بخش سه

بازآفرینی یک ملت

دوره‌ی پهلوی (۱۹۲۱-۷۹)،طی هفتاد سال پس از انقلاب مشروطه، سیاست و جامعه و اقتصاد ایران را دگرگون کرد. پس از جنگ‌جهانی اول و غوغای مابعدِ آن، حکومت تک‌سالارانه‌ی رضاشاه به لطف درآمدهای نفتی و ارتشی مقتدر توانست کشور را متمرکز کند؛ نهادهای حکومتی و آموزشی مدرن بسازد؛ با نخبگان قدیمی همکاری کند ؛ طرح یک ایدئولوژی ناسیونالیستیْ در اندازد و یک سیاست‌خارجی نسبتا مستقل را پیگیری کند. همه‌ی اینها به‌ به بهای فرونهادن تجربه‌ی مشروطه، یعنی آرمان‌های دموکراتیک و آزادی‌های فردی و سیاسی‌ْ به‌دست آمد. همچنین غربی‌سازی کشور در این دوران شکاف بین دولت پهلوی با طبقه‌ی عقب‌نشسته‌ی روحانی را تعمیق کرد.

پس از جنگ‌جهانی دوم و در دوره‌ی کوتاه و پرجنجال رقابت‌های حزبی و نهضت ملی‌سازیِ نفتِ محمد مصدق، امید به ایجاد جامعه‌ای باز و همچنین استقلال اقتصادی بیشتر دوباره زنده شد. پایان تلخ آن داستان، بر کوشندگان1 ایرانیْ تاثیر پایایی نهاد؛ کوشندگانی که از حیله‌های خارجیان و حکومت استبدادی به‌تنگ آمده بودند. پس از کودتای سال ۱۹۵۳ محمدرضاشاه پهلوی طی بیست‌وپنج سال این بخت را داشت تا پروژه‌ی مدرن‌سازی دولتیِ پدر خود را تحکیم کند. یکی از برنامه‌های او اصلاحات ارضی در دهه‌ی ۱۹۶۰ بود. رشد سریع درآمدهای نفتی در دهه‌ی ۱۹۷۰ جاه‌طلبی‌های سیاسی شاه را افزایش داد و باعث شد او هم خود را منجی ایران ببیند هم سرکوبگر‌یِ حکومت خود را افزایش دهد. تکنوکرات‌های مطیع و دستگاه امنیتی مهیب، اعتمادبنفس محمدرضا و توهم او درباره‌ی ثبات مملکت را افزایش دادند. با این حال، در دهه‌ی ۱۹۶۰ جریانات رادیکال اسلامی، با برنامه‌ی مخالفت با شاه و نظام پهلوی به صحنه‌ی سیاسی وارد شدند. نقد شاه توسط آیت‌الله خمینی نشان داد بین دولت غربی‌ساز و روحانیون رادیکال چه فاصله‌ی عمیقی افتاده است. دیگر صداهای اعتراض، ازجمله صدای چپ‌های رادیکال، نشانگر بحرانِ بزرگ‌ترِ در راه بود. این افق‌ متغیر سیاسی، در آثار ادبی و هنری زمانه نیز انعکاس یافت . شهرنشینی فزاینده، رشد آموزش‌وپرورش، حضور زنان در سپهر عمومی، رفاه فزاینده، و پذیرش ارزش‌ها و سبک‌زندگی‌های مدرن، هم سبب نگرانی از فرونهادنِ اصالت‌ها شد هم سبب ظهور کسانی که از بازگشت ارزش‌های سنتی دم می‌زدند. چنان بود که گویی روشنفکران ایرانی برای وعده‌های شکوهمند پهلوی دنبال یک جایگزین می‌گشتند.


فصل ۷

جنگ بزرگ و برآمدن رضاخان (۱۹۱۴-۲۵)

در سحرگاه ۱۲ فوریه‌ی ۱۹۲۱، مردم تهران با خبر یک کودتای نظامی از خوب برخاستند -کودتایی شبانه که دولت جدیدی را به قدرت رسانده بود. این کودتا به‌رهبری روزنامه‌نگاری آتشین‌مزاج و به پشتگرمیِ فرمانده‌ی دیویزیون قزاق ایران، یعنی رضاخان انجام گرفت. اعلامیه‌ی حاوی فرمان‌های نه‌گانه‌‌ی رژیم جدید که در شوارع عام به دیوار چسبانده بودند لحنِ اقتدارگرایانه‌ی بی‌سابقه‌ای داشت. این فرمان که با عبارت شوم «حکم می‌کنم!» شروع می‌شد از مردم تهران می‌خواست «ساکت و مطیع احکام نظامی» باشند. اعلامیه‌ی «حکم می‌کنم» هشدار می‌داد که قوانین حکومت‌نظامی برقرارست؛ همه‌ی روزنامه‌جات و مطبوعات تا اطلاع ثانوی به‌کلی موقوفند؛ اجتماع‌کردن غیرقانونی است؛ مشروب‌فروشی‌ها و سالن‌های تئاتر و سینما و کلوب‌های قمار باید بسته شوند؛ و اینکه همه‌ی ادارات و دوایر حکومتی تعطیل خواهند بود. فرمان، چنین خشن به پایان می‌رسید: «کسانی‌که در اطاعت از موارد فوق خودداری نمایند به محکمه‌‌ی نظامی جلب و به‌سخت‌ترین مجازات‌ها خواهند رسید.» امضای زیر اعلامیه چنین بود: «رضا. رییس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده‌ی کل‌قوا».

رضاخان، این افسر چهل‌وسه ساله‌ی جاه‌طلبْ به‌زودی «قلدر»ی شد که قول داده بود ایران را از بحران و فلاکتِ مزمن برهاند. برجهیدن ثاقب‌وار او به قدرت و درنهایت برپایی سلسله‌ی پهلوی در سال ۱۹۲۵ همان‌قدر نتیجه‌ی سرخوردگی‌ها و ناکامی‌های انقلاب مشروطه بود که نتیجه‌ی اشغال خارجیِ طولانی‌مدت و بلندپروازی‌های دو امپراتوری روسیه و بریتانیا. رضاخان به‌سرعت جای پای خود را مستحکم کرد. دلیل اقبال به او، هم زیرکی و صفات شخصی وی بود و هم اینکه ایران برای بقای سیاسی خود چاره‌ای جز توسل به او نداشت. تا سال ۱۹۲۱ تقریبا دیگر شانسی برای ایجاد یک نظام مشروطه‌ی مستقل و کارآمد وجود نداشت و همین مطلب باعثِ رخ‌دادن همان‌چیزی شد که شوستر یک‌دهه قبل، «اختناق ایران» نامیده بود. اینکه ایران درنهایت از تجزیه جان به‌در بُرد و مملکتی یکپارچه ماند شاید از بخت خوش آن بوده باشد، ولی عوامل تاریخی آن شایان بررسی اند.

در آغاز جنگ‌جهانی اول، بیشتر ناسیونالیست‌های ایرانی امید داشتند که درگیری امپراتوری آلمان با قدرت‌های بزرگ بتواند ایران را از هژمونی انگلستان‌-روسیه آزاد کند. اما درواقع این جنگ، هم حکومت ایران را دربندتر کرد هم بی‌سامانی و بیچارگی کشور را افزایش داد. در این جنگ خشن که انگیزه‌ی آن، بازی‌ قدرت و جاه‌طلبی‌های امپراتورانه‌ و تفاخر اروپایی‌ها بود ایران بی‌طرف ماند. اگر نظام ترکان جوانِ کشور همسایه یعنی امپراتوری عثمانی آن‌قدر بی‌کله بود که طرفِ یکی از قدرت‌ها را بگیرد، دولت بی‌بنیه‌ی ایران آن‌قدر عقل داشت که حداقل در ظاهر اعلام بی‌طرفی بکند. به‌نظر ایرانی‌ها، دلیلی وجود نداشت که ایران به یکی از دو طرف جنگ بپیوندد، چراکه در یکسو از روسیه و بریتانیا بسیار متنفر بودند و در سوی دیگر، از پیروزی متحدین هم مطمئن نبودند.

به‌رغم درخواست‌های مکرر ایران از طرفین درگیر جنگ –یعنی روسیه و بریتانیا از یک سو و عثمانی و آلمان از سوی دیگر- تقریبا از همان اول جنگ، خاک ایران محل تاخت‌وتاز بود؛ استقلال کشور نابود شد و مردم در نتیجه‌ی مستقیم یا غیرمستقیم جنگ، گرفتار گرسنگی و مریضی شدند. بعد از جنگ‌های داخلی قرن هجدهم [مابین سقوط صفویه تا ظهور قاجاریه. م.]، سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۲۱ بدترین لحظات حیات سیاسی ایران بودند. جنگ و اشغال مقارن بود با افول امید ناسیونالیست‌ها و برآمدن نهضت‌های تجزیه‌طلب. تاثیرات فرامرزی انقلاب بلشویکی و توافقنامه‌ی شوم ۱۹۱۹ شوروی با بریتانیا، این باتلاق را عمیق‌تر کرد.

خیلی پیش از آغاز جنگ‌جهانی اول، ظهور امپراتوری آلمان در افق خاورمیانه، ناسیونالیست‌های ایرانی را تحت‌تاثیر قرار داده بود و ایشان، آلمان را نوعی قدرت جهانگیرِ پویا ولی نسبتا بی‌آزار تلقی می‌کردند. اما جاذبه‌ی آلمان فقط در ایجادِ نوعی توازن دیپلماتیک نبود. ناسیونالیسم آلمانی که ایدئولوژی متحدکننده‌ی این کشور بود (ایدئولوژی‌ای که توسعه‌ی صنعتی را ممکن ساخت و دولتی کارآمد و ارتشی قدرتمند را به‌وجود آورد) برای ایرانیان و همچنین ترکان جوان، مدلی بود بس فریبنده. حتی از دهه‌ی ۱۸۷۰، ایرانیان بیسمارک را به‌خاطر متحدکردن آلمان –چه از راه جنگ چه از راه دیپلماسی- ستایش می‌کردند. در سال ۱۹۰۳، توافق نهایی آلمان با عثمانی بر سر ساخت راه‌آهن استانبول-بغداد، در چشم جهانیان حکم یک توفیق استراتژیک بزرگ را داشت. این کار برای اولین بار، آلمان را به سواحل خلیج‌فارس نزدیک کرد، یعنی به آب‌هایی که بریتانیا آن را برای حفظ هند بریتانیا ضروری می‌پنداشت. برنامه‌های گسترده‌تر برای ایجاد راه‌آهن تهران-بغداد از راه غرب ایران، روسیه را هم نگران کرد، چراکه می‌دید دارند در منطقه‌ی نفوذ او مداخله می‌کنند (تصویر ۷.۱).



1

تصویر ۷.۱. حتی در عصر مشروطه هم مطبوعات ایرانیْ عقب‌نشینی بریتانیا درمقابل حملات روسیه و آلمان و همچنین وحشت ملل آسیاییِ دربند را تصویر می‌کردند. کشکول، ۱:۳۷ (تهران، ۱۳ ربیع ۱۳۲۶/ ۱۴ آوریل ۱۹۰۸). به‌لطف محمد توکلی طرقی.

اکتشاف نفت در خوزستان

ظهور آلمان در افق ایران همزمان بود با کشف نفت در استان خوزستان توسط یک شرکت صاحب‌امتیاز بریتانیایی. خوزستان به‌عنوان اولین میدان نفتی خاورمیانه، در سراسر جنگ‌جهانی اول و پس از آنْ یک منبع استراتژیک حیاتی برای بریتانیا بود. پس از جنگ‌جهانی اول و حتی در کل قرن بیستم و پس از آن، هیچ منبع دیگری نتوانست به‌قدر نفت در شکل‌دهی به سیاست و اقتصاد ایران موفق باشد.

در سال ۱۹۰۰ یک سرمایه‌گذار بریتانیایی به‌نام ویلیام ناکس دارسی که در نمایشگاه جهانی پاریس با رییس گمرکات ایران دیدار کرده بود، متقاعد شد تا بابت اکتشاف و تولید و صادرات نفتِ احتمالیِ جنوب ایران، از دولت قاجاریه امتیازی بخرد. انحصار شصت‌وچهار ساله و معاف از مالیاتِ دارسی بسیار پرسود بود چراکه او فقط مبلغ بیست‌هزار پوند (صد هزار دلار) پیش پرداخت ‌کرد و قرار بود بیست‌هزار پوند دیگر هم از سهام شرکت پرداخت کند، به‌علاوه‌ی شانزده درصد از سود همه‌ی شرکت‌های تابعه‌ای که تحت این قرارداد بودند. در سال ۱۹۰۱، مظفرالدین شاه این امتیازنامه را پس از ماجراهایی که زیرسر سفیر بریتانیا در تهران و نماینده‌‌ی دارسی بود توشیح کرد –نماینده‌ی دارسی قبلا برای رویتر کار می‌کرد و هنری درامون وولف او را به دارسی معرفی کرده بود. انگار دارسی آمده بود تا شکست امتیازنامه‌های پیشین رویتر و رژی را جبران کند.

پس از چندسال کاوش ناموفق، مهندسان بریتانیایی در می ۱۹۰۸ در مسجدسلیمان، واقع در مرکز استان خوزستان و درون قلمرو بختیاری به یک منبع بزرگ نفت رسیدند (نقشه‌ ۷.۱). به‌زودی و پس از ساخت یک خط لوله‌ی حدودا ۲۲۰ کیلومتری به‌سمت پالایشگاه و بندرِ جزیره‌ی آبادان، امکان صادرات دریاییِ نفت هم فراهم آمد. در سال ۱۹۰۹، نیروی دریایی بریتانیا که می‌خواست از امتیاز دارسی نهایت استفاده را بکند، اجازه‌ی راه اندازی شرکت خصوصیِ نفت ایران-انگلیس (APOC) را صادر کرد. فراوانی نفت خوزستان انگیزه‌ای شد تا حکومت بریتانیا، در موقع مقتضی و پس از نیروی دریایی آلمان، در کلِ نیروی دریاییِ سلطنتیْ به‌جای زغال‌سنگ از نفت استفاده کند. در سال ۱۹۱۴، حکومت بریتانیا به‌رغم مخالفت محافظه‌کاران، بیشتر سهام شرکت نفت ایران-انگلیس را خرید و همین باعث شد دولت این کشور بر اکتشاف و تولید و صادراتْ کنترل کامل داشته باشد. پشت‌‌پرده‌ی این خرید وینستون چرچیل، فرمانده‌ی نیروی دریایی قرار داشت و همو بعدها این خرید را یکی از بزرگترین دستاوردهای دوران فعالیت بلندمدت خود دانست (تصویر ۷.۲). خرید شرکت نفت ایران-انگلیس، که خرید کم‌نظیر سهام یک شرکت توسط دولت بریتانیا بود، حالا دولت ایران را نه با دارسی بلکه با امپراتوری بریتانیا روبه‌رو می‌کرد.

محبوبیت اتومبیل و تکیه‌ی زیاد صنایع به نفت نشان داد که بریتانیا چه درجنگ‌جهانی اول و چه بعد از آن تا چه‌میزان به نفت ایران وابسته است –نفت ایران جایگزینی بود برای نفت کالیفرنیا، نفت باکوی روسیه، و دیگر میادین نفتی اکتشافی در برمه و جاهای دیگر. درنتیجه، امنیت میادین و تاسیسات نفتی خوزستان دغدغه‌ی اصلی بریتانیا شد، و حالا نه‌تنها پای دولت مرکزی ایران بلکه پای خان‌های بختیاری و شیخ‌های عربِ کنفدراسیونِ بنی کعب هم وسط بود –کنفدراسیون بنی کعب عملا بر بندر محمّره (خرمشهر بعدی) و اطراف آن تسلط داشت. از سال ۱۹۰۷، ماژور پرسی کاکس -این نماینده‌ی سیاسیِ آتیِ بریتانیا در بندر بوشهر- مامور شد تا یگانی از هندی‌های ارتش هند بریتانیا را برای افزایش امنیت تاسیسات و خطوط لوله‌ی نفت به خوزستان بیاورد. تا سال ۱۹۱۶، این یگان به یک ارتش کامل تبدیل و نامش شد تفنگدارانتفنگداران جنوب پارس1 که مقرّش در بندرعباس بود. به‌رغم مقاومت سفت‌وسخت ناسیونالیست‌های ایرانی، تفنگداران جنوب پارس به‌زودی تبدیل به اهرم بریتانیا برای اعمال نفوذ در جنوب ایران شد.



1. South Persia Rifles.

نقشه‌ی ۷.۱. ایران در زمان جنگ‌جهانی اول، ۸-۱۹۱۴
تصویر ۷.۲. حمل لوله های خطوط لوله‌ی شرکت نفت ایران-انگلیس، در نزدیکی مسجدسلیمان. عکس از London News, June 27, 1914
تصویر ۷.۳. سواره‌نظام بنگالِ زیرنظر بریتانیا و نیروهای قزاقِ زیرنظر روسیه، به‌تاریخ سپتامبر ۱۹۱۶، در میدان نقش‌جهان اصفهانْ خودی نشان می‌دهند. در جلوی تصویر، فرمانده‌ی قزاق‌ها و ژنرال سر پرسی سایکس. بنابر توافقنامه‌ی ۱۹۰۷ انگلستان و روسیه، اصفهان محل تلاقی مناطق نفوذ دو طرف بود. منبع عکس:British Ministry of Information, First World War Official Collection, catalog no. Q 15925.© Imperial War Museum, London.

کمیته‌ی دفاع ملی

کمی پس از اولین گلوله‌هایی که کشورهای اروپایی به‌سمت یکدیگر شلیک کردند، و اندکی بعد از اعلام بی‌طرفی ایران، در اکتبر ۱۹۱۴ استان‌های شمال‌غربی و جنوبی ایران تبدیل به آوردگاه طرفین جنگ شد (نقشه‌ی ۷.۱). مردم ایران که نیرویی نبود تا از آنان دفاع کند، بارها و بارها شاهد تجاوزات روسیه و عثمانی به مرزهای غربی بودند که مرتب به استان‌های آذربایجان و کرمانشاه و همدان لشکرکشی می کردند. از زمستان ۱۹۱۴ تا بهار ۱۹۱۷، برخی از این استان‌ها حداقل هشت بار بین نیروهای روس و ترک دست‌به‌دست شدند و هربار تلفات انسانی و اقتصادی زیادی به مردم غیرنظامی وارد کردند.



هم ترک‌های عثمانی هم روس‌های تزاری نسبت به مردم شهر و روستاها بی‌رحم بودند؛ خانه‌ها را غارت می‌کردند و بچه‌ها را می‌ربودند و به زنان تجاوز می‌کردند و مزارع را می‌سوزاندند و خوراکشان را به‌زور می‌گرفتند. ترکان جوان طی چندین عملیات در آناتولی عثمانی که نزدیک مرزهای ایران بود، یک‌ونیم میلیون ارمنی را به‌زور از سرزمین نیاکانی خود بیرون یا قتل‌عام کردند. ده‌ها هزار پناهنده‌ای که از دست ارتش عثمانی و همدستان کُرد آن می‌گریختند از مرز ایران گذشتند و در نزدیکی شهرها و روستاها ساکن شدند. بخصوص تبریز و همدان لطمه‌ی سختی از اشغال خوردند و در کنار بدبختی‌های دیگر، تیفوس و گرسنگی گسترده نیز به جانشان افتاد. پیشروی‌های بریتانیا بین سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۷ در جبهه‌ی میان‌رودان، جاده‌ی تجاری غرب را بست، جاده‌ای که خلیج‌فارس را از راه بصره و بغداد و کرمانشاه و همدان به بازارهای مرکز ایران ربط می‌داد (نقشه‌ی ۷.۱). این مساله، وضعیت خراب اقتصاد ایران را خراب‌تر کرد و قیمت محصولات را به فلک رساند.

وقتی طرفین جنگ هرروز به پایتخت نزدیک‌تر می‌شدند، تنها کاری که از دولت بر می‌آمد آن بود که با ترس و انفعال شاهد اوضاع باشد. در دسامبر ۱۹۱۴، بعد از دو سال وقفه، مجلس سوم برپا شد. گرچه همه‌ی استان‌ها نماینده نداشتند ولی همین ته‌مانده‌ی نظام پارلمانی نیز تسلای‌خاطر کوتاه‌مدتی بود برای ناسیونالیست‌های جنگ‌دیده‌ی ایران. دموکرات‌ها و اعتدالیون رهبران جدیدی پیدا کرده بودند. برجسته‌ترین اعتدالی، سید حسن مدرس (۱۸۷۰-۱۹۳۷) بود، مردی زاهدمآب و صریح اللهجه. او یک روحانی میان‌رتبه‌ی اصفهانی بود که هم استعداد سخنوری داشت هم مهارت‌های پارلمانی. سلیمان میرزا، این اشرافی قاجاری که رهبر دموکرات‌ها بود یکی از چند سوسیالیستی بود که در سال‌های بعد از تبعید و قتل در امان ماندند. در غیاب تقی‌زاده‌ای که اول به استانبول و بعد به برلین گریخته بود، سلیمان میرزا در عصر پس از جنگ نقش مهمی ایفا کرد. ولی فارغ از گرایش‌های سیاسی، هردو جبهه‌ی مجلسْ خودشان را با بحران‌های داخلی و بین‌المللی‌ای مواجه دیدند که فراتر از قدرتِ مجلس ضعیف و تغییر مکرر کابینه بود. بین سال‌های ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸، دوازده دولت عوض شد که تقریبا همه‌ی آن‌ها به ریاست سیاستمداری پخته و با ترکیبی از اعیان قاجار و چهره‌هایی تشکیل می‌شدند که در عصر مشروطه به جایگاهی رسیده بودند. دخالت‌های گستاخانه‌ی نمایندگان دو قدرت همسایه نمی‌گذاشت مجلس در برآمدن و برافتادن کابینه‌ها نقشی داشته باشد.

تا سال ۱۹۱۵، مناطق نفوذ توافقنامه‌ی ۱۹۰۷، دیگر محدود به استان‌های شمالی و جنوبی نبود (نقشه‌ی ۷.۱). هردو قدرت تلویحا فهمیده بودند که کل ایرانْ گوشت قربانی است به شرطی که منطقه‌ی تحت‌نفوذ طرف مقابل محترم شمرده شود و آلمان و امپراتوری عثمانی از این مناطق دور نگه داشته شوند. در نوامبر ۱۹۱۵ روسیه قزوین را اشغال کرد و نیت حرکت به سمت تهران را داشت و کمی‌ بعد یکی از یگان‌های آن به کرج رسید، یعنی به پنجاه کیلومتری پایتخت. بهانه‌شان هم جلوگیری از «کودتا»ی آلمان‌ها در پایتخت بود. این واقعه سبب انحلال مجلس سوم شد.

ناسیونالیست‌های ایرانی طرفدار امپراتوری آلمان بودند، همانطور که طرفدار ترکان جوان و اندیشه‌ی پان‌اسلامیستی آنها بودند. تا پیش از آن‌که رفتار مغرورانه‌ی ترکان جوان و بلندپروازی‌های ارضیِ پان‌ترکی (گاهی هم پان‌تورانیِ) آن‌ها مدعی آذربایجان ایران شود، ناسیونالیست‌های ایران در این خیال بودند که همکاری با محور قدرتمند آلمان-ترکیه می‌تواند با اشغال مملکت توسط انگلستان و روسیه مقابله کند. بااینهمه، عثمانی‌ها همیشه تلاش‌های آلمان در ایران را مختل می‌کردند و ایرانیان هرگز کشته‌مرده‌ی ایده‌ی پان‌اسلامیسم نبودند. گروه ناسیونالیست‌های ایران، به پشتگرمیِ سفارتخانه‌ی پُرکار آلمان در تهران، کمیته‌ی دفاع ملی تشکیل دادند و به‌سوی قم عقب نشستند –گروه ناسیونالیست‌های ایرانی ترکیبی بود از سیاستمداران عمدتا دموکرات و همچنین فداییان جنگ‌ داخلی سال ۱۹۰۹ و چندی از روشنفکران و روزنامه‌نگاران. همراه آنان یک نیروی مسلحِ کم‌بنیه هم وجود داشت: رزمندگان پیشین مشروطه به‌علاوه‌ی واحدهای ژاندارمریِ تحت‌هدایت افسران سوئدی.

