حالتِ درونگرایی و گوشهگیریِ مذهبی و عرفانیِ من مانع خدمتِ عملیاتیِ مؤثر در انجمن اسلامی پادگان، که باید به خانههای سازمانی پادگان در نقش شورای محل نیز سرویس دهد، شود. اما پس از قبول مسئولیت چنین نشد و همراه با آن حالات عرفانی و معنوی، بهخوبی کار ارتباط بین فرمانداری باختران (یا کرمانشاه) و انجمن اسلامی برای توزیع اقلام لوازم خانگی، که در زمانِ تقریباً بلافاصله بعد از انقلاب و اوایل جنگ با کمبود آنها در کشور روبهرو بودیم و بهطور سهمیهای بین خانوارها با قیمت ارزان دولتی توزیع میشد، را انجام دادم و پرسنل از کارم راضی بودند بهویژه یکی از خانوادههای واقعاً مستضعفِ آنجا که یخچال نداشتند و قدرت مالیِ خریدِ یخچال ولو با بهای اندک دولتی را نداشت و من به یکی از پرسنلِ خوب ساکن در آن خانهها گفتم بهشرطی به تو یخچال فریزر خارج از نوبت با قیمت دولتی میدهم که یخچال فعلیِ خانهات را مجاناً در اختیار آن خانوادهی مستضعف بگذاری و او با کمال میل پذیرفت. یادت میآید آنها چقدر خوشحال شدند؟ آیا فکر نمیکنی خدمتی اینچنین و مواردی مشابهِ این که در طول زندگی از دستت برمیآمده و برای نیازمندان انجام دادی بر همهی این عرفانگراییهایت ارجحیت دارد؟ شاید.
یادداشتی از دوران نوجوانی:
به نام دوست
چونان دیگر کارهایم میندانم این یادداشت نگاری را که بر آن تصمیم گرفتهام کامل خواهم کرد یا در نیمه راه، افکاری جدید مانع ادامهی آن خواهد شد، اما فعلاً مینگارم.
افسوس که بسته است درِ میکدههامان – صد آه که خالی شده از عشق سماوی – دلها و روانها و ز سَرها شده اسرار
امروز باز فکر میکردم که اگر واقعاً این دنیا و متعلقات آن اصالتی ندارد و اگر واقعاً آنی که محفوظاتی بیش از دیگری دارد نه لزوماً گامی هم در وادی عشق ملکوتی جلوتر دارد و بنا بر این نه فضیلتی بر وی دارد، پس چه فایده عمر خود را برای این هیچ و پوچهای دنیایی صرف کنیم و چرا نه به گوشهای خلوت روم و به تزکیهی خویش در این کوتاه سالهای زندگانی بپردازم تا لااقل از این راه بیشتر به مقصود نزدیک شده باشم. اما هنوز موانع ناخواستهی زندگی همچنان روحم را میآزارد. اندیشهی وضع نابسامان مادی خانوادهی مادری که همچون ماری بزرگ و مهیت و قوی روحم را در خمِ خود گرفته. اندیشهی مسئولیتی که کاملاً به ناچار بر دوش من افتاده. از سوی دیگر اندیشهی این که درهای میکدهها بسته و پیرانِ مِی فروش چشم ز دنیا فرو بسته و دیگرانی به جای آنها چشم نگشودهاند. آیا تنها در ایران این گونه است؟ آیا در هندوستان نیز اوضاع از همین قرار است؟ به راستی میتوان باور کرد صحت این گفتهی منقول از رسول را که دین داری در آخر الزمان چونان نگه داشتن آتش بر کف دستان است؟ این چنین نیست اگر دین همان دینِ دین سازانِ ما باشد، و این چنین است اگر دین همان عشق پر سوز الهی محمد باشد. یوگیان هند تمام توانِ روحیِ خود را بسیج کرده مهیای صعود و قربِ روح به سوی اصالت کل وجود، یعنی خدا، مینمایند باشد که از این راه به جاودانگی دست یافته از بیهودگی و رنج رهایی یابند. این واقعاً هدف والایی است اما اگر غیر از عشق محرک آنان نباشد که اگر بود اعمال خارق العادهای که قادر بر انجامش میشوند چیزی مشابهِ دیگر تخصصهایی خواهد بود که دیگران در دیگر رشتهها مثلاً فیزیک، شیمی، پزشکی، و ... به دست میآورند. آن چه که عاقلان را دیوانه میسازد عشق است. آن چه که تعریف نمیپذیرد عشق است. نه بی مایگانِ تهی از عشق، هر چند ماهر در فن خویش، بر عاشقانِ خدا ارجحیت دارند، و نه قرب این عاشقان به معبود از آن سَحَره و مَهَره کمتر است. از مادیات و روحیات آن قدر کافی است که ما را به محبوب نزدیک و نزدیکتر سازد و مشغول شدن به آنها بیش از این حدِ کفایت مانع است و حجاب در راه وصول به محبوب. از عقل آن مقدار پسندیده است که به عشق رهنمون گردد، مابقی عاشق را به کار ناید و برای وی بی ارزش است، و از تجرد روح آن مقدار که وسیلهی نزدیکی بیشتر و عشق سوزانتر گردد، مابقی سرگرم شدن به غیرِ دوست است. آن قوانینی که در پیِ کشفش فیزیک دانها ذوقها کنند و طبیعی دانان و پزشکان با شور و شوق به رقابت میپردازند و ریاضی دانان و فیلسوفان غایت و هدف خویش را در آنها میجویند و دنیاییان در جستجویش سر از پا نمیشناسند و مرتاضانی برای تفوق و برتری و غلبه بر آنها به ریاضتها میپردازند همه از