در مواجهه با ارتش در حال پیشرویِ روسیه، کمیته تصمیم گرفت پایتخت را به اصفهان منتقل کند و امید داشت احمدشاهِ نوجوانِ پانزده ساله را مجاب کند در آنجا بدانان بپیوندد. وقتی کودتای ناموفقِ کنت کانیتس، این وابسته‌ی نظامی سفارت آلمان در تهران نتوانست دولتِ صدراعظم حسن مستوفی‌الممالک (۱۸۷۱-۱۹۳۲) را به قم منتقل کند، شاه جوان نیز زیرفشار نمایندگان بریتانیا و روسیه، در ساعت آخر از تصمیم خود درباب انتقال پایتخت منصرف شد. این دو قدرت به‌نحوی سربسته به او اطمینان دادند که پایتخت سقوط نخواهد کرد و تاج‌وتخت قاجار از آن اوست. با عزیمتِ مهاجرین –حامیان کمیته‌ی دفاع ملی- به غرب ایران، پایتخت بیش‌ازپیش در چنگ انگلستان-روسیه و درخواست‌های آن‌ها برای فرمانبرداری هرچه بیشتر دولت ایران قرار گرفت (نقشه‌ی ۷.۱).

پس از درگیری‌های اندک با نیروهای روسیه در اطراف قم و همدان و شکست از آن‌ها، نیروهای مقاومتْ مجبور شدند در تابستان ۱۹۱۶ به غرب پس‌بنشینند، اول به کرمانشاه و سپس -وقتی ترکان جوان در کوتْ انگلستان را شکست دادند- تا کنار مرزهای عثمانی. کمیته‌ی دفاع ملی آنجا در پناه ترک‌ها و با پشتیبانی‌های عوامل آلمانی‌ای که وظیفه‌شان کمک به ناسیونالیست‌های ایرانی بود، یک دولتِ در تبعیدِ موقت تشکیل داد. این دولت موقت تا زمستان ۱۹۱۷ وجود نصفه‌نیمه‌ای داشت تا اینکه در همان زمان، روس‌ها توانستند ترک‌ها –و همراه با آن‌ها، بیشترِ مهاجرین- را از ایران بیرون کنند. دولت موقت که ترکیب غریبی بود از وکلای مجلس و سیاستمداران پیر و فعالان سیاسی و رهبران مذهبی و سربازان و روشنفکران، تصمیم گرفت از طریق راه‌اندازیِ شبکه‌‌ای از حامیان شهری و ایلیاتیْ یک نهضت مقاومت سازماندهی کند. این اندیشه منجر به توافقی شد که بنابر آن، درعوض حمایت‌ آلمان و ترکیه از بیرون‌راندنِ متفقین از ایران و اعاده‌ی حکومت ملی در تهران، دولت موقت هم باید از متحدین حمایت می‌کرد. اما در آوریل ۱۹۱۶ و پس از شکست عثمانی از روسیه در کرمانشاه، بیشتر مهاجرین مجبور شدند به آناتولی و کردستان و جنوب عراق بگریزند و منتظر آینده‌ای مبهم بمانند. مقاومتِ فلک‌زده که حالا با واقعیات روبه‌رو شده بود و پولی هم در بساط نداشت به‌سرعت فرو پاشید؛ برخی به ایران برگشتند و دیگران هم که در عراق و سوریه آواره بودند به‌سوی استانبول و فراسوی آن حرکت کردند.

دولت موقت، اوج تلاش‌های آلمان برای ایجاد یک اتحاد ضدمتفقین در ایران بود؛ اتحادی از ناسیونالیست‌ها و نیروهای ایلیاتی. در میانه‌ی سال ۱۹۱۵، عوامل آلمانی با استفاده از تنفر ایرانیان از متفقین توانستند به استان‌های جنوبی و مرکزی ایران نفوذ کنند. عوامل و عمّال خستگی‌ناپذیر آلمانی در همدان و اصفهان و شیراز و یزد و کرمان توانستند به کمک تبلیغات و تهییج و تهیه‌ی اسلحه و کمک‌های مالی (یا وعده‌ی آن‌ها) شبکه‌ای درست کنند متشکل از ایل‌های کرد کرمانشاه، قشقایی‌ها و تنگستانی‌های فارس و طوایف بنی‌کعبِ جنوب خوزستان (نقشه‌ی ۷.۱).

معروف‌ترین عامل آلمانی یعنی ویلهلم واسموس که در استان فارس فعالیت داشت و با «اداره‌ی اطلاعات شرقِ» دولت متبوع خود (مسوول عملیات‌های سرّی در شرق) هماهنگ بود توانست همراه با چندتنِ دیگر از افسران آلمانی، قشقاییان و دیگر ایل‌های جنوب استان فارس را بسیج کند. این ایل‌ها علیه بریتانیا و متحدان آن‌، که از ایل خمسه بودند شورش‌های مداومیرا به‌راه انداختند. فون کاردوف که به بختیاری‌ها پناه برد و تحت‌الحمایه‌ی بی‌بی مریم، خواهر ذی‌نفوذِ رییس ایل یعنی سردار اسعد بود، درمیان بختیاری‌ها یک اتحاد آلمان‌دوستانه‌ی زودگذر برقرار کرد. رودولف نادولنی، رییس اداره‌ی اطلاعات، ایل سنجابی‌ و دیگر کردهای کرمانشاه را به‌شکل یک نیروی قدرتمند بسیج کرد. اسکار فون یدرمایر -یکی از عوامل ارشد آلمان-‌ هم در افغانستان مشغول بود، هرچند ایران برای تلاش‌های جنگی آلمان‌ها بستر مساعدتری می‌نمود..

عوامل آلمان نوع جدیدی از عملیات‌های سرّی را پیگیری می‌کردند که مبتنی بود بر ایثار، دانش سرزمینی، مهارت نظامی، و وعده‌ی پاداش‌های مالی هنگفت. خزانه‌داری آلمان برای تسهیل راه‌اندازی جنگ در غرب ایران حتی نوعی اسکناس‌های مارک آلمان را توزیع می‌کرد که روی آن، ارزش آن به واحد پول ایران یعنی قران هم ثبت شده بود. جنگ نیابتی در ایران با خود تسلیحات مدرن آلمانی را هم آورد، تسلیحاتی که برای تجهیز ایلات ایران حیاتی بودند. طلای آلمان –که وعده‌اش را می‌دادند و گاهی هم ولخرجانه پرداختش می‌کردند- فقط تاحدودی توانست وفاداریِ ایلیاتیِ آشکارا متغیر را به‌نفع خود بگرداند (تصویر ۷.۴).

عملیات جنگی در ایران و افغانستان و خلیج‌فارس به عوامل آلمان هاله‌ای از قهرمان‌گری داد، هاله‌ای که با وعده‌های مالیِ دروغین به خا‌ن‌های ایل‌های همدست درتضاد بود. تعدادی از روشنفکران و شعرای آلمانی‌دوست آن دوره، ازجمله محمدتقی بهار، اشعاری در حمایت از آلمان و همزیستی ایران-آلمان سرودند. آنان حتی درویشان دوره‌گردی را اجیر کردند تا این اشعار را در مساجد و بازارهای اصفهان و جاهای دیگر بخوانند. سید احمد ادیب پیشاوری، این دانشور و شاعر عزلت‌گزیده که اصالتی پیشاوری داشت و سخت علیه استعمار بریتانیا بود، مدایح پرشماری در حمایت از قیصر ویلهلم دوم سرود. او همچنین قیصرنامه‌ را سرود، منظومه‌ای حماسی درحدود پنج هزار بیت به‌افتخارامپراتور آلمان و درقالب شاهنامه. اما تا سال ۱۹۱۸ امیدهای پیرامونِ پیروزی آلمان بر متفقین رنگ باخت و همراهِ آن، چشم‌انداز پایان‌گیریِ دست‌اندازیِ انگلستان و روسیه بر ایران. بعدا و در دوره‌ی بین دو جنگ، همزیستی فرهنگی آلمان با ایران، از راه اکتشافات باستان‌شناسانه‌ و مطالعات فیلولوژیک درباب ریشه‌های مشترک آریایی مردمان دو کشور تقویت شد و تاثیر زیادی بر تخیل ایرانیان نهاد.

تصویر ۷.۴. اسکناس بیست‌وپنج قرانی (ده مارکی). خزانه‌داری آلمان برای پیشبرد تلاش‌های جنگی خود در سال‌های ۱۹۱۶ و ۱۹۱۷، اسکناس‌هایی چاپ کرد که هم به قران بود هم به مارک و در منطقه‌ی نفوذ این کشور در غرب و مرکز ایران مبادله می‌شد. به لطفِ National Numismatic Collection, National Museum of American History :

دولت درتبعید، مستعجل بود و به‌زور تا سال ۱۹۱۷ دوام آورد. این دولت همه‌ی نقایص مقاومت ناسیونالیستیِ ایران از زمان انقلاب مشروطه تا آن‌موقع را با خود داشت؛ هم نزاع جناحی بین دموکرات‌ها و اعتدالیون را داشت؛ هم فاصله‌ی نسلی بین سیاستمداران پیر و آتشین‌مزاج‌های جوان را؛ هم خرده‌اختلافات و هم وفاداری‌های نه‌چندان مستحکم. این وضعیت باعث شد صدای مویه‌ی رمانتیک شعرای ملی‌گرایی مانند بهار و عارف و میرزاده عشقی (۱۸۹۳-۱۹۲۴) بر مخمصه‌ی میهن محبوبشان بلند شود. روسای ایل سنجابیِ منطقه‌ی کرمانشا هم که با مهاجرین همکاری نزدیک داشتند به‌خاطر وفاداریشان هزینه‌ی سنگینی پرداختند. وقتی که سنجابی‌ها سال ۱۹۱۸ و در روزهای پایانی جنگ، از نیروهای بریتانیای جبهه‌ی میان‌رودان شکست سختی خوردند بر همگان معلوم شد تاکتیک‌های قدیمیِ جنگ ایلیاتی درمقابل قدرت آتش برتر اروپایی‌ها بی‌فایده است (نقشه‌ی ۷.۱).


مقاومت در برابر تفنگداران جنوب پارس

در استان فارس، آلمان‌ها با خان‌های قشقایی متحد شدند و در مناطق گرمسیرِ جنوب با ایل‌های منطقه‌ی خلیج‌فارس، ازجمله با تنگستانی‌های شمال بوشهر و چریک‌های منطقه‌ی تنگستان. رییس تنگستان یعنی رییسعلی دلواری که مقاومت جانانه‌ای نشان داد، در جنگ با نیروهای هندی-بریتانیایی کشته شد و مواضعش توسط رزمناورهای بریتانیایی بمباران شد. تحرکات آلمان و چشم‌انداز مقاومت مسلحانه چه در شهرها چه در ایل‌های غرب و جنوب ایران، بهانه‌ی خوبی بود برای بریتانیا تا از سال ۱۹۱۵ دست به اقدامات مشابه بزند. ورود ژنرال پرسی سایکس و افسران بریتانیایی و هندی او در مارس ۱۹۱۶ و همچنین ایجاد تفنگداران تفنگداران1 جنوب پارس توانست هم امنیت میادین نفتیِ جنوب را حفظ کند؛ و هم با واحدهای ژاندارمریِ جنوب ایران مقابله کند و نهایتا آن را از بین ببرد. (نقشه‌ی ۷.۱).

ژاندارمری ایران که سال ۱۹۱۱ توسط مورگان شوستر و زیرنظر افسران سوئدی پدید آمد، در نواحی مرزی نقش بازوی کارآمد دولت را بازی می‌کرد و جایگزین نظمیه‌ی روستایی قاجار شده بود. در زمان جنگ و در دوره‌ی «مهاجرت»، تعدادی از افسران ایرانیِ ژاندارمری علنا گرایش ناسیونالیستی داشتند و در کرمانشاه عملاً در حال جنگ با روس‌ها بودند. همتایان سوئدی آنان نیز گرچه اوایل تحت‌نظارت افسران بریتانیایی بودند ولی بعدا به جبهه‌ی آلمان گرایش یافتند و آشکارا با چریک‌های ایلیاتیِ تنگستان و دشتستان همراهی ‌کردند –آنان در مناطق شمالی‌تر هم از رزمندگان لر و کرد حمایت می‌کردند. افسران سوئدی، هم با تفنگداران جنوب پارس ضدیت داشتند هم با دیویزیون قزاقِ روس‌محور - که تا سال ۱۹۱۷ با امپراتوری روسیه علقه‌های قدرتمندی داشت.

شمار تفنگداران جنوب پارس که بخشی از نیروهایش را با سربازگیری از مردم جنوب ایران تامین کرده بود به یازده هزار نفر می‌رسید. این سربازان زیرنظر افسران ارشد بریتانیایی و افسران جزء هندی فعالیت می‌کردند. این تفنگداران در سراسر منطقه جنوب فعال بودند، از مرز بلوچستان با هند بریتانیا گرفته تا کرمان و فارس و خوزستان و سرزمین‌های بختیاری، و نهایتاً در جنوب غربی ایران به نیروهای بریتانیاییِ حاضر در بصره و سرتاسر میان‌رودان ‌می‌پیوستند. کنترل سواحل خلیج‌فارس و مناطق داخلیِ ایران حتی برای سایکس هم ماموریت سهمگینی بود –سایکس، یک مورخ ایران، دیپلمات و افسر استعماری مجرب بود که خوب ایران را گشته و درباره‌ی آن کتاب هم نوشته بود. در زمانی‌که او منصب جدید خود را تحویل گرفت، کتاب تاریخ ایرانِ دوجلدی خود که حجیم‌ترین کتاب در زبان انگلیسی درباب گذشته‌ی ایران است را منتشر کرده بود، آن‌هم حدود صد سال پس از جان ملکوم و البته از یک منظرِ استعماریِ بریتانیایی.

با پایان جنگ و به‌خاطر روابطِ ازقبل تیره‌ی بریتانیا و ایران، سرنوشت تفنگداران جنوب پارس هم تبدیل به یک معضل پیچیده‌ی دیگر شد. پس از اعتراضات مکرر تهران، مقامات بریتانیا سپردنِ اختیار این نیرو به دولت ایران را مشروط کرده بودند به اجرای بندهای توافقنامه‌ی جامع ۱۹۱۹. جالب آن‌که، این انتقال اختیارات همچنین مشروط بود به ایجاد یک ارتش ملی‌ای که تحت‌نظارت بریتانیا باشد. باید کودتای ۱۹۲۱ رخ می‌داد و رضاخان به قدرت می‌رسید تا مقامات بریتانیا تفنگداران جنوب پارس را به‌نفع یک دولت مرکزی و یک ارتش ملی منحل کنند.



اثرات انقلاب بولشویکی

تا میانه‌ی سال ۱۹۱۷ به‌نظر می‌رسید که نیروهای بریتانیا و روسیه و همدستان آنان توانسته‌اند به مقاومت شکننده‌ی ایرانیان در غرب و مرکز و جنوب کشور ضربه‌ای سنگین یا حتی مرگباری وارد کنند. آلمان هم دیگر نمی‌توانست از شورش‌‌ها حمایت چندانی کند. شکست نهایی عثمانی‌ها در جبهه‌ی میان‌رودان و تصرف بغداد به‌دست بریتانیایی‌ها در ژانویه‌ی ۱۹۱۷، امید ناسیونالیست‌های ایرانی برای احیای مقاومت در غرب ایران را زایل کرد. به‌نظر خیلی‌ از ایرانیان چنین می‌نمود که کشور هرگز از گردابهرج‌مرج‌های سیاسی و مداخلات خارجی نجات نخواهد یافت.

زمانی که آلمان و متحدِ تُرک آن به‌سرعت اهمیت استراتژیک و اعتبار خود را از دست می‌دادند انقلاب بلشویکیِ اکتبر ۱۹۱۷ دوباره امید ایرانیان را زنده کرد. به‌استثنای جنگ بزرگ شاید هیچ حادثه‌ی بین‌المللی دیگری به‌قدر انقلاب شوروی، روی تاریخ نیمه‌ی اول قرن بیستم ایران تاثیر ماندگار نداشت. فروپاشیِ روسیه‌ی تزاری که آن‌موقع بر قریب دوسوم سرزمین ایران چنگ انداخته بود هم، ایران را ترساند و هم شادمان کرد. ترس از نظام بلشویکی و ایدئولوژیِ کمونیستی آن وقتی در میان نخبگان بالا گرفت که ارتش سرخ به قفقاز و مرزهای ایران نزدیک شد. اما در اوایل سال معلوم شد که فروپاشی امپراتوریِ روسیه نه‌تنها اشغالگری روسیه بلکه جاه‌طلبی‌های هژمونیکِ بیش از یکصدساله‌ی این کشور را نیز پایان داده است. اینکه ایران توانست از یک تجزیه‌ی حتمی (شمال مالِ روسیه و جنوب مالِ بریتانیا) بگریزد دست کمی از معجزه نداشت.

در دسامبر ۱۹۱۷، نظام آسیب‌پذیرِ بلشویکی که دنبال متحدان منطقه‌ای بود، توافقنامه‌ی ۱۹۰۷ را به‌مثابه‌ی نقشه‌ی امپریالیسم غربی تقبیح کرد و از جهانیان خواست بگذارند ایرانیانْ خودشان درباره‌ی سرنوشت خویش تصمیم بگیرند. تا ژوئن ۱۹۱۹، مسکو نه‌تنها همه‌ی بدهی‌های ایران به روسیه را فسخ کرد بلکه همه‌ی امتیازات دولتی و خصوصیِ نظام تزاری را نیز لغو کرد، ازجمله امتیازات کاپیتولاسیونیِ عهدنامه‌ی سال ۱۸۲۸ ترکمانچای را. به‌علاوه، بلشویک‌ها بیشترِ تأسیسات بندری روسیه در سواحل ایرانیِ خزر و همچنین آن بخش از راه‌آهن جلفا که در خاک ایران بود را به این کشور سپردند. کنترل بانک استقراضی روسیه نیز به ایران سپرده شد. الغای این امتیازنامه‌ها در قراردادِ مودّتِ سال ۱۹۲۱ بین ایران و روسیه نهایی شد –به‌رغم مانع‌تراشی بریتانیا، دیپلمات‌های ایرانی در مذاکراتِ مربوط به این قرارداد، کار خود را ماهرانه انجام دادند.

به‌رغم این ژست‌های دوستانه، ناسیونالیست‌های ایرانی به ایدئولوژیِ کمونیستیْ رغبت چندانی نداشتند. بسیاری از دموکرات‌هایی که دلبسته‌ی نوعی ایدئولوژی سوسیالیستیِ بومی بودند، انقلاب بلشویکی و مدل جدید شوروی را تحسین کردند، ولی نه تحسینی برده‌وار. برای مثال، دموکرات‌های شیراز که مجهز و باروحیه بودند، انقلاب روسیه را گشایشی نجات‌بخش می‌دانستند که می‌توانست مساله‌ی کنترل تفنگداران جنوب پارس بر جنوب ایران را حل کند (تصویر ۷.۵). سیاستمدارانِ محافظه‌کار تهران که به منازعه‌ی انگلستان-روسیه عادت داشتند، یا بدتر از آن، تملق بریتانیا را می‌گفتند، دشمن بلشویک‌ها بودند. با اینهمه، تا سال ۱۹۱۸، صدراعظم یعنی صمصمام‌السلطنه‌، از ژست رفاقتِ نظام جدید روسیه استفاده کرد وبه‌رغم خشم بریتانیا، توافقنامه‌ی ۱۹۰۷ را تقبیح و به‌طور یک‌‌جانبه همه‌ی امتیازات آن برای هر قدرت خارجی در ایران را لغو کرد.

بی‌ثباتیِ و کوتاهیِ عمرِ دولت‌های تهران مانع از آن شد تا دولت ایران با بلشویک‌ها ارتباطات جدی‌تری برقرار کند. ولی به‌رغم برخورد سرد پایتخت، به‌زودیْ بیشتر سیاستمداران ایران حضور ایدئولوژیک و نظامیِ شوروی را احساس کردند. اواخر سال ۱۹۱۹، چریک‌های بلشویک در بندر انزلی پیاده شدند. هدف شان در ظاهر، باز پس‌گیریِ کشتی‌های روسی و بیرون راندن یگان‌های سلطنت‌طلب و ضد انقلابیِ ارتش سفید از شمال ایران بود. آن‌ها پیش از آن‌که توسط نیروهای نظامی ایران و واحدهای بریگاد قزاق عقب رانده شوند تا نزدیکیِ قزوین پیشروی کردند.



1. South Persian Rifles (SPR)

تصوری ۷.۵. میلیشای محلیِ حامی دموکرات‌ها در شیراز (۱۹۱۷). استان فارس سرچشمه‌ی مقاومت آلمان‌دوستانه دربرابر اشغال بریتانیا بود.عکس از فتح‌الله چهره‌نگار، در کتابِ منصور صانع، پیدایش عکاسی در شیراز (تهران ۱۹۹۰/۱۳۶۹)، ص۱۱۲.

این اتفاق در زمان بسیار حساسی افتاد، یعنی وقتی نیروی شمال ایران (نورپرفورس) 1، این نیروی جدید و تحت‌فرمان بریتانیا برای نجات حمایت از ارتش سفید [حامی تزار و دشمن انقلاب بولشویکی.م] آمده بود (نقشه‌ی ۷.۲). پیشتر و در اواخر سال ۱۹۱۷، بلافاصله پس از خروج روسیه از جنگ‌جهانی اول، نیروی بریتانیایی نورپرفورس ، با اشغال همدان و کرمانشاه و قزوین متصرفات خود در شمال را تحکیم کرد و به‌سوی سواحل خزر به راه افتاد و در آنجا به یگان‌های ارتش سفید روسیه پیوست. اشغال عملی شمال ایران تا شمال خراسان که بیرون از حوزه‌ی نفوذ سنتیِ بریتانیا بود، یک دستاورد بزرگ و همچنین یک مسئولیت بزرگ بود. چنانکه معلوم شد، این حرکت بریتانیا پیامدهای مهمی برای آینده‌ی سیاسی ایران داشت.

1 North Persian Force (Norperforce)

نقشه‌ی ۷.۲. ایران پس از جنگ‌جهانی اول، ۲۱-۱۹۱۸

تا بهار سال ۱۹۲۰، ارتش سرخ شوروی، جایگزین گروه‌های پارتیزانِ بلشویکیِ قفقاز شده بود. هدف عملیات آن در ایران نه‌تنها تاراندنِ بقایای یگان‌های روس‌های سفید و ناسیونالیست‌های قفقازیِ باکو و تفلیس بلکه کمک به نهضت ناسیونالیستی جنگل در گیلان بود (نقشه‌ی ۷.۲). هدف اصلی انقلابیون روسیه و کمیسر جنگ یعنی لئون تروتسکی، از پیاده‌کردن نیرو در ایران، ترساندن بریتانیا و ایجاد اخلال در حمایت آن کشور از ارتش سفید بود. انقلابیون معتقد بودند که ایران برای یک انقلاب بلشویکی آماده نیست، درحالیکه دیگران بخصوص کمونیست‌های قفقازی بجدّ خواستارِ صدور انقلاب بودند -صدور انقلاب از راه کمک‌های آشکار یا پنهان به نهضت‌های ناسیونالیستیِ بومی.

وقتی جنگ بزرگ به پایان رسید و چشم‌انداز سیاسیِ ایران از هروقت دیگری تیره‌تر بود، جاذبه‌ی بلشویسم در میان ناسیونالیست‌های ایرانی افزایش یافت –در جمهوریِ ترکیه هم همینطور بود. در سال ۱۹۱۸، امید به کنفرانس صلح پاریس و اینکه دکترین وودرو ویلسون رییس‌‌جمهور آمریکا درباب تعیین سرنوشت کشورها به‌دست خودْ شامل ایران هم بشود به‌زودی دود شد و به هوا رفت. این کنفرانس زمانی برگزار شد که نیروهای بریتانیا تقریبا همه‌ی ایران را اشغال کرده بودند و نهضت جنگل هم تکه‌تکه و روبه‌موت بود. انگار وضع نسبت به زمانی که روسیه‌ی تزاری هم در اشغال ایران دست داشت خراب‌تر شده بود. ضعف مفرط دولت مرکزی ایران هم موجب یأس و حرمان بیشتر ناسیونالیست‌های ایرانی بود. نیمه‌ی پر لیوان آن بود که یورش بلشویک‌ها به شمال، بهانه‌ای شد تا ایران را به جامعه‌ی ملل بپذیرند. کمی بعد و در مارس ۱۹۲۰، دولت ایران برای مقابله با نفوذ روبه گسترش بریتانیا و به‌امید ایجاد ثبات در شمال، به‌سمت مسکو متمایل شد.



قرارداد انگلستان و ایران 1919

قرارداد انگلیس-ایران در سال ۱۹۱۹ به‌خوبی نشان می‌دهد که ایران چگونه داشت به حالت یک کشور نیمه‌تحت‌الحمایه در می‌آمد. این حالت با وضعیت دولت حایل‌بودن ایران فرق داشت، حایل‌بودنی که ژئوپولیتیک این کشور را برای بیش از یک سده شکل داده بود. این قرارداد مجادله‌برانگیز حاصل نقشه‌ی دو مرد بود برای تعمیق حضور امپراتوری بریتانیا در منطقه؛ یکی جورج کرزن که آن زمان وزیر خارجه‌ی بریتانیا بود و مدت‌ها امور ایران را زیر نظر داشت، و دیگری، پرسی کاکس که آن زمان سفیر بریتانیا در تهران بود و چنانکه بعدها مشخص شد یکی از تاثیرگذارترین بازیگران در شکل‌دهی به نقشه‌ی کشورهای عرب خاورمیانه شد. کرزن پیشتر در سال ۱۸۹۱ به‌عنوان خبرنگار ویژه‌ی تایمز لندن به ایران آمد و کتاب حجیم ایران و قضیه‌ی ایران [که به فارسی ترجمه شده است. م.] را نوشت –کتابی درباره‌ی هرچیزِ ایرانی ولی با رنگ‌وبویی صددرصد استعماری. او پیشرفت مادی ایران در پرتو کمک‌های خیرخواهانه‌ی بریتانیا را کلید حفظ منافع بلندمدت این کشور می‌دانست. کاکس که در هند استعماری تحصیل کرده بود با مافوق خود موافق بود که این قرارداد، در لوای همکاری‌های مالی و نظامی، ایران را تحت‌الحمایه‌ی غیررسمیِ بریتانیا می‌کند.

قرارداد ۱۹۱۹، در ظاهر با اصطلاحاتی تروتمیز از همکاریِ دو دولت مستقل سخن می‌گفت. بریتانیا می‌پذیرفت که از ایران حمایت مالی و فنی و نظامی کند و درعوض ایران می‌بایست در امور دفاعی و استخدام مستشاران خارجی، تنها به بریتانیا تکیه کند. مقدمه‌ی این قرارداد مجددا «دوستی و مودّت» بین دو کشور را موردتایید قرار می‌داد و خواهان «ترقی و سعادت» ایران می‌شد و ماده‌ی ۱ «با قاطعیت هرچه تمام‌تر... استقلال و تمامیت ارضی ایران» را تکرار می‌کرد. مواد دیگر تصریح می‌کردند که بریتانیا با خرج دولت ایرانْ مستشاران مالی و نظامی در اختیار این کشور قراردهد و برای پیشرفت نظامی و اقتصادی ایران، وام‌های بلندمدت به ایران دهد و دولت ایران درعوض بایست درآمدها و گمرکات خود را گرو بگذارد. این قرارداد همچنین نیاز به گسترش تجارت و اجرای پروژه‌های توسعه‌ای مانند راه‌آهن را موردتایید قرار داد. یک ضمیمه‌ی مربوط به وام هم وجود داشت. وامی به‌مبلغ دو میلیون پوند (نه میلیون و پانصد و هشتاد هزار دلار) و با سود هفت درصد که پرداخت آن منوط به تسویه‌حساب یک وام‌ قبلی بود .

ولی در زیرِ این لفاظی‌های دیپلماتیک نقشه ای وجود داشت. انگیزه‌های بریتانیا برای انعقاد قرارداد ۱۹۱۹ بیش از هر چیز از برنامه‌ی لرد کرزن ریشه می‌گرفت برای ایجاد زنجیره‌ی دولت‌های قیمومتی و تحت‌الحمایه تا بدین‌ترتیب ارتباط زمینی و امنِ همه‌ی قسمت‌های امپراتوری فراهم شود. استدلال او از قدیم این بود که تنها از راه حضور فعالانه در اقتصاد ایران و با کنترل دم‌ودستگاه دولتی و نوسازی ارتش آن است که بریتانیا می‌تواند انتظارِ ایرانی امن و باثبات داشته باشد. این کارها نه‌تنها نوعی سنگربندی درمقابل تهدید بلشویسم بود بلکه راه مطمئنی هم بود برای ادغام ایران –این کشورِ ضعیف ولی مهم- در صلح بریتانیایی1، صلحی که از هند و خلیج‌فارس تا عراق و فلسطین و مصر کشیده شده بود. استراتژیِ بزرگی که کرزن تجویز کرد برای سیاستمداران هم‌فکرش مانند وینستون چرچیل هم جاذبه داشت. چرچیل در سال ۱۹۱۹ درمقام وزیر جنگ تاکید داشت که حفظ امنیت میادین نفتی ایران برای توفق بریتانیا اهمیت فراوان دارد.

از منظر سیاستمداران ایرانی و بخصوص صدراعظم یعنی حسن وثوق‌الدوله (۱۸۶۸-۱۹۵۱) و اعضای برجسته‌ی کابینه اش، این قرارداد ضامنِ حفظ ایران از بی‌نظمی داخلی و تهدیدات بلشویک‌ها بود. علاوه بر آن، این قرارداد برای دولتْ وجوهات و مستشاران فنی‌ای فراهم می‌کرد که بسیار مورد احتیاج بودند. تا دهه‌ی دوم قرن بیستم، برای سیاستمداران ایرانی ازجمله وثوق‌الدوله چنین می‌نمودکه با فروپاشی امپراتوری روسیه، نقش ایران به‌عنوان یک دولت حایل به پایان رسیده و حاکمیت و تمامیت ارضی مملکت تنها با پشتیبانیِ امپراتوری بریتانیا تضمین می‌شود –که برنده‌ی جنگ و ارباب جدیدِ خاورمیانه بود. در مکاتبات بین کاکس و وثوق‌الدوله، بریتانیا مجددا به ایران اطمینان داد که در کنفرانس صلح پاریس از پرداخت غرامت جنگی به این کشور حمایت کند و مذاکرات مربوط به معاهدات بین ایران و انگلیس با حسن نیت نسبت به ایران صورت خواهدگرفت .

ولی بیشتر ایرانیان در پسِ لفاظی‌های قرارداد ۱۹۱۹ شبح هژمونیِ بریتانیا را یافتند. شاهد مویداین بدگمانی پس از سقوط دولت وثوق‌الدوله در ژوئن ۱۹۲۰ به‌دست آمد، یعنی وقتی که معلوم شد کاکس به صدراعظم و دو نفر از وزرای برجسته‌ی کابینه‌ی او پاداش‌های نقدی هنگفتی داده تا سبیلشان را چرب کند. حلقات سیاسیِ شایعه‌پرست تهران با این قرارداد مخالفت کردند و نشریات ناسیونالیستی، به‌استثنای چندتا، آن را بر باد دادن استقلال ایران خواندند. وثوق‌الدوله می‌گفت این قرارداد بهترین کاری بود که در شرایط موجود می‌شد انجام داد اما حرفش خریداری نیافت. وثوق، این سیاستمدار توانا و فرهیخته که روزگاری نایب‌رییس مجلس اول بود امید داشت از این قرارداد برای بازگرداندن ثبات سیاسی و ایجاد اصلاحات اقتصادی استفاده کند.

حلقات ناسیونالیستی، به وثوق‌الدوله و وزیر خارجه‌ی پرکار او یعنی فیروز میرزا نصرت‌الدوله، انگ خیانت به منافع ایران زدند. مخالفت گسترده با این قرارداد –که لازم بود در مجلسِ فعلا تعطیل تصویب شود- در نشریات درحال رشد منتشر می شد، هرچند غالبا با احساساتی خام و ساده‌انگارانه. پس از یک دهه نزاعِ ملی، پذیرش روح قرارداد ۱۹۱۹، اعیان قاجار و نخبگان بوروکرات‌ وابسته به آن را از چشم روشنفکران شهری انداخت.

زمانی بر آتش این مخالفت عمومیِ ایرانیان دمیده شد که کشورهای خارجی نیز تلاش بریتانیا برای تبدیل ایران به یک کشورِ وابسته‌ ی دیگر را محکوم کردند. گرچه احتمالا ایالات‌متحده با قرارداد ۱۹۱۹ کنار آمده بود ولی دولت وودرو ویلسون بخصوص از روش‌های مزوّرانه‌ی بریتانیا در کنفرانس صلح پاریس برای جلوگیری از بازگوییِ مظالم ایران خشمگین بود. برخلاف حزب وفد مصر که با حضور خود در کنفرانس پاریس، بر تلاش‌های استقلال‌طلبانه‌ی ناسیونالیست‌های مصری صحه گذاشت، هیئت ایرانی حتی از طرحِ صرفِ ادعاهای خود در این کنفرانس درباب اشغال خارجی و خسارات اقتصادی و جانی‌ ایران در زمان جنگ نیز محروم شد، چه رسد به اینکه غرامت بگیرد.

هیئت بریتانیا که مچ هیئت آمریکا را خوابانده بود اعلام کرد که مورد ایران را نمی‌توان در این کنفرانس استماع کرد چراکه ایران جزو طرفین درگیر جنگ نبوده و برای همین در توافقات پس از جنگ نیز جایی ندارد. در جلسات غیررسمی، کرزن به هیئت‌های آمریکا و فرانسه اطمینان داد که بریتانیا به استقلال ایران احترام می‌گذارد و به مظالم این کشور رسیدگی خواهد کرد. با دورنمای قیمومتِ بریتانیا بر فلسطین و عراق –که هر دو به پرسی کاکس سپرده شدند- این تضمین‌ها در مورد ایران بسیار مشکوک می‌نمودند. دولت وودرو ویلسون، قرارداد ۱۹۱۹ را گسترشِ استعمارگراییِ بریتانیا می‌دانست. فرانسویان نیز دنبال اهداف خود بودند. آن‌ها آشکارا از قرارداد ۱۹۱۹ ناراضی بودند چراکه قرارداد سایکس-پیکو به سال ۱۹۱۶، فلسطین را از قیمومت فرانسه بر سوریه خارج و در اختیارِ بریتانیا قرار داده بود.

اعتراضات داخلی و خارجی، تصویب قرارداد انگلستان-ایران را در هاله‌ای از ابهام فرو برد، گرچه این مطلب حامیان قرارداد را از تلاش برای اجرای برخی از مفاد آن باز نداشت. حکومت وثوق‌الدوله شروع کرد به استخدام مستشاران خارجی کشوری و لشکری و همین‌ها بودند که عملا وزارتخانه‌ها و اصلاح مالیه‌ی کشور و تلاش برای تحقق آرزویِ قدیمیِ ایجاد یک ارتش متحد را پیش می‌بردند. با پشتیبانی‌های مالی بریتانیا –بخصوص پرداخت پول‌هایی که در زمان جنگ بر سرشان توافق شده بود- دولت ایران به موفقیت‌های چندی رسید، بخصوص در فرونشاندنِ ناآرامی‌ استان‌ها. شورش پایدارِ جنگل از عملیات‌ مشترک ارتش منظم و قزاق‌ها و یگان‌های ژاندارمری ضربات سختی خورد. این نیروهای دولتی، با پایان جنگ، از پشتیبانی لجستیک نیروهای بریتانیایی بهره‌مند شده بودند. در کاشان هم نایب حسینِ شورش‌گر، قاطع‌الطریقی که آدم‌هایش کل منطقه را ترسانده بودند، دستگیر و به دار آویخته شد. آدم‌هایش هم پراکنده شدند.

امکان پیشروی بلشویک‌ها به سمت تهران هرچند بعید می‌نمود ولی منتفی نبود. نه ناسیونالیست‌های ایران به صداقت بریتانیا باور داشتند نه احمدشاه جوان. احمدشاه در سپتامبر ۱۹۱۹ احمد شاه در یکی از معدود دفعاتی که در دوران سلطنت ناشاد خود به‌عنوان آخرین پادشاه قاجاریه دل‌وجراتی بروز داد، طی یک سفر رسمی به بریتانیا تلویحا اعلام کرد که قرارداد مذکور را توشیح نخواهد کرد. اما شاید دلیل استنکاف او از امضای قرارداد این بوده که بریتانیا در رشوه‌ای که نهانی به وزرا پرداخت کرد سهمی برای وی در نظر نگرفته بود. دولت وثوق‌الدوله که حمایت بریتانیا را از دست داده بود، ژوئن ۱۹۲۰ به‌دست شاه منحل شد. باتوجه به فشارهای داخلی و بین‌المللی، این قرارداد بختی نداشت که به تصویب مجلس چهارم برسد –مجلسی که هنوز تشکیل نشده بود. در اوایل سال ۱۹۲۰ حتی بر کرزن و منتقدان او در پارلمان بریتانیا نیز آشکار شد که قراردادِ 1919 انگلستان-ایران عملا مرده است. در ایران هیچ کس،حتی پرسروصداترین نشریات ناسیونالیستی، مرگ این قرارداد را جشن نگرفت، چراکه بیشتر مردم فهمیده بودند تا وقتی بریتانیا در ایران حضور نظامی دارد و نخبگان سیاسی و میادین نفتی جنوب زیر بال‌وپرش هستند، از منافع خود در ایران کوتاه نخواهد آمد.



میرزا کوچک‌خان و نهضت جنگل

اگر کسی بتواند نماد همه‌ی امیدها و نومیدی‌های مردم عادیِ ایران پس از جنگِ باشد، آن کس به‌احتمال زیاد میرزا کوچک‌خان (۱۸۸۰-۱۹۲۱) خواهد بود. همچنین اگر نهضتی بتواند تجسم بی‌ثباتی ایدئولوژیک و نزاع‌های فرقه‌ای پس از مشروطه باشد آن نهضت، نهضت جنگل خواهد بود. کوچک‌خان و مقاومت جنگلی او بخشی از روایت شهادتی شد که به حافظه‌ی اسطوره‌ای ایران نفوذ کرد و تصویر تاریخی خود را ثبت نمود.

کوچک‌خان که در خانواده‌ای خرده‌مالک در مرکز استان گیلان یعنی رشت به دنیا آمده بود، وقتی برای اولین بار پیام انقلاب مشروطه را شنید و متحول شد، در ولایت خود طلبه‌ی یک مدرسه‌ی دینی بود. او همراه با موج کوچندگان ایرانیْ به شهر نفت‌خیز باکو و بعدا به پایتخت گرجستان یعنی تفلیس رفت و آنجا درمعرض جریانات انقلابیِ آذربایجانی‌ها و ارمنی‌های قفقاز و درمعرض ایده‌های تجار مهاجر و انقلابیون وطنی مهاجر قرار گرفت. بعد از بازگشت به ایران، در جنگ داخلی ۹-۱۹۰۸ به مشروطه‌خواهان گیلان پیوست. در تهران،وقتی سرخوشیِ پیروزی مشروطه به‌سرعت جای خود را به واقع‌بینی داد کوچک‌خان شاهد بود که چگونه نخبگان رژیم سابق حالا با وساطت ملاکین ثروتمند ولایتی دوباره به قدرت باز گشتند.

جولای ۱۹۱۱ کوچک خان جزو نیروهای داوطلبی بود که در نبرد گمیش‌تپه در استرآباد به جنگ محمدعلی شاه مخلوع رفتند. او در آنجا مجروح و توسط روس‌ها دستگیر شد. ظاهراً از آن پس نظام پارلمانی از چشمش افتاد. بعد از آزادی از محبس، سرگشته و بی‌پول به رشت بازگشت و در آنجا به‌خاطر فعالیت‌های ضدروس‌اش مجبور شد خود را از نیروهای اشغالگر روسیه پنهان کند. این مسلمان پارسا و سختگیر در آغاز جنگ بزرگ گویا شیفته‌ی پیام پان‌اسلامیسمی می‌شود که ‌آن‌موقع نظام ترکان جوان به‌شدت تبلیغ می‌کرد و از قرارمعلوم با سفارتخانه‌های عثمانی و آلمان در تهران نیز ارتباط گرفت. او ایده‌ی سازماندهی یک جنگ چریکی در جنگل‌های انبوه موطن خود یعنی استان گیلان را در سر می‌پروراند.

کوچک و چندی از حامیان همفکر او با تجهیزات اندک و پشتیبانی‌های محلیِ حتی اندک‌تر از آن، یک نیروی نظامیِ مردمیِ کوچک را بسیج کرد. تا سال ۱۹۱۴، آنان مواضع خود در درون و اطراف روستای پسیخان در نزدیکی رشت را مستحکم کردند –روستایی که زادگاه [محمود پسیخانی.م] موسس نهضت قرن چهاردهمیِ نقطوی بود (نقشه‌ی ۷.۲). کمی بعد دهقانان و صنعتگران و دکانداران و ملاکین خرد و حتی روزنامه‌نگاران و روشنفکران و مشروطه‌خواهان سابق محلی به میرزا پیوستند. کوچک‌خانِ سی‌وسه ساله‌ی خوش‌چهره و کاریزماتیک و باهوش ولی زدورنج و تقدیرگرا، جریانی ابراه انداخت که شاید اولین نهضت نظامی‌ مردمیِ قرن بیستم بود، نهضتی شبیه یک سازمان چریکی و با ایدئولوژی انقلابی خاص خود.

او را می‌توان همچنین حلقه‌ی واسط مهمی دانست بین ناسیونالیسم رومانتیکِ با گرایش سوسیالیستی و تفاسیر جدید از اسلام به‌عنوان یک دین ضدامپریالیستی. او لباس محلی روستاییان گالش گیلانی را می‌پوشید؛ یک کلاه‌نمدیِ گرد، کفش چرمی زمخت، و یک پالتوی نمدیِ کلفت و بدون‌آستین که چوپان‌های منطقه‌ای فومن به تن می‌کردند. قیافه‌‌ی میرزا کوچک و رزمندگان جنگلی با آن موهای آشفته و بلند و ریش‌های سیاهِ پرپشت، آشکارا و تعمدا با قیافه‌ی شهری‌ها فرق داشت –حال آن‌که بیشتر رهبران نهضت جنگل شهری بودند. آنان با ژست‌گرفتن‌های مغرورانه جلوی دوربین، غالبا با اسلحه‌هایی که کج بر سینه‌ی خود گرفته‌ و ردیف‌های فشنگی که به خود پیچیده بودند هم وطن‌پرستی خود را نشان می‌دادند هم عشق خود به اسلحه‌ی گرم را. کوچک‌خان که از مریدان خود بسیار بلند قامت‌تر بود بی‌شباهت به یک پیامبر جنگلی نبود، کسی که اشغالگران و مقامات فاسد را به زحمت می‌اندازد و سعی دارد همه‌ی ضرباتی که ملتش خورده است را جبران کند. اینکه او برای جنگ چریکیْ جنگل را برگزید تاحدی به‌خاطر آشنایی او با محیط موطن خود بود و تاحدی هم به‌سبب نمادین‌بود –جنگل بسان نمادِ زایش یک نهضت‌ نجات‌بخش.



1. pax britannica

تصویر ۷.۶. کوچک‌خان (وسط) حوالی سال ۱۹۱۹ با فرستادگان بلشویک‌ها در انزلی دیدار می‌کند. حامیان قفقازی و ایرانی و آلمانیِ کوچک‌خان و متحدان کُرد او در این عکس حضور دارند.ابراهیم فخرایی، سردار جنگل (تهران ۱۹۹۷/۱۳۷۶)، ص۲۴۲.

پیش از سال ۱۹۱۷، مقابله با گروه کوچک جنگلی برای اشغالگران روس و مقامات استانی‌ همدست آنها دردسر کوچکی نبود. جنگلی‌ها گاهی در کمین سربازان روس می‌نشستند، مهماتشان را غارت می‌کردند و از ملاکین و تجار به‌نام حمایت از دهقانان در برابر اربابان سرکوبگرْ باج انقلابی می‌گرفتند. کوچک‌خان با همکاریِ کمیته‌ی اتحاد اسلام رشت (که خود از تبلیغات پان‌اسلامیستیِ ترکان جوان متاثر بود) توانست کمیته‌ی جنگلیِ زعمای شهری و روستایی را راه‌اندازی کند و بدین‌ترتیب، شبکه‌ی آدم‌های خود را به بیرون از جنگل‌های فومن گسترش دهد. او تمبر چاپ کرد و حتی روزنامه‌ای به‌نام جنگل منتشر می‌کرد.

تلاش‌های حکومتی و نظامی برای شکست جنگلی‌ها حتی با کمک روس‌ها هم ناکام ماند. فرستادنِ مکرر نماینده نزد جنگلی‌ها برای مذاکره پیرامون یک تسلیم صلح‌آمیز هم نتیجه‌ی چندانی در بر نداشت. با این‌حال، خود جنگلی‌ها نیز در نیل به هدف اصلی خود یعنی کنترل گیلان و سپس راه‌اندازی یک نهضت آزادیبخش و اشغال پایتخت ناکام بودند. گرچه جنگ و گریزهای جنگلی‌ها با یگان‌های ایرانی و روسی منجر به تلفات در هر دو سو می‌شد ولی هیچ‌یک نمی‌توانست به یک پیروزی استراتژیک یا مهمی دست یابد. در میانه‌ی سال ۱۹۱۷ به‌نظر می‌رسید که نهضت جنگل صرفا حکم یک طغیان محلی را پیدا کرده است –بادش خوابیده و بخت اندکی برای برون‌رفت از جنگل دارد.

انقلاب بلشویکی و عقب‌نشینی بعدیِ سربازان روس از گیلان باعث شد نهضت جنگل تغییر ماهیت دهد. انقلاب اکتبر، چنان‌که معلوم شد، فروپاشی مقاومت جنگل را تسریع کرد. نابودیِ ترکان جوان در سال ۱۹۱۸ باعث فقدان حمایت‌های لجیستیک از جنگلی‌ها شد. عقب‌نشینیِ افسران ترک که از نهضتْ جنگل حمایت نظامی می‌کردند باعث تغییر در ایدئولوژی نهضت شد. کوچک خان و مریدان او از پان‌اسلامیسم روی گرداندند و درعوض به سوسیالیسمِ انقلابی تمایل شدند. با اینهمه سعی داشتند هم هویت اسلامی خود را نگه دارند هم به آرمان‌های ضدامپریالیستی خود وفادار بمانند. وقتی بوی بلشویسم در فضای جنگل پیچید چاره‌ای نبود مگر چرخش بیشتر به‌سمت سوسیالیسم. البته این چرخش ایدئولوژیک انگیزه‌های دیگری هم داشت: پیشروی ارتش بریتانیا و سربازان حکومتی به‌سوی گیلان، و همچنین چشم‌انداز اجرای قرارداد ۱۹۱۹.

روس‌های سفید، تحت‌فرمانِ ژنرال آنتون دنیکین، در سواحل خزر از بلشویک‌ها شکست خوردند و کشتی‌هایی که در بندر انزلی داشتند به دست بلشویک‌ها افتاد (نقشه‌ی ۷.۲). بلشویک‌ها و حامیان قفقازی آن‌ها پس از اعلام حمایت از جنگلی‌ها، ابتکارعمل را از دست کوچک‌خان در آوردند. بلشویک‌ها و قفقازی‌ها که موردحمایت ارتش سرخ بودند سعی داشتند از نهضت جنگل به‌عنوان اهرمی برای ایجاد یک انقلاب سوسبالیستیِ با مدل بولشویکی استفاده کنند. تازه‌واردان زیادی از حزب عدالت باکو به نهضت جنگل پیوستند که مهم‌ترین آنان احسان‌الله‌خان بود، یک ایرانیِ فرانسه‌درس‌خوانده‌ی آذربابجانی با اصلیتی بهایی. او قبلا یکی از اعضای فعال یک گروه انقلابی در تهران (به‌نام کمیته‌ی مجازات) بود، کمیته‌ای که چندین مستخدم دولت و روحانی محافظه‌کار را کشت. هرقدر کوچک‌خان ناسیونالیستی با احساسات اسلامی بود احسان‌الله و گروهش آشکارا سکولار بودند و برنامه‌های مارکسیستی داشتند. احسان‌الله و حامیانش به پشتگرمیِ بلشویک‌ها، در ژوئن ۱۹۲۰ برپایی جمهوری سوسیالیستیِ شوروی ایران (معروف به جمهوری سوسیالیستیِ گیلان)را اعلام کردند و خود احسان‌الله‌خان نفر اول آن بود. کوچک‌خان چاره‌ای جز موافقت نداشت. به او منصبِ عمدتا تشریفاتیِ ریاست شورای کمیساریای خلقی را دادند.