مقولهی علوم جزئی هستند که بسیاری از آنها با تجرد روح حتی قبل از مرگ قابل دست رسی هستند، بنا بر این اصالت ندارند. اصالت از آنِ نزدیکی و قرب به منشأ کل وجود است که از جادهی عشق میسر است. باید که قالبها مهم نباشند. محتوا مهم است. باید محتوایمان عشق باشد. باید اگر زمین دلمان سخت شده شخمش زنیم و بذر عشق بپاشیم و آبش دهیم. درد و سوز عشق را جز عاشق نفهمد، پس باید سعی کرد که عاشق شد و در این راه باید مواظب بود که مقلد نبود که امان و صد امان از تقلید. خلق را تقلیدشان بر باد داد، تقلیدهای موروثی بی محتوا که تنها وسیلهی گذرانی چون دیگر وسایل برای زندگانی و معیشت شده است. عاشق مقلد نخواهد بود. عاشق پاره کنندهی زنجیرهای تقلید و قید و بندهای فکری و مادی خویش جهت آزادی و رهایی و پرواز به سوی معشوق خویش است. عاشق در این دنیا بند نمیتواند بشود. مرغ روحش دائماً در پرواز است. اگر عاشق معشوق را مینبیند و حتی اگر او را مینشناسد اما عشق شعلهور خود را بدو خوب شناسد و شعلهی سوزان آن را مینتواند انکار کرد زیرا تمام وجود او را میسوزاند. هم اوست که عابد است و دیگران بی خبرانند. هم اوست که اهل حال است و دیگران درگیر قالند. و نیز عشق او نه مایهی تمدید اعصاب و شیرینیای جهتِ تغییر ذائقه در زنگ تفریحی از مشغولیات دنیا باشد که شعلهی جان سوزی است که هیمهی آن تمام دنیای وی باشد. یکی را میبینی که برخورد با او و مجلس او روحت را سبک میکند، لطیفهی عشقی قدسی را در درون تو شعلهور میسازد هر چند از محفوظات و معلومات ظاهری چندان غنی نباشد، و دیگری را میبینی که عمری را بین کتابهایش به سر برده و انبانِ محفوظات خویش است اما هنوز هم تا لب میگشاید قصهی اول را باز میسراید. گویی هر چه بیشتر میخواند زنجیرهای فکرش سنگینتر میگردد به خلاف او که خواندن و تتبع بیشترش مایهی گشادگی بیشتر گرههای روحش و در نتیجه مایهی سبکی بیشتر آن میگردد. عیسی گفت با کسی مجالست کن که دیدار وی تو را به یاد آخرت اندازد و گفتار وی بر حکمتت بیافزاید.
صوم و صمت و سهر و عزلت و ذکری به دوام ناتمامانِ جهان را کند این پنج تمام
تمام وابستگیهای خارجی انسان اگر مایهی دل بستگیِ او شوند مانعِ اویند وگرنه نه. عموماً وابستگیهای مادی انسان چنان شدید است و موانع چنان بر او محیطند که در شرایط عادی معمولاً نخست احتیاجی به قطعی نسبتاً کلی جهت رام کردن قاطری چموش که همان سگِ نفسِ آدمی است میباشد. البته غایت، خداست و مسیر، عشق است و هر کسی باید ببیند که قاطرش و مرکوبش چون است و به گونهای که مرکوب وی رام شدنی است عمل نماید تا به جادهی عشق رهرو گردد و سرعت گیرد و کمتر اشتباه کند و یا به انحراف رود. برای پروراندن نهال عشق در درون خود چرا نباید به هر دری زد و از وسایل مختلف استفاده کرد؟ چون به هر حال این همان آدمِ مطرود ملکوت الهی است که رها شدهی خویش است که اگر میخواهد باید این بار نه با دخالتِ مستقیم و دست گیریِ خودِ محبوب که به واسطه و با راهنماییهای اولیا و پیغام برانش و با کوشش خود به کوی یار راه یابد و تا جایی که میتواند نزدیک شود از قرب وی بهره برد. پس این انسان است که باید بنگرد و هر چه عشق را فزون سازد و وی را به یار نزدیک، برگزیند و دیگرها اگر مانعِ اویند رها سازد. از تعلیمات پیامبران و اولیاء حق هر چه که مناسب حال وی باشد و مایهی فروزان ساختن شعلهی عشق اوست برگزیند و هر چه این گونه نیست هر چند مایهی رام کردن قاطرهای چموشِ دیگری است برنگزیند. راهی است مشکل، از این نظر که انسان خیلی چیزها را مثلاً در بارهی کیفیتِ حال خویش، درد خویش، و درمان خویش نمیداند. بسیاری از وقایع را نمیتواند پیش بینی کند. لذا غالباً نیاز است از تجربههای ره رفتگان سود جست و خود نیز تجربه کرد و تجربه کرد، بارها به زمین خورد و باز ایستاد. اما شایسته نیست حتی یک دم از اندیشهی وصال محبوب غافل بود و در این راه اقدامی نکرد. البته اگر انسان را باور این بود که جز این زندگیِ ظاهری چیزی نبُوَد و مثلاً بعد از مرگ خبری نیست، کارش این قدر مشکل نمیشد، چون دیگر لازم بود و عاقلانه نیز همین بود که به رفاه و تنعم بیش از پیش خود بپردازد و در دنیایش خوش باشد کما این که نفوس اکثر مردم همین عقیده یا مشابه این را دارند گر چه خود آنها در ظاهر و حتی به خیالِ خود خلاف این باور را داشته باشند.