جنگلی‌ها با حمایت یک کمیسر بلشویک و گروهی از چریک‌های روس و دیگر انقلابیونی که مشتاق ایجاد یک نظام سوسیالیستی در ایران بودند موفق به اشغال رشت شدند. آن‌ها نه‌تنها ژاندارم‌های محلی را شکست دادند بلکه سربازان بریتانیایی را هم به منجیل در حدود هفتاد کیلومتریِ جنوب رشت عقب راندند. این یورش، صدمات بزرگی به تجارت شهر وارد کرد و بازار را نابود کرد؛ بلشویک‌ها به غارت‌کردنِ اجناس افتادند. تجار و ملاکینِ مال‌ومکنت‌دار را ترساندند و دارایی‌هاشان را ضبط کردند. گرچه کوچک‌خان رشت را به‌نشانه‌ی اعتراض ترک کرد ولی جناح سوسیالیستیِ نهضت، اشغال مرکز استان را به‌عنوان یک پیروزی بزرگ و اولین قدم در راه ایجاد یک جمهوری شوروی‌طور ستود.

بخصوص پس از آن‌که یگان قزاقی که از قزوین برای مقابله با پیشروی آن‌ها رفته بود را مضمحل کردند، حکومت مرکزی بلشویک‌ها و حامیان جنگلیِ آن‌ه را، که توسط حکومت مرکزی متجاسرین (سرکش‌ها) خوانده می شدند، یک تهدید ملی اعلام کرد (نقشه‌ی ۷.۲). درمیان افسران قزاقی که در این عملیات شرکت کردند رضاخان هم حضور داشت، رضاخانی که بعدا درمقابل افسران و سربازانِ حاضر در این شکستِ تحقیرآمیز، آن را تاریک‌ترین نقطه‌ی کارنامه‌ی نظامی خود معرفی کرد و آن را انگیزه‌ای برای کودتای فوریه‌ی ۱۹۲۱ خواند. به‌علاوه، یگان قزاقِ بدون امکانات و گرسنه، ازطرف نیروی هواییِ سلطنتی بریتانیا نیز حمایت موثری ندید، چراکه انگلیس‌ها در انبوهه‌ی جنگل‌های خزر، به‌اشتباه، مواضع قزاق‌ها را بمباران کردند.

این پیشروی‌ها باعث شد در نقشه‌ی سیاسی ایران، نهضت جنگلْ نقشِ دشمنِ انقلابیِ حکومت ضعیف تهران و همچنین قرارداد ننگین ۱۹۱۹ را پیدا کند. اینکه نیروهای جنگل-بلشویک از خط دفاعی بریتانیا در قزوین بگذرند و به‌سمت تهران حرکت کنند مایه‌ی نگرانی بسیار بود. طرفه آن‌که به‌رغم نشانه‌های تنش در بین معارضین، حکومت تهران نتوانست از شقاق ایدئولوژیک موجود در نهضت جنگل استفاده کند. در جولای همان سال، کوچک‌خانِ حاشیه‌نشین که اسیر یک کودتای درونی شده بود، خود را در بن‌بست نامطبوعی دید. او که به جنگل عقب‌نشسته بود و نه می‌توانست مانعِ گرایش نهضت به‌سوی سوسیالیسم انقلابی شود نه می‌توانست با دموکرات‌های احیاشده‌ی تهران اتحاد محکمی در اندازد.



گرسنگی، بیماری‌های همه‌گیر، و یک اقتصاد ویران

تیرگیِ وضعیت ایران به اشغال و هرج و مرج سیاسی، به راهزنی‌ها، لشکرکشی‌‌ها، زدوخوردها و تنازعات داخلی محدود نبود. علاوه بر اینها، تلفات انسانی و کمبودهای مادی هم به جان مردم ایران افتاد. در آستانه ی پایان جنگ بزرگ، قحط‌وغلایی بر ایران تاخت که جان خیلی‌ها را گرفت. این قحط‌وغلا بیش از هر چیز نتیجه‌ی خشکسالی‌های پیاپی‌ای بود که سبب خرابی کشت و اخلال چرخه‌ی کشاورزی شد. گرایش فزاینده به تولید محصولات کشاورزی تجاری به‌جای محصولات خوراکیْ نیز این کمبود را تشدید کرد. نبود جاده و شبکه‌ی ترابری کافی هم مانع از انتقال کمک‌های غذایی به شهرها و روستاهای دوردست می‌شد. از قحطی ۷۱-۱۸۶۹ به این سو، ایران چنین گرسنگی گسترده‌ای را تجربه نکرده بود و در مواردی چند، شهرها و روستاهای مناطق مرکزی دچار کاهش جمعیت جدی شدند. قحط‌وغلای ایران و درکنار قحطی ارمنستان و شامات و یونان، توجه غربیان، بخصوص آمریکاییان را به‌خود جلب کرد و باعث گردآوری اعانه و سازماندهی عملیات کمک‌‌رسانی شد (تصویر ۷.۷).

به تلفات ناشی از قحطی باید شیوع وبا، بیماری مختص این منطقه و البته سرایت آنفولانزای اسپانیایی (۱۹۱۸-19) را هم اضافه کرد –این آنفولانزا به‌خاطر جابه‌جایی فراوان سربازان، همه‌ی جهان را آلوده کرد. در اروپا و ایالات‌متحده با اقدامات پیشگیرانه، شیوع این آنفولانزا را تاحدی کنترل کردند ولی در ایران نه پیشگیری‌ای وجود داشت نه حتی می‌دانستند این بیماری که بدان زکام فرنگی می‌گفتند چه‌جور بیماری‌ای است. تلفات آنفولانزا را نمی‌شود تخمین زد ولی در ایران به‌خاطر قحط‌وغلا و بیماری، بیش از یک میلیون نفر جان باختند. برای کشوری که کل جمعیت آن از نه میلیون نفر بیشتر نبود و حتی یک سرباز به جنگ‌جهانی نفرستاده بود و اجازه نداشت پس از جنگ مظالم خود را طرح کند، این خسران بسیار بزرگی بود.


تصویر ۷.۷. قحط‌وغلا در خاور نزدیک و ایران باعث ایجاد کمیته‌ای آمریکایی شد که قصد آن کمک به خاور نزدیک با جمع‌آوری مقدار هنگفتی وجوهات بود. این کمیته، قدیمی‌ترین سازمان امدادیِ غیردینیِ آمریکا بود. طراحی پوستر از دبلیو. تی. بِندا، ۱۹۱۸.

اشغال خارجی هم بی‌گمان این قحطی را تشدید کرد. ارتش‌های روسیه و بریتانیا برای مصرف سربازان خود، محموله‌های گندم و خوراکی‌های دیگر را در حجم‌های بالا یا می‌خریدند یا مصادره می‌کردند. مردم گرسنه‌ی روستا، برای پیدا کردن غذا چاره‌ای نداشتند جز رفتن به شهرها و شهرک‌ها. افزایش جمعیت در مراکز شهری، هم باعث شد کمک‌های ارسالی به جایی نرسند هم شیوع بیماری گسترده‌تر شود (تصویر ۷.۸). برخی از مورخان مشهور مدعی‌اند که این قحط‌وغلا نتیجه‌ی سیاست‌های عامدانه و شیطانیِ بریتانیا برای گرسنگی‌دادن به مردم بوده، ولی شواهدی بر ادعاها یافت نشده است.

شکل ۷.۸. نوانخانه‌ای که سال ۱۹۱۸ در شیراز و به‌دست حاکم استان فارس یعنی عبدالحسین میرزا فرمانفرما راه‌اندازی شد. گرسنگان موجود در این عکس، نشانگرقحطی گسترده‌ای هستند که آن‌موقع در سراسر کشور جریان داشت.عکس از ف. چهره‌نگار، در کتاب: منصور صانع، پیدایش عکاسی در شیراز (تهران ۱۹۹۰/۱۳۶۹)، ص۱۱۶.

برای ایرانیانی که جان به در بردند آینده چندان نویدبخش نبود. تورم جهانی در پایان جنگ قیمت محصولات وارداتی را به‌شدت بالا برد و قیمت محصولات صادراتی افت کرد. جنگ تا مدتی‌چند، وابستگی ایران به بازارهای اروپایی را افزایش داد چراکه اقتصاد شریک عمده‌ی ایران، یعنی روسیه، به‌دلیل انقلاب این کشورْ دچار رکود کامل شده بود. اقتصاد آلمان هم دچار رکود بود و بازارهای عثمانی نیز به‌سبب شکست در جنگ بزرگ و جنگ‌داخلی پس از آنْ حال‌وروز خوبی نداشتند. بریتانیا تنها شریک درست‌حسابی ایران بود و تجارتِ مسیرِ دوباره احیاشده‌ی بصره-کرمانشاه-همدان رونقی یافت. اما حتی اقتصاد بریتانیا هم دچار اَبَرتورم بود و چه در خودِ انگلستان چه در هندِ بریتانیا شورش‌های کارگری برپا بود. درنتیجه، محصولات صادراتی ایران مانند پشم و فرش و نخ و تنباکو و تریاک بازار خود را از دست دادند.

شاید از قرن هجدهم به بعد، روستاهای ایران اینقدر دچار درگیری نبودند و دلیل عمده‌آن حجم زیاد اسلحه‌هایی بود که عوامل آلمانی و انگلیسیْ طی جنگ، بین قشقایی‌ها و بختیاری‌ها و لرها و کردها و ایل‌های جنوب فارس پخش کرده بودند؛ اسلحه‌هایی که پس از سال ۱۹۱۷ از اسلحه‌خانه‌های روسیه به تاراج رفتند که بماند. نتیجه‌ی اسلحه‌بازی و ناآرامی‌های روبه‌افزایشِ ایلیاتی دو چیز بود: کاهش کارآمدی اقتصادی مناطق ایلیاتی و ناامنیِ راه‌هایی که از مناطق تحت‌نفوذ آنان می‌گذشت. غیر از این شورش‌های ایلیاتی، هنگام پایان جنگ بزرگ حداقل پانزده گروه راهزن وجود داشت که شهرهای کوچک را غارت می‌کردند و به روستاها می‌تاختند. درضمن، اقتصادِ جنگی، سودجویان و قاچاقچیان و فروشندگانی به‌وجود آورده بود که به ارتش‌های اشغالگر آذوقه می‌رساندند. این دستْ تجار و بازرگانان به‌تدریج، هرچند نه کامل، مدعیِ جایگاه تجار شهرهای بزرگ شدند.



در سراسر دهه‌ی ۱۹۱۰، ناآرامی سیاسی و افول اقتصادی، روحیه‌ی کارآفرینی بورژوازی تجاری را تضعیف کرد -روحیه‌ای که با انقلاب مشروطه به وجود آمده بود. برای ابتکاراتِ صنعتیِ جدید مانند برپایی کارگاه‌های نخ‌ریسی و کارخانه‌ی نساجی و تصفیه‌خانه‌ی شکر و راه‌اندازیِ بانکْ دیگر شوقی وجود نداشت. طبقه‌ی تاجر که یک دهه قبل نقش موتور محرکه‌ی انقلاب تبریز و باکو و اصفهان و کرمان و تهران را داشت، حالا با پایان جنگْ از تک‌وتا افتاده بود. حتی در استان گیلان هم که تجار رشت و انزلی به‌امید حفظ ثبات، اوایل با کوچک‌خان همکاری می‌کردند پس از مدتی اسیر گزاف‌کاریِ رادیکال‌های جنگلی شدند. جناحِ شوروی‌دوستِ جنبش جنگل، نسبت به ملاکین و تجار بزرگ استان رویکردی خصمانه داشت. همتایان بلشویک‌ و روس آنان هم پیشتر جامعه‌ی تجار ثروتمند باکو را نابود کرده بودند، جامعه‌ای که روزگاری حامی مشروطه‌خواهان ایران بود.

در یک مقیاس بزرگ‌تر، گرسنگی و فقر ذلت‌بار را می‌شد در همه‌جای ایران دید. خاطرات و گزارش‌ها و عکس‌های بازمانده از پایان جنگ، لشکرِ گدایانِ ژنده‌پوش را به تصویر می‌کشند؛ بچه‌های نزاری که با والدینشان دنبال خوراک می‌گردند؛ کارگران روزمزدی که با چشمان گودرفته لای سنگ‌ها را می‌جویند؛ جماعت زنان خشمگین درجلوی ادارات دولتی که به کمبود غذا اعتراض می‌کنند؛ نان بی‌کیفیت و البته شیادان . اینکه آدم‌های ناشناس در گوشه‌ی خیابان از گرسنگی یا مرض درحال نزع باشند تصویری عادی بود. عادی‌تر از این، تصویر مردم گرسنه‌ای بود که در زیرزمین‌ها و آبگیرها سگ و گربه‌ و موش شکار می‌کردند. شایعه‌ی دزدیدن و خوردن بچه‌ کودکان خردسال همان‌قدر سریع دهان‌به‌دهان می‌گشت که خبر نفوذ بلشویک‌ها به دروازه‌های تهران.

برای ایرانیان طوری بود که انگار کل جهانِ اطراف آنان دارد فرو می‌پاشد. آنان ورای مرزهای کشور خود را نگاه می‌کردند می‌دیدند چگونه مرگ امپراتوری عثمانی باعث زایش گروه‌های ناسیونالیستی متنازع شده است. اینکه نظام‌های ملی‌گرای عرب که اول تحت‌سرپرستی قدرت‌های اروپایی قرار داشتند و سپس به‌نام دولت‌های «قیمومتی‌» مورد استثمار قرار گرفته و طعمه‌ی خواسته‌های استعماری بریتانیا و فرانسه شدند واقعیتی بود که از چشم کوشندگان ایرانی پنهان نماند. دیگر امپراتوری روسیه یا امپراتوری آلمانی وجود نداشتند که فشارهای خردکننده‌ی امپراتوری بریتانیا را خنثی کنند. در سراسر فلسطین و میان‌رودان و خلیج‌فارس و حتی در عربستانِ نوپای وهابی‌مذهب، طرف پیروزْ بریتانیا بود. برای ایرانیان که با شهرهای شیعیِ جنوب میان‌رودان علقه‌ی تاریخی داشتند، شورش شیعیان عراق علیه اشغال بریتانیا همدلی زیادی برانگیخت و دلیلش آن بود که در رهبریِ این شورش چندتن از علمای ایران نیز حضور داشتند. تا اکتبر ۱۹۲۰ بریتانیا شورش را درهم کوبید –خبری نومیدکننده بخصوص برای ایرانیانی که یا به‌نوعی با جامعه‌ی بزرگ مجاورین (ساکنان غیربومیِ عتباب عراق) در ارتباط بودند یا از مراجع نجف تقلید می‌کردند. کمی پس از ایجاد پادشاهیِ تحت‌الحمایه‌ی عراق و سپردن آن به بریتانیا توسط جامعه‌ی ملل در ‌سال ۱۹۲۱، یک قدم تکان‌دهنده‌ی دیگر نیز برداشته شد: این پادشاهیِ تحت‌الحمایه فورا به کشوری تبدیل شد متشکل از سه استان امپراتوریِ عثمانیِ سابق، سه استان ناهمگون و به‌لحاظ قومی و مذهبیْ متفاوت. برعکسِ عراق، سبر برآوردن جمهوری ترکیه از ویرانه‌ی ماجراجویی‌های نظامی ترکان جوان یک مورد توفیق‌آمیز بود. تکه‌تکه‌‌کردنِ سرزمین‌های عثمانی، در نشریات ایرانی بیش از خوش‌بینیْ نومیدی و نفرت به وجود آورد (تصویر ۷.۹).


ظهور کلنل رضاخان

در ظاهر به‌نظر می‌رسید که خوش‌شانسی محض بوده که ایران را از تکه‌پاره‌شدن یا درافتادن به طرح‌های بریتانیا برای خاورمیانه در امان نگه‌ داشته است. ولی کودتای فوریه‌ی ۱۹۲۱ و ظهور رضاخان در پس آن، معلول مجموعه‌ی پیچیده‌ای از مولفه‌های سیاسی و فرهنگی بوده است. همان‌قدر که شایعه درباره‌ی سقوط قریب‌الوقوع پایتخت و تقسیم ایران به دو قسمتِ شمال بلشویکی و جنوب بریتانیایی وجود داشت همان‌قدر هم حلقات ناسیونالیستی دوست داشتند رهبری به‌پا خیزد و این اوضاع تیره‌وتار را سامان دهد.


تصویر ۷.۹. «نمایش مملکت الاغ شتر گاو پلنگ و وضعیات روحی آن بین همسایگان». این طراحی جالب که معلوم نیست از کیست نگاهی هجوآمیز به ایرانِ پس از جنگ‌جهانی اول است. یک ملّا چماق تکفیر را در یک دست و کتاب خرافات را در دستی دیگر دارد و بر جانوری به‌نام ایران سوار است. افسار جانور دستِ بریتانیای استعمارگر است که دو پای آن هند و مصر هستند و دو بازوی وی امیرفیصل هاشمی [اولین پادشاه عراق. م.] و عوامل بریتانیا در ایران (معاونین ایرانی) هستند. ظرف غذای او بانک شاهنشاهیِ ایران است و این بانک از راه دولت و پارلمان به ملّا وصل است. داس و چکش، تجارت و سیاست مملکت را تهدید می‌کند و جراید طرفدار هم مثل زنگوله آویزانند. احزاب سیاسی هم به‌تخم آن هستند. فرشتگان حمیّت و غیرت و تمدن اسلامی را دک کرده‌اند. فرشته‌ی ملیت هم زیر سم‌های این موجود عجیب است. کارت‌پستال‌های معاصر ایران، ۱۹۱۹. موسسه‌ی مطالعات تاریخ معاصر ایران، بخش نمایشگاه عکس.

کودتای سال ۱۹۲۱ این انتظار برای یک راه حل آلترناتیو را تعبیر کرد، گرچه با پیچشی جالب. فرآیندی که سید ضیاالدین طباطبایی را (همراه با رضاخان درمقام فرمانده نظامی این نظامِ نو) به قدرت رساند راه حل جایگزینی بود برای قرارداد ۱۹۱۹ بین انگلستان و ایران - که راه‌حلی پشت پرده برای بن‌بست سیاسی‌ ناگوار آن زمان ایران بود. این راه‌حل حداقل تاحدی توسط دیپلمات‌های بریتانیایی و افسران ارشد ارتش طراحی شد و توسط چهره‌های تازه و بلندپرواز ایرانی به اجرا در آمد. وزیرمختار تیزفهم بریتانیا در تهران یعنی هرمن نورمن دریافت حمایت از نخبگان بی‌توش‌وتوان قاجار فایده‌ای ندارد، بخصوص که در دوران پس از جنگ، افکار عمومی بریتانیا خواهان تخلیه‌یسربازان بریتانیایی از ایران بودند. با بالاگرفتن سوداهای سوسیالیستی و بازگشت دموکرات‌ها به صحنه‌ی سیاسی ایران و همچنین تهدیدات قریب‌الوقوعِ جمهوری سوسیالیستیِ گیلان، وزیرمختار بریتانیا باید به یک متحد جایگزین می‌اندیشید. یک فرد انگلیس‌دوستی که جزو نخبگان قاجاری نباشد و حمایت بخش گسترده‌ای از مردم ایران را نیز داشته باشد و در عین حال به‌نظر برسد که با بریتانیا قرابت چندانی ندارد.

سید ضیاالدین طباطبایی (۱۸۸۸-۱۹۶۹)، این فعال سیاسی جوان و آتشین‌مزاج که به‌خاطر احساسات انگلیس‌دوستانه‌ی خود مشهور بود تقریبا تنها روزنامه‌نگاری بود که در روزنامه‌ی خود یعنی رعد، پیوسته از تصویب قرارداد ۱۹۱۹ و منافع آن برای ایران حمایت می‌کرد. برخلاف تصویر زشتی که تاریخ‌نگاری اخیر ایران از سیدضیا به‌عنوان نوکر بریتانیا درست کرده باید دانست او صرفا مهره‌ی اجرای کودتا نبوده بلکه احتمالا ایده‌ی کودتا را خود او به سفارت انگلیس در تهران پیشنهاد کرده است. سیدضیا این طلبه‌ی تازه‌کار که روزنامه‌نگار شد و سبک دراماتیک و قلم احساس‌برانگیزی داشت بارآمده‌ی دورانِ پس از مشروطه بود. او با آن‌که تا مدتی لباس روحانیت می‌پوشید ولی نمونه‌ی نسل جدیدی از فعالان سیاسیِ زمانه بود، زمانه‌ای که در آن دیگر کسوت طلبگی ارجی نداشت و شان روحانیون بجد نزول کرده بود.

او که به‌خاطر حملات آتشین ‌اش به مقامات سیاسیِ پیر و فرسوده معروف بود ظاهرا از روزنامه‌ی خود به‌عنوان ابزاری برای اخاذی استفاده می‌کرده است. وثوق‌الدوله‌ی صدراعظم که از سیدضیا خواسته بود با اعتراضات مربوط به قرارداد ۱۹۱۹ مقابله کرده و شیپور خطر بلشویسم را به صدا درآورد، در سال ۱۹۱۹ او را به باکو فرستاد تا -به امید تبدیل ایران و آذربایجان به یک کنفدراسیون- با نظام ناسیونالیستی و ضدبلشویکی آنجا یک قرارداد مودّت امضا کند. صدراعظمْ موافقِ مواد پیش‌نویس قراردادی که تدوین شد نبود و بدین‌ترتیب ماموریت سیدضیا شکست خورد. پس از سقوط دولت وثوق سیدضیا همچنان با سفارتخانه‌ی بریتانیا در ارتباط بود. با تغییرِ فضای سیاسی و ایجاد موج ضدِنخبگانی در مطبوعات ایران، سیدضیا گزینه‌ی مناسبی برای ریاست کمیته‌ی آهن بود -حزبی نیمه‌مخفی و نیمه‌انقلابی‌ که ازطرف سفارت بریتانیا تامین مالی می‌شد و هدفش تحریک احساسات ضدبلشویکیِ مردم بود.

در دسامبر سال ۱۹۲۰، بن‌بست سیاسی به نقطه‌ی بحرانی خود رسید. پس از استعفای مشیرالدوله (۱۸۷۲-۱۹۳۵) -این سیاستمدار محترم با برنامه‌های دورودرازِ اصلاحی که ریاست یک ائتلاف کوتاه‌مدت را در دست داشت- نه هیچ‌یک از سیاستمداران تهرانی توان ایجاد دولت داشت و نه اصلا کسی پیدا می‌شد که بخواهد چنین مسوولیتی را بپذیرد. فتح‌الله‌خان سپهدار رشتی (۱۸۷۸-۱۹۴۷)، یکی از ملاکین بزرگ گیلان که فاقد هرگونه استعداد سیاسی خاص بود هم پس از دوبار تلاش برای ترمیم کابینه، کنار کشید. مجلس چهارم که در سایه‌ی ماجرای قرارداد ۱۹۱۹ انتخاب شد حتی جلسه افتتاحیه هم تشکیل نداد تا مبادا مجبور به تصویب این قرارداد منفورشود. تهدید بلشویک-جنگلی‌ها در گیلان جدی بود و در استان‌های آذربایجان و خراسان هم طغیان‌های جدیدی برپا شد. جنوب تقریبا بالکل دراختیار قشقایی‌ها بود و بیشترِ قدرت‌های ایلیاتیِ فارس و اصفهان و لرستان هم نافرمان بودند.

«پادشاه مشروطه» یعنی احمدشاه، یک طفره‌روی ترسو بود که فکر می‌کرد پادشاه مشروطه‌بودن یعنی نشستن و دست‌روی‌دست گذاردن. او واقعا از چشم‌انداز عقب‌نشینیِ نظامی بریتانیا از ایران بیمناک بود و نمی‌دانست چنین رویدادی برای تاج‌وتخت او چه عواقبی خواهد داشت. از سوی دیگر، شخصیت‌های برجسته‌ی دوره‌ی مشروطه بلااستثنا نومید و متفرق بودند. برخی اعتبار خود را از دست داده و به تبعید رفته بودند؛ برخی دیگر هم یا کشته‌شده یا از سیاست کناره گرفته بودند. برجسته‌ترین تبعیدی، یعنی سیدحسن تقی‌زاده، این عضو بلندپایه‌ی مجلس اول، از سال ۱۹۱۵ در برلین مقیم بود. دولت آلمان او را دعوت کرده بود تا حلقه‌ی مقاومتی از ملی‌گرایان و روشنفکران و کنشگران را سازمان دهد و آنان را برای جریان‌سازی به ایران بفرستد. تقی‌زاده با استفاده از این فرصت همراه با گروهی از نویسندگان و روشنفکران پرمایه، نشریه‌ی دوره‌ای و موثر کاوه را تاسیس کرد. تا سال ۱۹۲۰ حلقه‌ی برلین تقریبا به آخر راه خود رسیده بود ولی تقی‌زاده هنوز از اوضاع سیاسی تهران مطمئن نبود. او که به عنوان حامی طرف مغلوبِ جنگ مشهور بود همچنان در آلمان باقی ماند.

در این اوضاع‌واحوال بود که نورمن، وزیرمختار بریتانیا طرح سیدضیا برای انجام کودتا و سپس ایجاد یک دولت ملی را تایید کرد. نورمن احتمالا بدون اطلاع‌دادن به وزرات خارجه‌ی بریتانیا و تایید آن وزارتخانه تصمیم به‌انجام چنین کاری گرفت. در ماه‌های آخر سال ۱۹۲۰ و دوسال و اندی پس از پایان جنگ‌جهانیِ اول، نیروهای بریتانیاییِ مستقر در شمال ایران آماده‌ی ترک مملکت بودند. هزینه نگهداری نیرو در عراق و فلسطین تحت قیمومیت بر خزانه‌ی بریتانیا سنگینی می‌کرد و در چنین وضعیتی، مجلس عوام بریتانیا با ادامه‌ی حفظ نیروی نظامی در ایران جدا مخالفت می‌کرد. این ملاحظات نشان می‌داد که هرگونه تلاش برای یک کودتای موفق نیازمند یک شریک نظامی پابرجا است، شریکی که بتواند جایگزین نیروهای درحال عزیمت بریتانیا باشد. پیداکردن چنین جایگزینی، فرمانده‌ی بریتانیا در قزوین را مدتی به‌خود مشغول داشت –قزوین مقر نیروی شمال ایران ( نورپرفورس) بود (نقشه‌ی ۷.۲). ژنرال آیرونساید (۱۹۵۹-۱۸۸۰)، فرمانده‌ی نورپرفورس و جانشینِ فرمانده یعنی کلنل هنری اسمیت و تنی چند از افسران میان‌رده‌ی این نیرو، وظیفه‌ی سازماندهیِ مجددِ بریگاد قزاق را به‌عهده گرفتند و امید داشتند آن را درون ارتش متحد ایران (که از اهداف قرارداد ۱۹۱۹ بود) ادغام کنند.

پس از سال ۱۹۱۷، بریگاد قزاق، حمایت مادی و معنویِ امپراتوری روسیه را از دست داده بود و نه بودجه‌ و تجهیزات داشت نه روحیه نه یک فرماندهیِ درست‌حسابی. این نیرو تبدیل به شبحی از چندسال قبل خود شده بود. پس از شکست بریگاد قزاق در برابر نیروهای جنگل و متحدان بلشویک آن‌ در گیلان، افسران ارشد این بریگاد، حتی آن‌هایی که خط‌وربطی با بلشویک‌ها نداشتند دیگر نمی‌توانستند به زیردستان ایرانی خود ریاست کنند چرا که افسران روس با بریتانیا و حامیان ایرانی آن دشمنی شدیدی داشتند. آیرونساید عجله داشت تا یک افسر ارشد ایرانیِ توانمند که سوابق جنگی و روحیه‌ی ضدبلشویکی داشته باشد را فرمانده‌ی این نیرو کند.

کلنل رضاخان که توسط یکی از افسران ارشدِ ایرانیِ قزاق معرفی شد، آدم مطلوبی برای چنین کاری بود. رضاخانِ قدبلند و سیه‌چرده و فراخ‌شانه و کاریزماتیک بود؛ نگاه نافذی داشت رفتار خشک نظامی و مهارتش در مدیریت معروف بود. او به‌عنوان یک افسر قزاق قدرت رهبری و زیرکی و بی‌رحمی خود را ثابت کرده بود و همین مهارت‌ها باعث شدند او از اسطبل‌بانی در پانزده‌سالگی به افسریِ ارشد‌ یگانِ قزاقِ همدان در چهل‌وسه سالگی برسد.

رضاخان، حوالی سال ۱۸۷۷ در یک خانواده‌ی سرباز از طایفه‌ی پالانی در روستای دورافتاده‌ی آلاشت واقع در منطقه‌ی کوهستانیِ سوادکوهِ استان مازندران به‌دنیا آمد. پدر و پدربزرگ او هم در ارتش قاجار خدمت کرده بودند. مادر او دختر یک مهاجر مسلمان از ایروان بود، مهاجری که پس از جابه‌جایی جمعیتیِ ناشی از جنگ سال‌های ۸-۱۸۲۶ ایران و روسیه به ایران آمده و در تهران مقیم شده بود. وقتی رضا هنوز نوزاد بود پدرش فوت کرد و مادر بی‌چیزش او را به تهران آورد. مادر رضا با برادران خود زندگی می‌کرد و یکی از آن‌ها سربازِ دیویزیونِ نوپای قزاق بود. رضا در شش سالگی مادر خود را هم از دست داد –او در کودکی و اوایل نوجوانی مورد بی‌مهری غمباری واقع شد و عملا آموزشی ندید.

اولین خدمت‌نظامیِ ضبط‌شده‌ای که از رضا در دسترس ماست به سال ۱۹۱۱ باز می‌گردد، یعنی وقتی که او به‌عنوان یک افسر جزء در شمال‌غرب کشور مقابل شاهزاده‌ی ضدانقلابی یعنی سالارالدوله جنگید. در سال ۱۹۱۸، یعنی وقتی بریگاد قزاق (نام جایگزین دیویزیون قزاق) شورش نائبی را در کاشان سرکوب کرد، رضا به درجه‌ی کلنلی ارتقا یافت. او که به تصمیم‌گیری‌های درونی دیویزیون قزاق وارد شده بود در عزل یک افسر روس به‌دلیل تمایلات بلشویکی نقش فعالی بازی کرد. وقتی رضا حس کرد فرصت قدرت‌گیری دارد خود را هرچه بیشتر به‌سوی افسران بریتانیاییِ مستقر در قزوین نزدیک کرد. با تغییر اوضاع سیاسی و کنترل کامل افسران بریتانیایی بر منابع و درجات و هست‌ونیست دیویزیون قزاق، مگر می‌شد افسر زیرک و بلندپروازی مثل رضاخان طور دیگری رفتار کند؟

سخت بتوان قبول کرد که دخالت رضاخان در سازماندهی کودتای قریب‌الوقوع، بدونِ حداقلْ اطلاعِ ضمنیِ بریتانیا بوده باشد. بدون دچارشدن به حرف‌وحدیث‌های مشوشِ نویسندگان آن زمان یا این فرضیه که کودتا از اول تا آخر زیرسر بریتانیا بوده باید بگوییم که اسناد معتبر دالّ بر آنند که بریتانیا همکاری میان جناح‌های مدنی و نظامی کودتا را تسهیل می‌کرده است. افسران نورپرفورس توانستند نیروی قزاقِ تقریبا چهار هزار نفره‌ی تحت‌فرمان رضاخان را به‌لحاظ تجهیزات و مالیه تاحدی ترمیم کنند. حتی ممکن است آنها رضاخان را به حرکت بسوی پایتخت و ممانعت از ورود احتمالی بلشویک‌ها بدان ترغیب کرده باشند. اما تنها در نزدیکی‌های تهران بود که رضاخان فهمید سیدضیایی هم در کار است. حتی در این مرحله هم سیدضیا از عملی‌بودن و لجیستیک کودتا تصور روشنی نداشت. باری، حتی اگر کلنل رضاخان با افسران بریتانیایی همکاری کرده باشد یا حتی توسط آنان دست‌چین شده باشد او به‌هیچ‌روی آلت‌دست آنان نبود و حتی مایل نبود در برابر خواسته‌های ایشان سر تسلیم فرود آورد.



کودتا و کنترل پایتخت

یگان قزاق که سه روز زودتر از برنامه به دروازه‌های تهران رسید، در ۲۱ فوریه‌ی ۱۹۲۱ و بدون هیچ‌گونه مقاومتی وارد پایتخت شد (نقشه‌ی ۷.۲). افسران رده‌‌بالای ژاندارمری ایران با قزاق‌ها همکاری کردند و نیروی پلیس تهران، که تحت‌فرمان یک فرد سوئدی بود بلافاصله تسلیم شد. سربازان قزاق در میدان مشق مستقر شدند و در اولین ساعات همان روز به دستگیری سیاستمداران و اعیان قاجاری بلندمرتبه پرداختند. به‌زودی در استان‌ها هم چنین دستگیری‌هایی شروع شد. تا پایان حکومت سیدضیا یعنی تا حدود سه ماه بعد، قریبِ پانصد تن از مقامات بلندپایه در حبس دولت بودند.

زندان‌کردن‌ها و حبس‌های خانگی، این ابتکار مشترک سیدضیا و رضاخان، هم قرار بود بر هویت انقلابی کودتا تاکید کند و تبلیغات سوسیالیستیِ جنگلی‌ها را نقش بر آب کند هم می‌خواست نخبگان حاکم را بترساند و حتی اموالی که مشکوک به گردآوری از راه فساد و زدوبند بود را از آنان اخاذی کند. همه‌ی ارتباطات تلگرافی و تلفنی و جاده‌ای با استان‌ها تا اطلاع ثانوی قطع شد و ادارات کلیدی دولت تعطیل شدند. سه روز بعد، احمدشاهِ آزرده‌خاطر به‌سبب ترس از کودتاچیان و توصیه‌های وزیرمختار بریتانیا و مشاوران و درباریان خود، حکمی صادر کرد و سیدضیا را به صدارت‌عظما منصوب کرد و به او اختیار تام داد. انتصاب سیدضیا نمودار یک تغییر مهم بود: برای اولین بار شخصی غیر از نخبگان قاجاری به قدرت می‌رسید و این پیش‌درآمدی بود بر یک دوره‌ی جدید، یعنی دوره‌ی سیاست‌ورزی طبقه‌ی متوسط.

دو روز بعد و در بیانیه‌ای که شاید به قلم سیدضیا باشد، رضاخان خود را سردار سپه خوند. به این ترتیب برای همه روشن کرد که آرزوهایی فراتر از فرماندهی دیویزیون قزاق در سر می‌پروراند. لحن خشمناک این بیانیه تاکیدی بود بر رنج‌ نیروهای قزاق و تصریحی بر محرومیت و شأن بی‌ارج‌شده‌ی سربازان؛ با این‌حال بیانیه هیچ نشانی از یک برنامه‌ اصلاحی نداشت و تنها بارقه ای بود از شکل گیری یک تک‌سالار. درعوض، نخستین برنامه‌ی اصلاحی در اولین اعلامیه‌ی سیدضیا، مورخه‌ی ۲۶ فوریه، طرح شد. این اعلامیه نوعی مانیفست بود که می‌خواست کودتا را به‌عنوان آخرین چاره برای نجات کشور از شر فساد و سیاستمداران نالایق توجیه کند؛ سیاستمدارانی که به گفته ی بیانیه در پانزده سال اخیر به انقلاب مشروطه و جانفشانی‌های مردم خیانت کرده بودند. اما در اعلامیه‌ی سیدضیا اشاره‌ای به مجلس چهارم که در آن‌زمان هنوز تشکیل نشده بود وجود نداشت.

درعوض سیدضیا خواهان سقوط نخبگان ملّاک و آریستوکراتی بود که خون ملت را در شیشه کرده‌اند. او اعلام کرد «سرنوشت بر من نهاد» تا کشور و پادشاه را از شرّ این غارتگران حفظ کنم و با تکیه بر نیروهای مسلح وفادار این وظیفه‌ای مقدس را برعهده بگیرم و بدبختی و ناامنی را پایان دهم. این اعلامیه همچنین خواستار رفع فساد و ناکارآمدی اداری؛ افزایش درآمدهای داخلی جهت ارتقای امنیت ملی و سطح زندگی مردم زحمتکش و اصلاح نظام قضایی ناکارآمد شد. او از نیاز به عدالت اجتماعی فزون‌تر سخن گفت و از اصلاح نظام زمین‌داری و اعطای زمین‌های شاهی و دولتی به دهقانان حمایت کرد. سیدضیا اعلام کرد که هرج‌ومرج در مالیه‌ی حکومت باید پایان یابد؛ همچنین خواستار ارتقای روحیه‌ی وطن‌پرستی و غرور ملی شد و وعده‌هایی هم داد: تأسیس مدارس مدرن برای بچه‌های همه‌ی طبقات، رشد تجارت و صنعت، مبارزه با تورم و مافیابازی، بهبود وضعیت شبکه‌‌های ارتباطی،ایجاد تسهیلات رفاهی برای شهرها و زیباسازی پایتخت.

در مورد حساس سیاست‌خارجی، سیدضیا قولِ صلح و همزیستی با همه‌ی همسایگان را داد اما خواستار پایانِ حقوق کاپیتولاسیونیِ مللِ به‌اصطلاحْ برگزیده شد –حقوق کاپیتولاسیونی، امتیازاتِ برون‌مرزیِ تبعیض‌آمیزی بود که از عهدنامه‌ی ترکمانچای در سال ۱۸۲۸ به بعد به اتباع خارجی اعطا شده بود. کمی بعد و در اعلامیه‌ای دیگر، سیدضیا قرارداد ۱۹۱۹ ایران و انگلستان را نکوهید، قراردادی که عملا چیزی از آن باقی نمانده بود. دیگر مفادِ قابل پیش‌بینی این اعلامیه چیزی نبود مگر ستایش از کمک‌های بریتانیا به ایران در سده‌ی اخیر و تمجید از وفاداری ایرانیان به بریتانیا، و ضیا امیدوار بود که با الغای قرارداد ۱۹۱۹ سوتفاهم میان دو ملت برطرف گردد.

برنامه‌ی سیدضیا را پیشتر هم دولت‌های وثوق‌الدوله و مشیرالدوله، با تفاوت‌هایی چند به کار بسته بودند و این برنامه پیش‌درآمدی بود بر اصلاحات بعدیِ پهلوی. این رژیم جدید به‌عنوان یک وزنه‌ی تعادلی، از انعقاد یک قرارداد مودّت با اتحاد نوپای شوروی پرده برداشت. گرچه در سال ۱۹۱۸ ایران جزو اولین کشورهایی بود که نظام بلشویکی را به‌رسمیت شناخت ولی امضای قرارداد مودّت با مسکو عملا در ۲۶ فوریه‌ی ۱۹۲۱ یعنی پنج روز پس از کودتای تهران انجام گرفت. در سال ۱۹۱۹ وثوق‌الدوله و جانشینان بعدی او –و وزیر خارجه‌ی با بصیرت او یعنی علی‌قلی انصاری مشاورالممالک که مذاکرات این قرارداد با او بود- متوجه‌ی اهمیت عادی‌سازی روابط با شوروی بودند. الغای قرارداد ۱۹۱۹ و امضای قرارداد ۱۹۲۱ با اتحاد شوروی همه درجهت تبدیل دوباره‌ی ایران به یک « دولت حایل» بود.

این قراردادِ بیست‌وشش فصلی که تا روزهای آغازین جمهوری اسلامی پابرجا بود چشم‌پوشیِ شوروی از امتیازات و منافع اقتصادی امپراتوری روسیه در ایران را موردتاکید قرار ‌داد و قروض ایران را بخشید. این قرارداد، استقلال ایران را به‌رسمیت شناخت؛ خواهان عدم‌مداخله در امور داخلی این کشور شد؛و مرزهای موجود را تایید کرد و اعلام داشت منازعات مرزی باید ازطریق مذاکره حل شوند. درعوض، این قرارداد امتیاز خاصی برای اتحاد شوروی قایل می‌شد: اگر طرف ثالثی به ایران یورش آورد روسیه حق مداخله‌ی نظامی در ایران را دارد. بدین‌ترتیب رویّه‌ی روسیه‌ تزاری -که از سال ۱۹۰۹ در ایران حضور نظامی داشت- مورد تایید قرار گرفت. فصل ۶ این قرارداد در اشاره به بریتانیا و سیاست‌های ضدبلشویکی آن چنین تصریح می‌دارد:

هر گاه ممالك ثالثي بخواهند به وسيله دخالت مسلحه سياست غاصبانه را در خاك ايران مجري دارند يا خاك ايران را مركز حملات نظامي بر ضد روسيه قرار دهند و اگر ... دولت ایران خودش نتواند اين خطر را رفع نمايد دولت شوروي حق خواهد داشت قشون خود را به خاك ايران وارد نمايد تا اينكه براي دفاع از خود اقدامات لازمه نظامي را به عمل آورد.

ایضاح‌گریِ بعدیِ مسکو در دسامبر ۱۹۲۱ که عقب‌نشینی بلشویک‌ها از گیلان را تضمین می‌کرد و قصد هر گونه دخالت نظامی در ایران را نفی می کرد، دولت ایران را راضی به تصویب این قرارداد کرد. این قرارداد نشان داد طرف ایرانی حتی در زمانه‌ی آشوب و بلاتکلیفیِ کامل هم قدری استقلال رأی به خرج می‌دهد. اینکه آیا انعقاد این قرارداد انگیزه‌ی حمایت بریتانیا از کودتا بوده یا نه،محل بحث است. اما حاصل قطعی و مهم برای آینده‌ی ایران آن بود که تا پایان سال ۱۹۲۰ –که می‌شود اسم آن دوره را گذاشت «لحظه‌ی ویلسونی»- بین این دو قدرت آرامشی جدید برقرار شد و همین آرامش باعث شد ایران به جامعه‌ی ملل بپیوندد و در روابط خارجی خود دوره‌ای از آزادی نسبی را تجربه کند.

منتقدین سیدضیا بالفور روی دولت او اسم «محلّل» و «کابینه‌ی سیاه» نهادند. بااینهمه‌ دولت صد روزه‌ی او تغییر بزرگی بود چراکه کودتای این بریتانیادوستِ پوپولیست و یک افسر قزاق موجب شد تا ایران به راهی برود کاملا متفاوت از برنامه‌‌ای که کرزن برای تبدیل ایران به یک شبه‌تحت‌الحمایه‌ی بریتانیا داشت. این حرکت به قیمت برکناری نورمن تمام شد. این سیاستمدار سرد و گرم‌چشیده‌ که زبان‌های عربی و ترکی می‌‌دانست و پیشتر در قاهره و استانبول خدمت کرده و در کنفرانس صلح پاریس هم شرکت کرده بود، بهتر از روسای خود از عمق نفرت ایران از نقشه‌های بریتانیا خبر داشت. کرزن او را تنها پس از شانزده ماه از تهران فراخواند و حتی با وی دیدار هم نکرد. کمی بعد نورمن در سن پنجاه‌ودو سالگی به بازنشستگی اجباری رفت.



رضاخانِ سردار سپه

دوره‌ی سیدضیا زود به سر آمد ولی دوره‌ی رضاخان نه. رضاخان بین سال‌های ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۵ از پلکان قدرت بالا رفت و به تاج‌وتخت و تاسیس سلسله‌ی پهلوی رسید. او نخبگان نظامی را به صحنه‌ی قدرت آورد؛ برخی از برجستگان قاجار را به همکاری گرفت ولی خیلی‌های دیگر را حاشیه‌نشین کرد؛ نهضت جنگل و دیگر نواحی خودمختار و جدایی‌طلب را درهم کوفت؛ بولدوزرِ برنامه‌ی اصلاحاتِ سکولارِ دولتی را روشن کرد و با کاراییِ ‌بی‌رحمانه‌ای کشور را آرام کرد. گویی تیغ جراحی‌ای بود که تعفن قدیمی و آزارنده‌ای را از کالبد سیاسیِ ایران بیرون کشید. در آغاز، اقدامات صورت‌گرفته توسط قلدرِ جدید ایران مورد استقبال ناسیونالیست‌ها و دموکرات‌های چپ بود، ولی هنگامی‌که ماهیت تک‌سالارانه‌ی نظام او آشکارتر شد، حمایت‌ها کاستی گرفت. رضاخان و حلقه‌ی بسته‌ی کارگزاران اوکه حمایت یک طبقه‌ی متوسط روبه‌رشد را با خود داشتند قاطعانه صداهای سیاسی و مذهبیِ مستقل را به‌زور ساکت کردند. این بخش‌های جدید جامعه که هوادار رضاخان بودند از متخصصان و روشنفکران مدرنیست و نسلی از ملّاها که عبا و عمامه‌ی خود را کنار گذارده و لباس اروپایی به‌بر می‌کردند تشکیل می شد. اینان شالوده‌ی طبقه‌ی متوسط سکولاری بودند که بعدا ستون‌فقرات ایران پهلوی را تشکیل داد.

رضاخانِ مصمم و اهل حساب‌کتاب –که با عنوان نظامی جدیدش یعنی سردار سپه شناخته می‌شد- ثابت کرد سیاستمداری زبردست و صحنه‌گردانی زیرک است. او که از اول آبش با سیدضیا در یک جوی نمی‌رفت (هرچند گاهی به‌نظر می‌رسید در یک جبهه هستند) ظرف یک‌سال تسلط خود بر دیویزیون قزاق و افسران آن که برخی ارشدِ او بودند را مستحکم کرد و قزاق‌ها را با ژاندارمری، پلیس و ارتش کشور ادغام کرد. دو ماه پس از کودتا، یعنی وقتی او به سِمت وزارت جنگ رسید، همه او را منجی ایران دانستند و حرمتش نهادند. رضاخان شخصیتی بود یادآور نادر در سال ۱۷۳۲، نادری که خود را تاحد نایب صفویه برکشید. البته هنوز نه احمدشاه کاملا به حاشیه رانده شده بود نه رضاخان ارباب مطلق صحنه‌ی سیاسی بود، ولی زمینه‌های ظهور یک تک‌سالاریِ جدید فراهم بود (تصویر ۷.۱۰).

سقوط سیدضیا همان‌قدر سریع بود که ظهور ثاقب‌وارش. سیدضیا وقتی به‌قدر کافی در میان نخبگان قاجار منفور شد و دیگر نه مورداعتماد بریتانیا بود نه به درد رضاخان می‌خورد مجبور شد به فلسطینِ تحت‌قیمومت بریتانیا به تبعید برود و دو دهه آنجا بماند. ارباب جدید ایران زود فهمید همکاری با برخی نخبگان قاجار و آریستوکراسیِ ملّاک خیلی بهتر است از کارکردن با روزنامه‌نگار هوچی‌ای که به‌خاطر ارتباط نزدیک با بریتانیا وجهه‌ای برایش نمانده است. رضا خان کمی‌بعد متوجه‌ شد جذب‌کردن کسانی مثل احمد قوام‌السلطنه (احمد قوامِ آینده، ۱۹۵۵-۱۸۷۳)، یا حسن مشیرالدوله برادرِ کوچک‌تر وثوق‌الدوله یا یا حسن مستوفی‌الممالک مزایای زیادی دارد –اینان از قدیمی‌های سیاست بودند ولی نزد روشنفکران ایرانی محبوبیت داشتند.

تصویر ۷.۱۰. احمدشاه و رضاخان، حوالی ۱۹۲۲. رضاخان این‌موقع وزیر جنگ بود.عکس معاصر، تهران، حوالی ۱۹۲۲، موسسه‌ی مطالعات تاریخ معاصر ایران، گالری عکس.

اوضاع و احوال آن زمان هم به ارتقای رضاخان کمک کرد. خروج نورپرفورس در می ۱۹۲۱ مصادف بود با جدایی بلشویک‌ها از نهضت جنگل و در پی آن عقب‌نشینیِ ارتش سرخ از گیلان. پایان سریع اشغال نظامی، سه سال پس از پایان جنگ، نوعی خلأ قدرت به‌وجود آورد. سفیر بریتانیا در تهران و روسای او اذعان کردند که بریتانیا چندان حضور نظامی در ایران نخواهد داشت تا بتواند خواسته‌های خود را به رضاخان دیکته کند، رضاخانی که نورمن، او را یک «دهاتی»1 تازه‌به‌دوران رسیده خوانده بود. انگار شکوه و جلال بریتانیا یک‌شبه خدشه دار شده بود.