اما چه کند عاشق دیوانه که عشقی افسون شده او را بکشد خانهی معشوق
دیوار و زمین و زَمَن و هر چه که باشد چنگ است و به رقص آید از آن عاشق معشوق
زیرکان در مقاطع مختلفِ تاریخ از هر وسیلهی زمانِ خود جهت رسیدن به یار استفاده میکردند و عمر خویش را به جز در راه رسیدن بدو صرف نمیکردند و نیز به وسایل سرگرم نمیشدند و از محبوب باز نمیماندند. از آن چه که از محبوب بازشان میداشت احتراز میکردند یا توان غلبه بر آن را کسب کرده بودند. و ما چرا چنین نکنیم؟ باید مقدمات کار را در حد لزوم و نیز در حد توان فراهم آورد، اما گویا مشکلتر از پیمودن راه، تشخیص این حدِ لزوم و این حدِ توان است. مرشدِ کامل این جا به کار آید اگر انسان بیابد وگرنه خود مجبور است بیازماید و بیازماید.
تک یادداشی در زمانی دیرتر:
به یاد آر زمانی را که در پشت فرمان اتوموبیل، فرمان اتوموبیل را محکم می فشردی و ضجه می زدی و از خدا می خواستی که دختر زیبایت را نجات دهد و نیازی به جراحی قلب او نباشد. به او می گفتی ای خدا، این را از تو می خواهم، فقط همین یک بار اجابتم کن. دخترت، آن نازنین، دچار آمبولی ریه شده بود و با تشخیص اشتباه پزشکان مورد عمل جراحی بیهوده ای قرار گرفته بود که خود باعث اشکال در روند درمان اصلی او شده بود. چه زمانهای هولناکی بر من و فتانه گذشت. خدا او را نجات داد تا یکی از خوبان کشورمان باشد.
فتانه، تو در 25 خرداد 1403 رؤیایت را که احتمالاً در سحرگاه همین روز دیده بودی برایم تعریف کردی. تو من و خودت را در طبقه بالای ساختمانی دیده بودی. چون احساس میکردی لازم است، احتمالاً بیشتر به خاطر من، با من نزدیکی داشته باشی به بالای بالین من که خوابیده بودم آمدی. تو گفتی که اما دچار نعجب و وحشت شدی چون در حالی که متوجه وجود سرم نبودی بدنی روئین تن را خوابیده یافتی، بدنی که به قول خودت بسیار سفت شاید شبیه آدم فضاییها بود. این بدن را لمس میکردی اما از سفنی و استحکام و روئین تنیاش وحشت کردی و محل را به سمت طبقه پایین به حالت فرار ترک کردی، اما در ورود به پلکان احساس کردی انرژی من دور پایت پیچیده و تو را به سمت من میکشد. با هر وحشت و تلاشی بود توانستی به سمت حیاط فرار کنی که در آنجا پدر و مادرت را در سنین جوانی حدود سی سالگیشان دیدی در حالی که خودت را، در حالی که در همین سنِ فعلیت بودی، اما در عین حال همچون دوران کودکیت میدیدی که کودکانه به سمت آنها فرار میکنی و با گریه به آنها پناه میبری. اما مادرت داشت به تو نصیحت وار توصیه میکرد که باید تن به قضا دهی و تسلیم باشی. تو در هنگام تعریف این رؤیا، که ظاهراً برایت این قدر مهم بوده که برایم تعریف کنی، گریستی. فکر میکنم این رؤیا بازتاب این واقعیت است که زندگی مشترک ما امر محتوم و از قبل تعیین شده برای انجام اموری مشخص بوده است، واقعیتی که من بیشتر به اختیار آن را قبول کردهام و تو بیشتر به اجبار.
و آنچه اندیشیدم
.
.
.
.
.
.