ولی اوج‌گیری قدرت رضاخان بدون چالش‌های داخلیِ هم نبود. یکی از افسران ارشد ژاندارمری در خراسان، یعنی کلنل محمدتقی‌خان، معروف به پسیان (۱۸۹۱-۱۹۲۱)، مخالفتی را آغاز کرد که دست‌آخر تبدیل به شورشی وسیع علیه تهران شد. پسیان، این آلمان‌دوستِ رومانتیک پیش‌تر در دولت موقتِ درتبعیدْ سِمتِ فرماندهیِ نظامیِ کرمانشاه را داشت، و سپس به برلین گریخت. پس از بازگشت، و درمقام فرمانده‌ی نظامیِ خراسان توانست در فوریه‌ی ۱۹۲۱ در دستگیری قوام‌السلطنه لیاقت نشان دهد و همین مساله او را محبوب چندی از بزرگان مشهد و افسرانِ زیردستِ ژاندارمری کرد. او که از قدرت‌گیریِ سریع رضاخان نگران بود در برابرِ ادغام نیروهایش با دیویزیون قزاق و صدراعظمیِ قوام‌السلطنه مقاومت کرد. کلنل که از بازگشت به سیاست‌های نخبگانی متنفر بود با دستور خلع‌سلاح مخالفت نمود. او در اکتبر ۱۹۲۱ و هنگام نزاع با نیروهای دولتی کشته شد و کمی پس از آن هم شورش خراسان سرکوب شد.

اواسط سال ۱۹۲۱ بود که رضاخان و سربازانش درمقابل نهضت جنگل، بزرگ‌ترین چالشِ پیش روی حکومت تهران بود، به پیروزی قطعی دست یافتند. پس از عقب‌نشینی‌ نیروهای شوروی، جنبش پاره‌پاره‌ی جنگل به‌سرعت از هم پاشید. حتی وساطت‌های یک انقلابیِ اسطوره‌ای مثل حیدرخان عمواوغلی هم نتوانست انشقاقات ایدئولوژیک و شخصی نهضت را درمان کند. حیدرخان پس از تبعید سال ۱۹۱۰ خود از ایران، چندین سال را در اروپا، ازجمله آلمان، سپری کرد و در سال‌های جنگ‌جهانی اول، بریگادی سوسیالیستی تشکیل داد تا درکنار ترکان جوان با متفقین بجنگد، آن‌هم در جبهه‌ی شمال عراق. انقلاب بلشویک‌ها روحیه‌ی حیدر را بالا برد. او که با انقلابیون روسیه انس و الفت داشت و آشنای لنین نیز بود اول توسط بلشویک‌ها به آسیای مرکزی فرستاده شد تا با روس‌های سفید بجنگد. در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۲۰ و طی کنگره‌ی معروف باکو او عنوان رهبریِ حزب عدالت را تصاحب کرد –اعضای این حزب، که سال ۱۹۱۶ تاسیس شده بود عمدتا ایرانی بودند.

در اواسط سال ۱۹۲۱ و پس از کودتای تهران، او از باکو به گیلان آمد تا بین جناح‌های متنازعِ نهضت جنگل وساطت کند. احسان‌الله‌خان و رزمندگانِ از قفقازآمده اول خواهان جنگیدن با نیروهای حکومتی بودند ولی تحت‌فشار نماینده‌ی جدیدِ شوروی در تهران یعنی تئودور روتشتاین –که خواهان عادی‌سازی روابط با حکومت مرکزیِ ایران بود- مجبور شدند همراه با بلشویک‌های در حالِ خروج، از گیلان به باکو بروند. با غیبت احسا‌ن‌الله‌خان، سودای ریاست در سرِ حیدرخان افتاد - شاید با حمایت روتشتاین. در آگوست ۱۹۲۱ اوکوچک‌خان را راضی کرد تا وی را به سِمت کمیسرِ امورخارجه‌ی جمهوری شوروی گیلان منصوب کند. اما کمی بعد و در اکتبر ۱۹۲۱، حامیان کوچک‌خان، حیدرخان را کشتند، چراکه فکر می‌کردند او خواهانِ سازش جمهوری گیلان با تهران است. حیدرخان از آغاز فعالیت به‌عنوان یک آتش‌افروزِ سوسیالیست در سال ۱۹۰۷ تا آخرین فعالیت خویش یعنی میانجیگری در جنگل‌های گیلان، از خود یک‌نوع رادیکالیسمِ خشن وآتش‌افروزیِ بی‌فایده را به‌جا گذارد، رادیکالیسم و آتش‌افروزی‌ای که چندین نسل از چپ‌های ایرانی را شیفته‌ی خود کرد.

سقوط حیدر درآمدی بود بر فروپاشیِ نهضت جنگل. در عملیاتِ باز پس‌گیریِ رشت به‌فرماندهیِ شخصِ رضاخان، میرزا کوچک‌خان به جنگل عقب‌نشینی کرد. وقتی کمیسر جنگِ جمهوری گیلان و رهبرِ کُردهای نهضت جنگل توسط رضاخان محاصره شد، کوچک خان و گروه کوچکِ مریدان وفادارِ وی به‌کوه‌های مرتفعِ خلخال در غرب خزر پناه بردند. در اکتبر ۱۹۲۱، کوچک‌خان و یک افسر جزء آلمانی که در تمام این سال‌ها به او وفادار مانده بود بر اثر یخ‌زدگی فوت کردند –در حالی که احتمالاً سعی داشتند به‌سمت آذربایجان روسیه بروند.

شکست نهضت جنگل، به‌معنای پایان گرایشات سوسیالیستی ضدامپریالیستی در ایران بود. نهضت جنگل که در انقلاب مشروطه ریشه داشت در ابتدا موفقیت‌هایی کسب کرد ولی دست‌آخر، از دولت قاهری شکست خورد که برای پیشبرد پروژه‌ دولت‌سازی سکولارِ خود به قدرت نظامی اتکا داشت. در ژانویه‌ی ۱۹۲۲، وقتی یک افسر ژاندارمریِ دیگر یعنی ابوالقاسم لاهوتی (۱۸۸۷-۱۹۵۷)، این شاعر و انقلابی سوسیالیست به شورش برخاست و به‌سرعت تبریز را گرفت، بالفور محاصره و مجبور شد به اتحاد شوروی بگریزد. کوشش لاهوتی بر گرایشاتِ تجزیه‌طلیانه‌ی موجود در آذربایجان ایران تکیه داشت. کمتر از دوسال قبل هم یک قیام شهری به رهبری شیخ محمد خیابانی (۱۸۸۰-۱۹۲۰)، دیگر ناسیونالیستِ آذربایجانی با گرایشات سوسیالیستی درگرفت که توسط استاندار آذربایجان یعنی مهدی‌قلی‌خان هدایت مخبرالسلطنه مهار شد. خیابانی هم تحت شرایط مشکوکی مُرد.

گرچه ناسیونالیسمِ آذربایجان در سراسر دوره‌ی مشروطه ایران‌دوستانه‌ بود و گرچه موتورمحرکه‌ی انقلاب مشروطه آذربایجانی‌ها بودند، ولی قیام‌های خیابانی و لاهوتی واجد نوعی نفرت قومی‌ِ درحال ظهور بود، نفرتی که در بحران تجزیه‌طلبانه‌ی آذربایجان پس از جنگ‌جهانی دوم خوب به ثمر نشست. بی‌تردید آذربایجان یک هویت قومی‌زبانیِ متمایز دارد و ناسیونالیسمِ فارسی‌محوری که از تهران دیکته می‌شد به مذاق آذربایجانی‌ها و دیگر جماعات ترک‌زبان -که شاید یک‌چهارم جمعیت ایران را تشکیل می‌دادند-خوش نمی‌آمد. ولی نباید از عقبه‌ی ایدئولوژیک این گرایش‌ها غافل شویم، که این احساسات را به پان‌ترکیسمِ زمانه‌ی ترکان جوان و بعدا تبلیغاتِ بلشویکیِ آذربایجان شوروی پیوند زدند.

نیروی نظامی رضاخان نه‌تنها نهضت جنگل را پایان داد و ایدئالیسمِ ملی-اسلامیِ موجود در آن را نابود کرد بلکه تقریبا همه‌ی مقاومت‌های ایلیاتی در برابر دولتِ مرکزی را نیز از بین برد (نقشه‌ی ۷.۳). بین سال‌های ۱۹۲۱ تا ۱۹۳۱ کردهای شمال‌غربی، بویراحمدی‌ها و دیگر قبیله‌های ممسنیِ کهگیلویه ، شاهسون‌های آذربایجان، قشقایی‌های فارس و بختیاری‌های اصفهان مکررا سرکوب شدند. دیویزیونِ غربی بدنامی که توسط ارتش ایران دوباره سازماندهی شده و تحت‌فرمانِ افسرانِ ارشد رضاخان بود با به‌کار بردنِ اسلحه‌ سنگین و همچنین بمباران هوایی، نیروهای ایلیاتیِ سبک‌اسلحه را قلع و قمع می‌کرد.

ارتش ایران کمی پس از شکست نهضت جنگل، به سرکرده‌ی شورشیِ کرد ایلِ کُردِ شکاک، یعنی اسماعیل‌آقا سیمکو (سمیتقو) یورش برد. او سال‌ها بود که بزن‌بهادرِ غرب آذربایجان شده بود؛ روستاهای مسیحی‌نشین را غارت می‌کرد و ساکنانشان را می‌کشت. به‌لطف عقب‌نشینی ارتش عثمانی، سیمکو چندصد آشوری را قتل‌عام کرد و قساوت‌های بسیاری مرتکب شد. آرزوی او متحدکردن ایل‌های کردِ دو طرفِ مرزهای ایران و عثمانی درون یک جمهوری کردی بود، هرچند او هرگز نتوانست از یک راهزن به یک رهبر سیاسی تبدیل شود. در تابستان سال ۱۹۲۲، نیروهای ایرانیْ سیمکو را به عثمانی فراری دادند و دژ او در چهریقِ سلماس را اشغال کردند. نشریاتِ رضاخانی، شکست شکاک را به‌عنوان یک پیروزی بزرگ ستودند، گرچه تا مرگ سیمکو در نبرد با ارتش ایران هشت‌سال دیگر این زدوخوردها ادامه یافت.



1. peasant

نقشه‌ی ۷.۳. رضاخان پهلوی و آرام‌سازی ایران، ۹-۱۹۲۱

گذشته از شورش‌ها، از دلایل ایجاد مقاومت در مناطق ایلیاتی، یکی روشِ بی‌رحمانه‌ی جمع‌آوریِ مالیات توسط دولت بود و دیگریْ انواعِ گوناگون اخاذی توسط افسران ارتش. به‌علاوه، تضعیف مرکز سیاسی ایران –بخصوص از جنگ‌جهانی اول به بعد- باعث تشویق خودمختاریِ حاشیه‌ها شده بود، حاشیه‌هایی که گهگاه از امتیازات بالفعل یا بالقوه‌ی اقتصادی نیز برخوردار بودند. سیاست بعدیِ دولت درجهت یکجانشین کردنِ جوامع کوچ‌رو –که باعث اخلالِ جدی در سبکِ زندگیِ کوچندگان می‌شد- هم طغیان‌هایی به‌وجود آورد. برای تهران، همچنان‌که برای هر دولت قاهر مدرن، کوچ‌روها تهدیدی بالقوه بودند، چراکه اینان را سخت می‌شود کنترل کرد، بخصوص اگر مسلح باشند و به‌حال خود گذارده شوند.

نیروهای مسلحِ درهم‌جوش ایران که در سپتامبر ۱۹۲۱ با تفنگداران جنوب پارسْ ادغام و قدرتمندتر شدند، به چهار دیویزیون تقسیم شدند و فرماندهیِ مرکزی، تمام و کمال در اختیار رضاخان بود. گروه کوچکی از افسران ارتش -که شاید بیش از دوجین نمی‌شدند- با استفاده از مزایای مقررات حکومت‌نظامیِ طولانی‌مدت -که از آغاز کودتا برجا بود- بر کشور چنگ انداختند و درمقام حاکمان نظامیِ شهرها و استان‌ها فاعل مایشاء شدند. آنان با یونیفورم‌های جدید خود -چکمه‌های بلندِ درخشان و یونیفورم های شیک- به دلِ مردم عادی ایران ترس و نفرت می‌انداختند، و همچنین ستایش.

برای بسیاری از افسران، خشونت‌ورزی و اهانت به مردم عامی، رفتاری بود طبیعی و ضروری. دهقانان و کوچ‌روها و شهرنشینان می‌بایست با تملق و پول و پیشکش، احترام خود به افسران را نشان می‌دادند –در غیراینصورت با تبعات سختی روبه‌رو می‌شدند. بالاکشیدن زمین و ملک، اعدام‌های صحرایی، تنبیه‌های ظالمانه‌ در ملاءعام، و کتک‌زدن سفت‌وسختِ سربازان و مردم عادی، جزو هنجارهای پذیرفته‌شده‌ی این فرهنگ نظامی بودند. ظاهر منظم و کارآمدی که افسران همه‌ی رسته‌ها رعایت می کردند باید با افتخارات نظامی و وفاداری به سردار سپه تکمیل می‌شد. نظامیان تبدیل به یک طبقه‌ی ثروتمند شدند، طبقه‌ای خواستارِ تجمل، و تفریح و بی‌بندوباری‌.

پولِ مدرن‌سازی ارتش و سربازگیری و عملیات‌ نظامی، از راه مالیات‌های غیرمستقیم و درآمد دولت از زمین‌های سلطنتی تامین می‌شد. رضاخان هردوی این‌ها را زیرنظرِ وزارت جنگ قرار داد. کمی بعد، بخش بزرگی از معوقات سود سهام ایران در شرکت نفت ایران-انگلیس که وثوق‌الدوله بابت آن مذاکره کرده بود پرداخت شد: چیزی حدود یک میلیون پوند (۵ میلیون دلار). این پول که صرف خرید اسلحه شد، مخارج نظامی را تبدیل به بزرگ‌ترین فقره‌ی بودجه کرد و باری شد بر مالیه‌ی هنوز ناخوشِ دولت. تلاش‌های سیاستمدارانی مثل محمد مصدق‌السلطنه، - که آن زمان در اولین کابینه‌ی قوام‌السلطنه وزیر مالیه‌ بود - برای مذاکره با رضاخان بر سر یک بودجه‌ی متعادل به بن‌بست‌ نومیدکننده‌ای رسید و مصدق به‌نشانه‌ی اعتراض در ژانویه‌ی ۱۹۲۲ استعفا کرد. واضح بود که سیاستمداران قاجار قافیه را به نظامی تازه‌به‌دوران‌رسیده باخته اند.



سرکوب و درخواست برپایی جمهوری

در اکتبر ۱۹۲۲ کمبود نان در پایتخت که به علت سواستفاده‌ی ارتش از انحصار دولت بر گندم رخ داده بود، مردم را به جلوی مجلس در میدان بهارستان کشاند –مجلس از ژوئن ۱۹۲۱ آغاز به‌کار کرده بود. گرچه زنان در صف جلوی معترضین به کمبود نان قرار داشتند ولی این نارضایتی عمومی با خشونت نیروهای امنیتی به پایان رسید. روزنامه‌های مخالف و چندی از وکلای مجلس بخصوص حسن مدرس، رضاخان و ماشین نظامی او را به‌خاطر برخورد نابه‌جا با تظاهرات و هدردادن پول ملت نقد کردند. تدریجا و با احتیاط تمامْ یک جبهه‌ی متحد علیه رضاخان داشت شکل می‌‌گرفت.

اقلیت مجلس در بیرون از مجلس حمایت تنی چند از روزنامه‌نگاران و روشنفکران و روحانیون میان‌رده‌ی تهران و جاهای دیگر را داشت، به‌علاوه‌ی حمایت‌های چند رییس ایلیاتی، تجار ناراضیِ بازار، و عناصر دربار قاجار و آریستوکراسی‌ای که نایب‌السلطنه یعنی محمدحسن میرزا (۱۸۹۹-۱۹۴۳) برادر کوچکِ شاه شیرشان می‌کرد. پس از عزیمت احمدشاه به اروپا –تبعیدی که هیچگاه از آن بازنگشت- محمدحسن میرزا کانونِ اتحاد قاجارها شده بود. او به‌عنوان نایب‌السلطنه نماد آخرین سنگر مقاومت در برابر رضاخان و اهداف او و اطرافیانش بود. در پاییز ۱۹۲۲، ائتلاف ضدرضاخانی توانست موقتا جلوی قدرت‌گیریِ بیشترِ سردار سپه را بگیرد. رضاخان هنوز برای صحنه‌گردانی آماده نبود و به‌لحاظ سیاسی آن‌قدر اعتمادبنفس نداشت تا این نظام قدیمی را کنار بزند. اقدامات رضاخان درمقام یک فرمانده‌ی نظامی و یک مقام سیاسی نه‌تنها ستایش بغض‌آلود وزیرمختار جدید بریتانیا یعنی پرسی لورن بلکه تحسین وزیرمختار شوروی یعنی تئودور روتشتاین را هم برانگیخت –روتشتاین پس از ورود به تهران درمقابل وزیرمختار بریتانیا نقش یک وزنه‌ی تعادل دیپلماتیک را بازی می‌کرد. هردو طرف، هم تحت‌تاثیر نظم و عزم رضاخان بودند هم تحت‌تاثیر نحوه‌ی کناره‌گیری او از حاشیه های سیاسیی روزمره و خبرگی او به زیر و به مصحنه‌ی سیاست. دیگر تبار «دهاتی» و «پست» او دیپلمات‌های بریتانیاییِ حساس به طبقه‌ی اجتماعی را نمی‌آزرد، دیپلمات‌هایی که عادت داشتند با برترین اعیان ایران وقت بگذرانند. رفقای شوروی هم وقتی از تبار پرولتریِ رضاخان باخبر شدند و کیفیت خوب بورژوازیِ ملی او را دیدند یادشان رفت که همو بود که که نهضت جنگل را در هم کوبید.

در ماجرایی که به‌نظر میآمد فقط یک مانور زیرکانه باشد رضاخان از وزارت جنگ استعفا داد تا مجلس از او درخواست کند تا بازگردد. سپس او با مدرس و نایب‌السلطنه و اعیان سازشکار و حتی با سلیمان‌میرزا، این رهبر جناح تک‌افتاده‌ی سوسیالیستیِ مجلس آشتی کرد. پس از آن حکومت‌نظامیْ معلق و بودجه‌ی نظامی متناسب شد و موقتا امیدهایی برای آزادیِ بیشترِ مطبوعات به‌وجود آمد –ولی چنان‌که معلوم شد اینها همه نوعی بازی بود. یک سال عقب‌نشینی به رضاخان این امکان را داد که چیزهای بیشتری یاد بگیرد و جایگاه خود را مستحکم کند و با روشن‌بینیْ پیرامون خودْ گروه توانمندی از غیرنظامیان دورراندیش را گرد آورد.. در اکتبر ۱۹۲۳، وقتی رضاخان صدراعظم شد و اولین دولت خود را تشکیل داد، مبنای قدرت خود را به عرصه‌هایی غیر از نظامی‌گری گسترش داد و نوعی برنامه‌ی اصلاحی پیش نهاد. رضاخان موردحمایت جماعتی بود که دوست داشتند او را نه یک فرمانده‌ی خشن و زمخت نظامی بلکه یک منجی ملی‌ بداند که کشور را آرامش بخشیده؛ استقلال ملی را فراهم کرده؛ اعتمادبنفس ملی را افزایش داده و متعهد شده آرزوی دیرینه‌ی اصلاحات ساختاری را به انجام رساند.

سه سال پس از حضور موثر رضاخان در صحنه‌ی سیاسی تقریبا معلوم بود که او جاه‌طلبی‌های مهم‌تری در سر دارد. به‌نظر نمی‌آمد چیزی بتواند او را از ادعای کنترل کامل مملکت و ریاست بر یک دولت جمهوری باز دارد. پس از عزیمت احمدشاه به اروپا، کار حکومت قاجاریه عملا یکسره شد. مجلس چهارم به پایان رسید و انتخابات مجلس پنجم، حداقل تا حدودی، به نفع رضاخان دستکاری شد، هرچند معلوم نبود قصد او چیست. برجستگان مملکت، جز چند استثنا، همگی با رضاخان همدل بودند و بخش بزرگی از عوام هم آماده‌ی پذیرش تغییر رژیم بودند. در سال ۱۹۰۷ مشروطه‌خواهان رادیکال، از جمهوریت به‌عنوان جایگزینی برای سلسله‌ی قاجار حمایت کرده بودند ولی بالفور توسط ملّاکین محافظه‌کار و طبقه‌ی روحانی به حاشیه رانده شدند ‌-این دو طبقه، پادشاهی و حتی پادشاهیِ پهلوی را به جمهوری ترجیح می‌دادند.

در نوامبر ۱۹۲۳، اعلام برپایی جمهوری ترکیه و ریاست‌جمهوری مصطفی کمالْ فضای سیاسی ایران را عمیقا متاثر کرد. داستان عزیمت کمال از استانبول در مه ۱۹۱۹ و تلاش‌‌های او که درنهایت منجر به ایجاد یک جمهوری جدید شد، هم رضاخان هم حامیان او و هم روشنفکران ایرانی را مسحور خود کرد. کمال پاشا هم یک افسر نظامی بود– البته آموزش‌دیده‌ی یک آکادمی نظامی- هم یک قهرمان جنگی و هم رهبری قوی‌اراده‌ که غیرتی ناسیونالیستی داشت و در برابرِ ارتش‌های اشغالگرْ محکم ایستاد و تجزیه‌طلب‌ها را در هم‌کوفت. شباهت‌های او با رضاخان آشکار بود. عجیب نیست که اولین درخواست‌ها برای ایجاد جمهوری در ایران نخست در روزنامه‌های استانبول ظاهر شد. کمتر از سه ماه بعد، طرحِ الغای سلسله‌ی قاجار و ایجاد جمهوری، اولین برنامه‌ی مجلس پنجم بود. به‌تحریک فرماندهانِ رضاخانیِ ارتش، هزاران تلگراف از استان‌های مختلف به مجلس فرستاده شد و همگی خواهان تسریع در تصمیم‌گیری بودند. عملا در روزهای منتهی به عید نوروز، مصادف با ۲۱ مارس ۱۹۲۴، به‌نظر می‌رسید که تغییر رژیم به تصویب مجلس خواهد رسید. ولی این تلاش درنهایت شکست خورد و این برای رضاخان کسرشان بزرگی بود.

ائتلاف بزرگِ طرفداران قاجار به رهبری حسن مدرس (ائتلافی که موردحمایت باقیمانده‌ی قاجارهایِ وفادار به نایب‌السلطنه و منبری‌های محافظه‌کار مساجد و روزنامه‌نگاران لیبرال بود که دیکتاتوریِ رضاخان هراسان بودند) موجب شد تا «لایحه جمهوریت» تصویب نشود. ترس از بلندپرواز‌های دیکتاتورمآبانه‌ی رضاخان، روشنفکرانی همچون میرزاده عشقیِ شاعر و سردبیرِ روزنامه‌ی آتشین قرن بیستم را خشمگین کرد و همو درنهایت به‌خاطر استهزای جمهوری‌خواهیِ رضاخان ومزحکه خواندن آن جان از کف بداد. او در یکی از تصنیف‌های مردمی خود چنین می‌سراید:

دست اجنبی چون کرد کشور عجم ویران / تخم لق شکست آخر در دهان این و آن

گفت فکر جمهوری هست قند هندوستان / هاتفی ز غیب خوش گرفت عیب

جمهوری نقل پشکل است این

بسیار قشنگ و خوشگل است این

...

ارتجاع و استبداد در لباس جمهوری / آمد و نمود حیله با رنود

...

زین‌صدای نازیبا در وطن طنین افتاد

بین ملت و دولت، اختلاف و کین افتاد

طفل پاک آزادی از رحم جنین افتاد

رفتمان ز یادْ نام اتحاد


ولی آنچه مردم را از مساجد به خیابان‌ها آورد ترس بزرگ روحانیون از طرح‌های سکولار رضاخان بود. آنان فکر می‌کردند که جمهوری‌خواهی رضاخان مانند مصطفی کمال در ترکیه یک نظام لائیک درست می‌کند که با اسلام و قرآن ضدیت دارد و به لامذهب‌ها و بهایی‌ها و دیگر عوامل ضداسلام قدرت می‌دهد.

تجلیات متعدد «لامذهبی» در فضای عمومی، مردم مسجدی را ترساند و باعث شد ایشان دربرابر تجلیات علنیِ بی‌حرمتی به مقدسات، از منبری‌ها و تلاش آنان برای دفاع از تشیع حمایت کنند. منظور آنان از بی‌حرمتی به مقدسات چیزهایی بود مثل: نخستین سالن‌های موقتیِ نمایش فیلم در ایران که فیلم‌های صامت تک‌حلقه‌ایِ فرنگی نشان می‌دادند؛ میخانه‌هایی که تریاک و عرق‌های خانگی می‌فروختند، مطرب‌ها و رقاص‌ها؛ و نقال‌هایی که در قهوه‌خانه‌ها افسانه‌های شاهنامه و داستان‌های عاشقانه‌ی «هفت گنبد» نظامی را روایت می‌کردند. بی‌بندوباری و فحشا تفریحاتی در دسترس اغنیا بود و نقاشان مردمی هم عاشقانه‌های هزارویک‌ شب را به تصویر می‌کشیدند. مردانی که لباس اروپایی می‌پوشیدند و ریش نمی‌گذاشتند بیشتر شدند و فکلی‌هایی سبیل قیطانی‌‌ پیدا شدند که پیراهن‌های سفیدِ یقه‌کاذب می‌پوشیدند. حتی زنان پر دل‌وجراتی هم پیدا شدند که حجاب صورت خود را سبک‌تر کرده بودند.

توچشم بودنِ افسران جزء ارتش در لباس نظام،یا مقامات جوان و متخصصانی که در مدارس سکولار آموزش دیده بودند هم به مذاق محافظه‌کاران خوش نمی‌آمد. آنان می‌دیدند که نسل جوان تعالیم طلبگی را کنار نهاده اند؛ عبا و عمامه نمی‌پوشند و ریش خود را می‌تراشند؛ کراوات می‌بندند و به‌شکل غربی‌ها لباس تن می‌کنند تا بتوانند کارمند دولت، وکیل دعاوی، قاضی، مامور مالیات، روزنامه‌نگار یا کاره‌ای در اداره‌ی سجل احوال شوند. اینان اعضای یک طبقه‌ی متوسط جدید شهری بودند که گرچه اندک بودند ولی داشتند از نخبگان قدیمی و جمع آنان فاصله می‌گرفتند. ملّاکان بزرگ و مجتهدین و تجار خرد و صنعتگران و حجره‌داران بازارْ ستون‌فقرات بخش محافظه‌کار بودند. فقرا و بیکاران و فلک‌زدگان که نقش پیاده‌نظام این طبقه را داشتند زیاد به مساجد و اماکن مذهبی رفت‌وآمد داشتند و با گرفتنِ اعانه از مجتهدین، در حاشیه‌ی جامعه زندگی می‌کردند.

در ۲۲ مارس ۱۹۲۴، حدود پنج هزار نفر در میدان بهارستان جمع شدند. معترضین عمدتا از تجار بازاری و اعضای طبقه‌ی فقیر شهری بودند که آمده بودند علیه جمهوری‌خواهیِ کفرآمیز و هواخواهان آن و لهِ پادشاهی مشروطه شعار دهند. آنان با پلیس تهران و سربازان معین به نزاع پرداختند و تیراندازی‌های بعدی به‌سمت جمعیت، چند ده نفر را زخمی کرد و به خشم مردم افزود. رضاخان که برای بالا بردن روحیه‌ی نیروهای امنیتی شخصا در صحنه حضور یافته بود هو شد و کالسکه‌اش مورد اصابت اشیایی قرار گرفت که مردم پرتاب می‌کردند. رییس مجلس هم با او مخالفت کرد و –در یکی از معدود لحظات دل‌آوری- او را به‌خاطر هتک حرمت مجلس نکوهش کرد. کمی بعد، مدرس که در مجلس از یکی از وکلای جمهوری‌خواه سیلی خورده بود این را بهانه‌ای کرد تا تکبر رضاخان را در بوق‌وکرنا کند و با نشان‌دادن قیافه‌ی محزون خود، اکثریت را با خود همراه کند و طرح پیشنهادیِ ایجاد یک نظام جمهوری را ناکام بگذارد. رضاخان، ناراحت و خشمگین، از مجلس بیرون رفت و به‌نشانه‌ی نارضایتی، پایتخت را به مقصد روستایی در نزدیکی تهران ترک کرد. ولی به‌زودی با بررسیِ دوباره‌ی گزینه‌های خود به یک راه‌حل جایگزین رسید.

مدرس، بازیگر زیرکی بود که به صداقت و ساده‌زیستی شهرت داشت (یک «مردِ مردم» که زندگی زاهدانه ای داشت). او صدای ضعفا بود و به چالش‌کشنده‌ی قدرتمندان. این استاد اقناع، با نطق‌های همه‌فهمِ خود‌ در مجلس که به لهجه‌ی غلیظ اصفهانی ایراد می‌کرد خیلی‌ها را شیفته‌ی خود کرد. او ابتدا به‌عنوان نماینده‌ی مجتهدین نجف در مجلس سوم شناخته شد ولی به‌زودی تبدیل به سیاستمدار تمام‌عیاری شد که بیش از اینکه پیرو دستورات علمای نجف باشد پیرو رئال‌پولیتیک بود. او نماد گونه‌ی جدیدی از شخصیت‌های مطرح بود، کسی که از اعیان نبود، مردی که با انقلاب مشروطه به قدرت رسید و به‌دلیل جذابیت عمومی‌اش در قدرت ماند.

اگر مخالفت مدرس با نظام جمهوری را به‌حساب خوش‌نیتی او بگذاریم (یعنی به‌حساب اینکه او می‌خواست با دیکتاتوری نظامی مقابله کند) در نهایت راهکار او فقط باعث شد پادشاهیِ تک‌سالارانه استمرار پیدا کند. تردید چندانی وجود ندارد که مدرس با ملاهای مرتجع شهر، لوتی‌های محله‌های تهران، محمدحسن میرزای نایب‌السلطنه و اعیان قاجاری که نگران حفظ مزایای خود بودند ائتلاف کرده بود؛ با این اوصاف می‌شود پرسید آیا حرکت مدرس برای متوقف‌کردن رضاخان به‌خاطر مملکت بوده یا به‌خاطر قدرت‌گیریِ هرچه بیشتر خودش.



اما چیزی که درنهایت باعث پیروزی مخالفان جمهوری‌خواهی شد چیزی نبود مگر الغای خلافت اسلامی توسط مصطفی کمال. بین نابودیِ سلطنتِ عثمانی در اکتبر ۱۹۲۳ و پایان خلافت در ۳ مارس ۱۹۲۴، کمال از مقام نمادین خود استفاده کرد تا قدرت خود بر جمهوری را مستحکم گرداند. پس از جنگ‌جهانی اول، توجه ایرانیان شیعه به خلافت سنی کمتر از پیش شده بود ولی این واقعیت که رییس‌جمهورِ نورسته‌ی جمهوری ترکیه –این سکولارِ سرسخت- توانسته خلافت عریض و طویل را براندازد ممکن است برای مجتهدین این تصور را به وجود آورده باشد که اگر رضاخان، جمهوری راه بیندازد همین سرنوشت هم در انتظار طبقه‌ی روحانیت شیعه خواهد بود. شباهت‌های عجیب‌غریب بین ترکیه و ایران، مجتهدین بلندمرتبه‌ی نجف و ایران را ترساند.

استراتژیِ کنترل رضاخان و شکست جمهوری‌خواهی زمانی جواب داد که احساسات جریحه‌دارِ عمومی در اوج بود و پادشاهی بی‌جان قاجاریه روبه‌موت. برای لحظه‌ای به‌نظر رسید مدرس کاری کرده تا رضاخان مقابل اقتدار مجلسْ کمر خم کند. ولی چنانکه معلوم شد، او قدرت بازگشتِ رضاخان را دست‌کم گرفته و محبوبیت خود را دست‌بالا گرفته بود. چهار روز پس از اعتراضات ۲۲ مارس، رضاخان برای زیارت به قم رفت و در آنجا با سه نفر از آیت‌الله‌های نجف که موقتا مجاور قم شده بودند دیدار کرد –این مجتهدین، پس از شورش شیعیِ سال ۱۹۲۰ به دست بریتانیای قیّمْ از عراق تبعید شده بودند. آنان که از رضاخان بابت مذاکره با مقامات بریتانیا برای بازگشت به نجف سپاسگزار بودند دوست داشتند در ماجرای جمهوریْ به‌نوعی وساطت کنند. رضاخان پس از یک دیدار خصوصی با این سه مرجع، در نکوهش جمهوری‌خواهی یک بیانیه‌ی عمومی صادر کرد و آن را مناسب ایران ندانست و به مردم اطمینان که بر گسترش «تفوق اسلام»، «حاکمیت ایران»، و «حکومت ملی» تمرکز خواهد کرد.

کمی بعد این سه آیت‌الله هم بیانیه‌ای خطاب به همه‌ی مقامات مذهبی و نخبگان و تجار و اصناف و مابقی ملت ایران صادر کرده و نامطلوب‌بودنِ ایجاد یک نظام جمهوری را تکرار کردند:

چون در تشکیل جمهوریت اظهاراتی شده بود که مَرْضی عموم نبود و با مقتضیات این مملکت مناسبت نداشت لهذا در موقع تشرف حضرت اشرف، حضرت آقای رئیس‌الوزرا دامت شوکته برای موادعه به دارالایمان قم، نقض این عنوان [جمهوریت. م.] و الغای اظهارات مذکوره و اعلان آن را به تمام بلاد خواستار شدیم و اجابت فرمودند. انشاءالله تعالی عموم قدر این نعمت را بدانند و از این عنایت کاملاً تشکر نمایند.

امضاکنندگان اینان بودند: «عبدالحسن اصفهانی» (۱۸۶۰-۱۹۴۶) ، مرجعی با مقبولیت فراوان؛ محمدحسین نایینی ، مجتهدی که در زمان مشروطه رسالاتی درباب شباهت‌های نظام مشروطه به ایده‌ی شیعی از حکومت نوشته بود؛ و عبدالکریم حائری (۱۸۵۹-۱۹۳۷) که در تبدیل قم به یک مرکز بزرگ مطالعات فقهی تاثیرگذار بود. حائری بعدا معلم و استاد آیت‌الله خمینی شد.

گرچه جمهوری بدنام شد (می‌گفتند جمهوری برخلاف اسلام و سنت سیاسی ایرانی است و منجر به دیکتاتوری رضاخان می‌شود) ولی شکست آن شکستی بزرگ برای آینده‌ی سیاسی ایران بود. می‌شود گفت جایگزینِ رضاخان برای جمهوری (یعنی ایجاد یک سلسله‌ی پادشاهی جدید) سنت دیرپای پادشاهی خاندانی را تداوم بخشید؛ مجلس را تحلیل برد و همه‌ی مخالفان، ازجمله مدرس را منکوب کرد. به‌علاوه حتی پس از سقوط رضاشاه در سال ۱۹۴۱، پادشاهیِ موروثیِ پهلوی، به‌طور مستقیم و غیرمستقیم تبدیل به مانع بزرگی برای ایجاد تغییرات سیاسیِ بلندمدت شد. مقبولیت تک‌سالاری، به نظام پهلوی اجازه داد روی سنت تاریخیِ پادشاهی ایرانی سرمایه‌گذاری کند و مشروعیت سیاسی‌‌ای دست‌وپا کند که یک رئیس جمهور دیکتاتورِ حتی به خواب هم نمی‌دید.

در شانزده ماه باقیمانده تا الغای سلسله‌ی قاجار و تفویض قدرت به رضاشاه پهلوی در دسامبر ۱۹۲۵، فضای سیاسی بالکل به‌نفع رضاخان و بلندپروازی‌های او چرخید. در جولای ۱۹۲۴، اقلیت مجلس، به سرکردگی مدرس و باحمایت کسانی چون شاعر و وکیل مجلس یعنی محمدتقی بهار، رضاخانِ صدراعظم را استیضاح کردند، و دلیل ایشان رفتار خلاف مشروطه، بی‌احترامی به مجلس، بدرفتاری با شهروندان و اختلاس بود.

این استیضاح با اختلاف رايِ بسیاری شکست خورد. در مدتی بس کوتاه، فضا آشکارا برضد مدرس و حامیانش شد. اقلیت -که هر روز تعدادشان کمتر می‌شد- چنان از حملات فیزیکی و تهدیدات عوامل پلیسِ رضاخان و اوباش او می‌ترسیدند که حتی در صحن مجلس هم احساس امنیت نمی‌کردند.

بهار که پیشتر از برآمدن رضاخان استقبال کرده بود و به‌زودی تبدیل به یکی از جدی‌ترین منتقدین او شد، نمادِ احساساتِ دوگانه‌ی روشنفکرانِ آن‌دوره پیرامون ظهور یک دیکتاتور بود. او در یکی از شاهکارهای خود یعنی دماوندیه (که به «ای دیو سپیدِ پای‌دربند» هم مشهور است و سال ۱۹۲۲ سروده شد) از دماوند یعنی بلندترین کوهِ سلسله‌جبالِ البرز می‌خواهد حالا که بر فراز تهران است، بر پایتخت ایران فوران کند و ساکنین گتهکار آن را از بین ببرد. دماوند که روزگاری یک کوه آتشفشان فعال بود، در شاهنامه مرکز جغرافیای اسطوره‌ایِ ایران است. بهار چنین می‌سراید:

ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند

...

تو مشت درشت روزگاری / از گردش قرنها پس افکند

ای مشت زمین، بر آسمان شو / بر ری بنواز ضربتی چند

...

از آتش آه خلق مظلوم / وز شعله‌ی کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری / بارانش ز هول و بیم و آفند

...

ز آن گونه که بر مدینه‌ی عاد / صرصر شرر عدم پراکند


بفکن ز پی این اساس تزویر / بگسل ز هم این نژاد و پیوند

...

زین بی‌خردان سفله بستان / داد دل مردم خردمند


دیو سپید خواندنِ دماوند ایهام دارد، چراکه نه‌تنها اشارتی است به قله‌ی همیشه‌ی برفی و سفید آن بلکه همچنین اشاره‌ای دارد به دیو سپیدی که رستم در خان هفتم بکشت. دیو سپید را همچنین می‌توان اشاره‌ای به نهضت جنگل و حمایت بلشویک‌ها از آن دانست -نهضتی که نهایتا رضاخان سرکوبش کرد. یک نکته‌ی دیگر هم هست: دماوندِ اسطوره‌ای، ضحاک، مستبد شاهنامه را در خود دارد؛ او کسی بود که جمشید را از تخت برانداخت و هزارسال بر ایران حکومت کرد تا اینکه فریدونِ قهرمان و منجی، او را تا ابد در کوهِ دماوند دربند کرد. چنانست که گویی بهار دارد رضاخانِ در مسیرِ استبداد را به ضحاک تشبیه می‌کند. به‌علاوه، در شعر بهار، دماوند به‌شکل گنبد گیتی تصویر شده، یعنی به‌شکل الهه‌ی اسطوره‌ای ایران که کارش تغییر احوالاتِ جهان خاکی بوده است. او انسان‌ها و تمدن‌ها را پرورش می‌دهد و نابود می‌سازد. بنابراین گیتی مقدر کرده که این ضحاکِ زمانه پیش از سقوط ناگزیر خود به اوج قدرت برسد. آتش‌فشاندنی که شاعر از دماوند طلب می‌کند باید نظام قدیمی قاجار و هرچیز مربوط بدان را نابود کند، درست همان‌طور که روزی از ضحاک خواستند تا سلطنتِ روزگاریْ فرّهمندِ جمشید که به‌سرعت فاسد شد را نابود کند. تصویر پیچیده‌ای بهار، به‌رغم بدبینی‌ای که دارد تنها زمانی معنا دارد که رهاشدن ضحاک از دماوند را شرّ کوچک‌تر بگیریم، شرّ کوچک‌تری که مقدرست خودش نیز نابود شود.

بعدا و در شب الغای سلسله‌ی قاجاریه (اکتبر ۱۹۲۵)، نقد بهار بر رضاخان داشت به قیمت جانش تمام می‌شد. آدمکشان نظام جدید که لباس‌شخصی به تن داشتند در جلوی مجلس، به اشتباه یک بدبختی که شبیه بهار بود را کشتند. همه‌ی وکلا پیام این حرکت را گرفتند. بهار که چندسال بعد به زندان رضاشاه افتاد هم پیام را گرفت. او از سیاست کناره گرفت و استاد شهیرِ ادبیات فارسیِ دانشگاه تهران شد. او که یکی از بهترین محققان قرن بیستمیِ فرهنگ ایران بود هرچند از شور آتشین سال‌های جوانی دور افتاد ولی ارزش‌های مدرنی که نسل او را شکل داده بود را حفظ کرد.


مورد ایمبری و نمایش دینداری

آنچه تحت‌عنوان واقعه‌ی ایمبری (یا حادثه‌ی سقاخانه) شناخته می‌شود هر چند برای حکومت ایران شرم‌آور بود، تاحد زیادی به ایجاد فضای رعب و هراس کمک کرد و شاید ضربه‌ی نهایی را به مخالفان رضاخان زد. در جولای ۱۹۲۴، تهران پر شد از شایعات مربوط به معجزات یک سقاخانه، سقاخانه‌ای که بیماران را شفا می‌داد و حاجت‌ها را روا می‌کرد. این چیزها در ایران شیعی رویدادی آشنا بود و اگر ابزار جنگ‌قدرت رضاخان و مخالفانش قرار نمی‌گرفت می‌توانست یک رخداد عادی تلقی شود. شایعه این بود که یک بهایی که به این سقاخانه‌ی مقدس وجوهات پرداخت نمی‌کرده کور شده ولی وقتی باورهای کفرآمیز خود را کنار نهاده و وجوهات را پرداخته بالفور شفا یافته است.

از داستان سقاخانه می‌شد استفاده‌ی سیاسی کرد و احتمالا رضاخانی‌ها این داستان را سر هم کرده بودند. آزادی‌های اجتماعیِ که از سال ۱۹۲۱ افزایش یافت بی‌شک کاری کرده بود بهاییان بیشتر جلوه‌گری کنند و برای‌همین، قشریون رضاخان را به هواداری از آن‌ها متهم می‌کردند. اکنون که ازلی‌هایِ مخفی و رادیکالِ دوران مشروطیت دیگر وجود نداشتند، بهاییان اندک مجالی یافتند تا یک راه معتدل به‌سوی مدرنیته را پیش‌ نهند، راهی که با نظام درحال ظهورِ پهلوی هماهنگ بود. بهاییان همیشه مورد اذیت‌وآزار بودند و بنابراین، حمایت شان از پهلوی، فارغ از نتایج ناخواسته‌ی آن، معقول بود. عوامل رضاخان احتمالا می‌خواستند یک غوغای کوتاه‌مدت و قابل‌کنترل راه بیندازند تا در اثنای آن وفاداری او به تشیع را نشان دهند و شایعات مربوط به ضداسلامی بودن پروژه‌های اصلاحی وی را کنار بزنند و شاید حتی بستری بسازند برای برقراریِ مجدد حکومت‌نظامی. ولی این ماجرا با خود پیامدهای جدی‌ای داشت.

در میان تعداد روبه‌افزایش کسانی که می‌آمدند این سقاخانه‌ی حالامقدس‌شده را ببینند، رابرت ایمبری، نایب کنسول سفارتخانه‌ی ایالات‌متحده در تهران هم حضور داشت؛ او روزنامه‌نگارِ انجمن نشنال جئوگرافیک هم بود. ایمبری گرچه دیپلماتی حرفه‌ای نبود ولی در سفارتخانه‌ی آمریکا آدم مهمی بود، آدمی تک‌رو با عقاید به‌شدت ضدبلشویکی. او که برای خودش یک‌پا ایندیانا جونز بود، سال ۱۹۰۶ از دانشکده‌ی حقوق ییل فارغ‌التحصیل شد و آلن دالِس زیر بال‌وپر او را گرفت –دالس، رییس اداره‌ی اطلاعات مرکزی ایالات‌متحده در دهه‌ی ۱۹۵۰ بود. وزارت خارجه‌ی ایالات‌متحده، ایمبری را به ایران فرستاد تا انعقاد یک امتیازنامه‌ی نفتیِ در حال مذاکره را تسهیل کند –امتیازنامه‌ای بین شرکت آمریکایی سینکلر اویل با دولت ایران. این اولین تلاش آمریکا برای استخراج نفت در سواحل دریای خزر با اعتراضات شرکت نفت ایران-انگلیس مواجه شد، شرکتی که کل نفت ایران را تیول خودش می‌دانست.

ایمبری که امید داشت از سقاخانه‌ی معجزْ گزارشی مستند تهیه کند دوربینِ خود را نزدیک سقاخانه برد (عجایب مشرق‌زمین بی‌شک می‌بایست برای خوانندگان نشنال جئوگرافیک جذاب بوده باشد). ولی به‌زودی حضار خشمگین معترض شدند که یک کافر نباید از این مکانِ حالامقدس تصویر بگیرد. صحنه شلوغ شد و عده‌ای ایمبری و همراهش را سیاه و کبود کردند. این دو با کمک برخی از حضار سوار همان کالسکه‌ای شدند که با آن آمده بودند؛ و رهسپار بیمارستان شدند. اما کالسکه به‌دلیل نامعلوم توسط یک افسر پلیس متوقف شد. وقتی به بیمارستان رسیدند اوباشی که ایمبری را دنبال می‌کردند وارد اتاق عمل شدند و بازهم کتکش زدند و در حضور ماموران پلیسْ چاقوچاقویش کردند. او کمی بعد درگذشت.

این حادثه‌ی ناگوار غوغایی به‌پا کرد. بازداشت‌هایی انجام شد و احتمالا مجرمانی هم بعدا اعدام شدند و دولت ایران غرامت قتل را پرداخت ولی هیچ‌گاه معلوم نشد که حادثه‌ی مذکور نوعی اوباشگری علیه این دیپلمات آمریکایی بود یا علیه بهاییان، یا به احتمال بیشتر مانوری از سوی عوامل رضاخانی که از کنترل خارج شد. هرچه که بوده باشد، این حادثه به رضاخان اجازه داد حکومت‌نظامی اعلام کرده و بیشتر منتقدین خود را سرکوب کند. بخصوص پس از قتل شاعر و روزنامه‌نگار مخالف یعنی میرزاده عشقی توسط حکومت مخالفان پرسروصداتر شده بودند –قتل عشقی زیرسر پلیس رضاخان بود. با برقراری این حکومت‌نظامی مخالفان یا حبس یا مجبور به سکوت شدند. حادثه‌ی ایمبری همچنین به رضاخان اجازه داد اقداماتی کند تا آرتور میلسپا، مشاور آمریکاییِ مالیه‌ی دولت ایران نیز مجبور به استعفا شود. میلسپا با تخصیص همه‌ی عواید ایران از امتیازنامه‌ی شرکت نفت ایران-انگلیس به نیروهای نظامی مخالف بود و به همین سبب موجب خشم رضاخان از او شده بود؛ رضاخانی که برای بازسازیِ ارتش و تحکیم تسلط خود بر سیاست و مملکت ایران روی این پول حساب باز کرده بود.


حادثه‌ی ایمبری، خط بطلانی بود بر انگِ لامذهبی رضاخان. او کمی بعد همراه با جمعی از افسران ارشد در شب عاشورای محرم ۱۳۴۳ (آگوست ۱۹۲۴) به صفوف عزاداران شام غریبان پیوست و سیاه‌پوش و شمع به دست و سینه‌زنان همراه با هیئت عزادار، ابیاتی درباب شهادت امام ‌حسین و خانواده‌اش می‌خواند. رضاخانِ صدراعظم در دیگر نمایش مذهبی خود، از حرم علی در نجف، یک نشان منقش به چهره‌ی امام اول شیعیان دریافت کرد. این نشان ازجانب دو آیت‌الله و برای سپاسگزاری از بسترسازی برای ورود امن ایشان به نجف اهدا شد. این نشان قرن نوزدهمی با شکوه و جلال و در مراسمی اهدا شد که یادآور شکوه مراسمی بود که هفتاد سال قبلْ ناصرالدین شاه پس از فتح کوتاه‌مدت هرات، آذین‌هایی را به حرم علی اهدا کرده بود. چنین می‌نمود که رضاخان داشت سودای پادشاهی در سر می‌پروراند.


به‌دنبال مشروعیت

رضاخان که از کارزار جمهوری‌خواهی به‌قدر کافی درس گرفته بود با احتیاط بیشتری عمل می‌کرد. او که سعی داشت در دوره‌ی نخست‌وزیری‌ِ خود اعتماد عمومی و مشروعیت بیشتری کسب کند حتی با اقلیت مجلس هم راه آمد. او و همکارانش، چه نظامی چه غیرنظامی، نه‌تنها از خود حمیت اسلامی نشان دادند بلکه از حافظه‌ی تاریخی و شخصیت‌های برجسته‌ی ملیِ ایرانی دوره‌ی مشروطه و پس از آن هم هم بهره برداری کردند.

خاطرات تاریخی و اساطیر ایرانی ابزار قدرتمندی بودند برای تقوبت تصویر پهلوی. تا سال ۱۹۲۴، مطبوعات رضاخانی، مرتب او را نادرشاه دوم تصویر می‌کردند –منجی‌ای که در تاریک‌ترین لحظات ایران برخاست و خارجیان را بیرون راند و طاغیان را آرام و کشور را بازسازی کرد و برنامه‌ی اصلاحی خود را با موفقیت پیش برد. رضاخان هم مانند نادر از تباری پست بود ولی به‌واسطه‌ی عزم و استعداد نظامی و ذهن سریع خود توانست از دشمنان پیشی بگیرد و خان‌ها و راهزنان و شورشیان لجوج را کنار بزند. کمی بعد هم با قیاس به شخصیت‌های سلطنتیِ پیش از اسلام، این تصویر قهرمانانه‌ی رضاخان را تکمیل کردند. در روزنامه‌ها و کتاب‌ها رضاخان را با کوروش بزرگ و داریوش (به‌ زبان آن‌موقع، دارا) هخامنشی مقایسه می‌کردند -این دو پادشاه در ادبیات پس از مشروطه هم جایگاه بلندی داشتند. رضاخان همچنین در بیانیه‌های عمومی با پاسداشت خاطره‌ی پادشاهان سده‌ی پنجم پیش از میلاد سعی داشت عصر نوزایی خود را تبلیغ کند .

تصویری از رضاخان که با اتکا به این روایت‌های باشکوهِ گذشته‌ی ایران ایجاد شد (و مشخصه‌ی برجسته‌ی دوران پهلوی بود) رضاخان و پروژه‌ی مدرنیستی او را چیزی بالکل غیرقاجاری جلوه می‌داد. انقلاب مشروطه پیشتر پادشاهی قاجاریه و ریشه‌های ترکی-مغولی آن را مایه‌ی شرم ایران و تصویری از یک حاکم بیگانه، مستبد و ضعیف خوانده بود (لوح ۷.۱). قدرت جدید پهلوی حالا برعکس به گذشته‌ی باستانی ایران متوسل شده بود. اکتشافات باستان‌شناحتی و علمِ بیشتر به متون باستانیِ یونان که آگاهی عمومی و غرور ملی ایرانیان را افزایش دادند، به‌تدریج توانستند کفه‌ی تاریخ را در برابر افسانه سنگین کنند -تغییری تدریجی از اساطیرِ شاهنامه به توصیفات مدرن از امپراتوری‌های هخامنشی و ساسانی. در سال ۱۹۱۴، یک دهه پیش از برآمدن سلسله‌ی پهلوی، تمبرهای ایرانی –نمودار عمومی احساسات ناسیونالیستی- داریوش اول را بر تخت و ظلّ نشان زرتشتیِ فروهر نشان می‌داد (شکل ۷.۱۱). یک تمبر دیگر هم نمایی از پرسپولیس ولی این‌بار کاخ تچر را نشان می‌داد، کاخی مخصوص اسکان پادشاهان هخامنشی (شکل ۷.۱۲).

نشریاتی مانند گاهنامه‌ی کاوه که در برلین و به سردبیری حسن تقی‌زاده و همراه او (محمدعلی جمال‌زاده، داستان کوتاه‌نویسِ بااستعداد) منتشر می‌شد به تقویت ناسیونالیسم فرهنگیِ در حالِ شکوفایی ایران کمک کردند. آگاهی ملی‌گرایانه‌ای که حلقه‌ی برلین رواج می‌داد و هسته‌ی آن، ایجاد یک مرکز قدرتمند بود خواهان ظهور یک دولت قوی بود.کتاب ایران باستانی (چاپ سال ۱۹۲۷)، که اولین مجلد از سری کتاب‌های تاریخیِ مهم حسن مشیرالدوله درباب تاریخ پیش از اسلام ایران بود مثال خوبی است از گذار از پادشاهان اسطوره‌ای سلسله‌ی کیانیِ شاهنامه به امپراتوری ایرانِ مدنظرِ هرودوت و سلسله‌‌ی هخامنشیِ حاصل از کاوش‌های باستان‌شناسانه. حاکمان سلسله‌ی جدید پهلوی‌ کوشیدند تا نوک این هرم تاریخیِ بازسازی‌شده باشند.

مصوبه‌ی مجلس در سال ۱۹۲۵ همه‌ی عناوین قاجاری را ملغی کرد و حکم به به‌نفعِ انتخاب نام خانوادگی و ثبت آن توسط اداره‌ی ملی ثبت احوال داد کاربرد نام خانوادگی بدعتی برای ایرانیان بود و یکی از چندین اقدامی بودکه قدرت دولت بر شهروندان را افزایش داد. نام و نام خانوادگی به هر شهروند یک هویت شخصی روشن داد –هویتی که شاید بشود گفت به‌نحوی مبهم با نسب پدری در ارتباط بود. نام‌های خانوادگی جدید باید کوتاه و ساده می‌بودند. نام خانوادگی اعیان غالبا شکل کوتاه‌شده‌ی عناوین قاجاریشان بود. دیگران هم در تعیین نام خانوادگی، از نام پدر، شهر،و روستا، پیشه یا فلان مهارت خود استفاده می‌کردند یا به علایق ملی و دینی یا صفات واقعی یا تخیلی دیگر اشاره می‌کردند. الغای عناوین، ضربه‌ی دیگری به نظام طبقاتی قدیمی بود، چراکه نمادهای نزدیکی به قدرت را از بین برد و در ظاهر یک جامعه‌ی تساوی‌گراتر را به وجود آورد.

صویر ۷.۱۱ و تصویر ۷.۱۲. در سال ۱۹۱۴، تصاویر پرسپولیس بر تمبرها ظاهر شد. تصویر زرتشتیِ فروهر (چپ) بر فراز تخت داریوش، نشانگر علاقه به تاریخ پیش از اسلام در دوره‌ی پس از مشروطه است.
لوح ۷.۱ با بالاگرفتن ناسیونالیسم پهلوی، تصاور نادر شاه، که منجی ایران و پیش‌درآمد رضا خان عنوان می‌شد، جای پرتره‌های آشنای حاکمان قاجاری را گرفت. مطابق تقاضای بازار، طراحان یا بافندگان، سر نادر شاه را جای سر فتحعلی‌شاه نهادند، اما به تنه و محیط اطراف تصویر دست نزدند. وزیر همیشه حاضر همچنان با ژست آشنایش در تصاویر مشهود است. اگر چه نادر شاه پس از کارزارش به سال ۱۷۳۹ تخت طاووس افسانه ای امپراتوری مغول را به ایران آورد تختی که در این تصویر بر آن نشسته نیم قرن پس از او به دستور فتحعلی شاه ساخته شد چرا که تخت اصلی پس از قتل نادر نابود شده بود. تابلو قالیچه ، بافت کرمان، حوالی ۱۹۲۸، مجموعه‌ی شخصی مولف

خود رضاخان نام خانوادگی پهلوی را برگزید که احتمالا شکل دگرگون‌شده‌ی نام طایفه‌ی او یعنی ‌پالانی است. چون پالانی تداعی نازیبایی به پالانِ حیوانات باربر و بویژه خران دارد، رضا نام پهلوی را برگزید که آشکارا یادآور ایران پیش از اسلام است –بخصوص یادآور یکی از طوایف آریستوکرات دوره‌ی ساسانی. مهم‌تر آن‌، پهلوی اشاره‌ای کلی به زبان پارسی میانه‌‌ی رایج دوره‌ی ساسانی و ادبیات نوشتاری آن دارد. واژه‌ی پهلوی که در شاهنامه نیز ذکر شده است آن‌زمان هنوز زبان نیایشِ زرتشتیان ایران و زرتشتیانِ پارسیِ هند بود و نوعی پیوستگی فرهنگی با ایران پیش از اسلام را تداعی می کرد. پژوهش‌های مدرن اروپاییان پیرامون زبان ایران پیش از اسلام، متون پهلوی زیادی را بازسازی و ابهامات فراوانی آن‌ها را برطرف ساخت. نام پهلوی که ربطِ مبهم و باشکوهی با گذشته‌ی ایران دارد، نام سلسله‌ی پادشاهی جدید ایران شد.

رضاخان در ماه‌های قبل از نشستن بر تخت، به شنیده‌ها نیز اکتفا نکرد و با خواندن روزنامه‌های تحت امر خود، درباره‌ی گذشته‌ی ایران و تاریخ و فرهنگ آن چیزهای زیادی یاد گرفت. برای مدتی، او گروهی از وکلای فرهیخته‌ی مجلس را منظما دعوت می‌کرد تا درباره‌ی مشروطه‌‌ی نظری و عملی، امور سیاسی و بین‌المللی و برنامه‌های اصلاحی سخن بگویند و رضاخان را هرچه بیشتر با تاریخ و جغرافیای مفصل ایران آشنا نمایند. یکی از آنان، حسن مشیرالدوله‌ی پیشگفته بود که حال نام خانوادگی پیرنیا را برگزیده بود و هوشمندانه از سیاست کناره گرفت و به پژوهش پرداخت. دیگرانی هم بودند ازجمله یحیی دولت‌آبادی (۱۸۶۲-۱۹۴۰)، یکی از سران مشروطه‌خواه با پیش‌زمینه‌ی برجسته‌ی ازلی که بعدا یک خاطره‌نویس زبردست شد، و محمد مصدق، یک حقوقدانِ سوییس‌درس‌خوانده و از اعیان قاجار.

تا مدتی دیدار این گروه مشاور با رضاخان واجد تفاهم دوسویه بود. مشارکت‌کنندگان در این جلسات امیدوار بودند در رضاخان تعهد به اصول مشروطه را بپرورانند؛ او هم آشکارا با لیبرال‌های مجلس -اگر نگوییم همکاری می‌کرد، حداقل- راه می‌آمد. اما این گروه مشاور نتوانست در جانِ رضاخانِ جاه‌طلب نوعی عشق پایدار به دموکراسی یا احترام به قانون‌اساسی برانگیزد. تلاش‌هایی که درجهت آموزش او انجام شد تنها تا آنجا موفق بود که باعث شد این مرد قلدر ایران، در طرح خود برای تمامیت ارضی ایران و ایجاد نوعی قدرت دولتیِ مرکزی و موثر و برپایی سیاست خارجی مستقل و برنامه‌ی بازسازیِ فرهنگیْ یک رویکرد ناسیونالیستی داشته باشد. وقتی گروه مشاور منحل شد و اعضا تک‌تک به حاشیه رانده شدند، آنان هم مثل اکثریت مشروطه‌خواهان فهمیدند که راه پهلوی در جاده‌ی قدرت مطلقه به نقطه‌ی بی‌بازگشت رسیده است. در برابر این ناگزیری، فقط چند نفری دست به مقاومت زدند ولی اکثریت تسلیم شدند و تنها به خیرخواهی رضاخان امید بستند.



باز پس‌گیری خوزستان

یکی از پیامدهای نمایش‌ عزم وطن‌پرستانه‌ی پهلوی لشکرکشی به خوزستان در پاییز ۱۹۲۴ بود (شکل ۷.۱۳). این کار شان و منزلت رضاخان را بالا برد و کنترل دولت بر این استانِ نفت‌خیز ولی پرت‌افتاده و فقیر را مجددا برقرار کرد. خوزستان که در دوران قاجار، «عربستان» هم خوانده می‌شد سرزمینی کم‌جمعیت با مراکز شهری اندک بود و جز نخل‌کاریْ هیچ کشاورزی مهم دیگری نداشت. مردم این منطقه اقلیتی بزرگ بودند که به لهجه‌ی عربی رایج در شمال‌غربی خلیج‌فارس سخن می‌گفتند. بنی‌کعب و بنی‌طُرُف که ساختار ایلیاتی داشتند قویترین کنفدراسیون‌های عربِ خوزستان بودند. این دو قبیلهحداقل از قرن هجدهم، جزو بازیگران سیاسیِ فعالِ منطقه بودند. ارتفاعات داخلی این استان، قشلاقِ زمستانیِ ایل بختیاری و برای اقتصاد شبانیِ این کنفدراسیونْ سرمایه‌ی بزرگی محسوب می‌شد.

در نزاع بین سران بین‌کعب و بنی‌طرف و همچنین جناح‌های رقیبِ ایل بختیاری، تهرانْ مجال اندکی داشت تا در شهرهای باستانی‌ای مانند شوشتر و دزفول و اهواز حضور داشته باشد. بیشتر کوشش‌ها برای نفوذ به خوزستان در قرن هجدهم و در قرن نوزدهمْ برای توسعه‌دادن این مناطق به‌دلیل کمبود منابع و فناوری با شکست مواجه شدند. بندر ناصریه در جنوب اهواز که بعدا در دوره‌ی پهلویْ بندر شاپور (و در دوره‌ی جمهوری‌اسلامیْ بندر [امام‌] خمینی) نامیده شد استثنا بود. این بندر در زمان ناصرالدین‌شاه به‌عنوان جایگزینی برای بندر آسیب‌پذیر محمّره و رقیبی برای بندر بصره در عثمانی توسعه یافت. ناصریه همچنین لنگرگاه پرسپولیس، تنها کشتی جنگی ایران در عصر قاجار بود.

شکل ۷.۱۳. واحدهای لشگر جنوب، سال ۱۹۲۴، در حال ترک شیراز به‌سوی استان خوزستان. چهار لشکر به‌تازگی درهم ادغام‌شده‌ی نیروهای مسلح، نقش مهمی در تحکیم قدرت رضاخان داشتند.عکس از فتح‌الله چهره‌نگار، در کتابِ منصور صانع، پیدایش عکاسی در شیراز (تهران ۱۹۹۰/۱۳۶۹)، ص۱۳۷.

از دهه‌ی ۱۸۸۰، اوضاعِ خوزستان تاحدی در نتیجه‌ی فعالیت‌های شرکت کشتیرانیِ لینچ که در اختیار بریتانیایی‌ها بود جانی گرفت –این شرکت در رودخانه‌ی کارون (تنها رودخانه‌ی قابل کشتیرانیِ ایران) و از بندر محمّره در ۲۲۰ کیلومتریِ شمال شوشتر تا خود شوشترْ خدمات کشتیرانی ارائه می‌کرد. ساخت جاده‌ی تجاریِ شوشتر-اصفهان که از دل سرزمین‌های بختیاری می‌گذشت، این ولایت پرت‌افتاده‌ را برای اولین بار به جنوب‌غربیِ اصفهان مرتبط کرد. اکتشافات نفتی ایران-انگلیس هم یکی از دلایل مهمی بود که باعث شد نگاه‌ها به وضعیت اقتصادی و سیاسی این استان تغییر یابد. میادین نفتی مسجد سلیمان در منطقه‌ی بختیاری بودند، در حالیکه پالایشگاه تازه‌ساز آبادان –که تا دهه‌ی ۱۹۳۰ بزرگترین پالایشگاه دنیا بود- در منطقه‌ی بنی‌کعب قرار داشت، یعنی در کرانه‌ی شرقی شط‌العرب [یا اروند رود. م.].

لشکرکشی تهران برای باز پس‌گیری خوزستان، آن‌هم به بهانه‌ی جمع‌آوریِ مالیات‌های معوقه، به‌طور طبیعی بریتانیا، شرکت نفت ایران-انگلیس و شیوخ بنی‌کعب را نگران کرد. لندن فکر می‌کرد خواسته‌ی تهران برای کنترل خوزستان، معامله‌ی زیرکانه‌ی این کشور با بختیاری‌ها و بنی‌کعب را بر هم می زند –لندن بابت استفاده از سرزمین‌های بختیاری و بنی‌کعب و امنیت و نیروی‌کاری که این دو فراهم آورده بودند سهم ناچیزی از عواید نفت را بدیشان پرداخت می‌کرد. اعضای ایل بختیاری با دستمزدهای اندک، کارگری یا نگهبانیِ تجهیزات نفتی را انجام می‌دادند و ازسوی صاحب‌کارها چندان خوشرفتاری نمی‌دیدند. تاثیر و ثروت روبه‌افزایش شیخ خزعل، این شیخ بنی‌کعب که از طایفه‌ی آلِ محیسن بود، تنها یکی از مثال‌هاست که نشان می‌دهد بریتانیایی‌ها چگونه سران ایلیاتی مناطق شط‌العرب و محمّره را از فرش به عرش رسانده بودند. خزعل، این بازیگر زیرک، پس از تبانی با شرکت نفت ایران-انگلیس و به همراهیِ سران بختیاری و لر امیدوار بود درمقابل پیشروی‌های تهران یک جبهه‌ی متحد تشکیل دهد.

در نوامبر ۱۹۲۴، سواره نظام و ستون‌های زرهی ارتش ایران در یک عملیات گازنبری از دو مسیر لرستان و اصفهان به سمت خوزستان راه افتادند. نیروهای حکومتی با سرعتْ اهواز را اشغال کردند و خزعل را کنار زدند و کل استان را در اختیار گرفتند. وقتی تلاش میانجیگر‌ها شکست خورد بریتانیا در برابر اقدامِ متهورانه‌ی تهران کوتاه آمد. دولت اطمینان داد که بریتانیا کنترل خود بر میادین نفتی و صنعت نفتِ پرسود ایران را حفظ خواهد کرد. رضاخان، این تعهد را در عمل ثابت کرد. تلاش‌های خزعل برای همکاری با مخالفان رضاخان در تهران (ازجمله همکاری با مدرس) هم شکست خورد و خزعل مجبور شد همه‌ دارایی‌اش را واگذارد و این حرف درشت خود را پس بگیرد که سردارسپه مشروطه را نابود و قدرت را به‌شکل نامشروع غصب کرده است. خزعل را به تهران فرستادند و به‌زودی‌ زود ثروت و املاکش را مصادره کردند.

باز پس‌گیریِ خوزستان آخرین مرحله‌ی حرکت از مفهوم ممالک محروسه‌ی ایران به‌سوی یک دولت متمرکز ( دولت علّیه‌ی ایران) بود. اینکه بریتانیا (که تا چهارسال قبل، در ایران حضور نظامی و دیپلماتیک سنگینی داشت) در برابر برنامه‌ی متمرکزسازیِ پهلوی کوتاه آمد مایه‌‌ی تعجب است. ضرورت تغییرات اساسیْ آشکار بود و بریتانیا تا چشم باز کرد دید در نظام جدید بخشی از قرارداد ۱۹۱۹ محقق شده و حداقل یک ارتش متمرکز تشکیل شده که هرچند تحت‌فرمان یک فرد مدرن‌سازِ ناسیونالیست است ولی می‌تواند از سرمایه‌ها و منافع استراتژیک بریتانیا پاسداری کند. رضاخان نه ارادتی به انگلیس‌ها داشت نه با سرمایه‌گذاری آن‌ها مخالفتی می‌کرد. در ماه‌های بعد از خروج کرزن از وزارت خارجه، بریتانیا به‌سرعت سیاست فایده‌گرایانه‌ی پذیرش نظام جدید ایران را با اکراه پذیرفت. حتی وقتی رضاخان عزمِ سلطنت کرد بازهم بریتانیا در برابر جاه‌طلبی او کوتاه آم و تعهد سال ۱۸۲۸ خود مبنی بر حفظ سلطنتِ خاندان قاجار را رها کرد. انگلیسی‌ها با رضاخان راه آمدند، چون هم قدرت‌گیری رضاخان غیرقابل پیشگیری بود هم آدم‌های بریتانیادوست (معروف به انگلوفیل) از قدرت حاکمه‌ی ایران حذف شده بودند و هم اینکه او در برابر تهدید شوروی، سنگری قابل‌اعتماد بود.

حتی پیش از سقوط نهضت جنگل، رضاخان روابط دوستانه‌ای با سفارت شوروی داشت. بعدها و در زمان بحثِ جمهوری، رضاخان حتی به برخی از حامیان نظامی و غیرنظامی خود سپرد چندتا پرچم قرمزِ بلشویک‌طور را عَلَم کنند. با این‌حال عقاید ضدکمونیستی او سرجایش بود و در آن زمان، این از همه‌چیز مهم‌تر بود –بخصوص که آن‌موقع در روسیه هیچ طرف قابل اتکایی وجود نداشت تا بریتانیا بتواند با او بر سر تبدیل ایران به یک کشور حایل مذاکره کند.



پس‌نگری به جنگ بزرگ

در جنگ‌جهانی اول و پس از آن، وضعیت نظامی و اقتصادی و احوالات مردم ایران، بیش از هروقت دیگری در تاریخ مدرن، تحت‌تاثیر پیامدهای یک تنشِ جهانی قرار گرفت. ایران آن‌قدر در نظام ژئوپولیتیک ادغام شده بود که نه می‌توانست در این جنگ بی‌طرف بماند نه می‌توانست انتظار داشته باشد که امپراتوری‌های درگیر جنگْ کاری به کار مرزهای آن نداشته باشند. اما به‌رغم این تهدیدات، دولت ایران از ضربات سنگینی که به استقلال آن وارد شد کمر راست کرد. دولت ایران در شرایطی زنده ماند که در غوغای ده ساله بین سال‌های ۱۹۱۱ تا ۱۹۲۱ نه‌تنها میان نخبگان اختلافاتی جدی بروز کرد بلکه سلسله‌ی قاجاریه هم داشت جان می‌سپرد. جنگ، بازیگران سیاسی و روشنفکران و افسران نظامی‌ای را به صحنه آورد که محصول انقلاب مشروطه بودند. اینکه ایران براساس قرارداد ۱۹۰۷ بین انگلستان و روسیه تجزیه نشد دلیلش نه حسن‌نیت قدرت‌های اشغالگر بلکه حاصل تلاش همین ملغمه‌ی طبقات قدیم و جدید بود. دولت ایران به‌رغم کم‌اقتداری و کم‌اثری آشکاری که داشت، و به رغم همه‌ی ناکامی‌هایش توانست با دیپلماسی و مانورهای سیاسیْ از امواج مهیب دوره‌ی جنگ و پس از آن بگذرد. بیرون از مرزهای ایران مهم‌ترین رخدادی که به بقای ایران کمک کرد نابودی امپراتوری روسیه بود.

طرفه آن‌که، تا پیش از سال ۱۹۲۱ هیچ‌یک از جنبش‌های ملی‌گرایی که امید داشتند ایران را از اشغال خارجی و از شرّ نخبگان فاسد قاجاری نجات دهند توفیقی کسب نکردند. دولت در تبعیدِ کمیته‌ی دفاع ملی، عملیات مخفیانه‌ی آلمان‌ها در ایران، حلقه‌ی مقاومت برلین، و بعدا جنبش جنگل در گیلان و نیز شورش‌های ناسیونالیستی در خراسان و آذربایجان هیچ‌یک طرفی نبستند، در حالیکه حکومت مرکزی در همان‌زمان قدری مشروعیت و عاملیت سیاسی داشت. دولت ایران برای فرونشاندن چالش‌های تجزیه‌طلبانه از همه‌ی منابع نزار مالی خود، ازجمله عواید شرکت نفت ایران-انگلیس و همچنین از همه‌ی توانمندی‌های نظامی محدود خود (کهشامل دیویزیون قزاق و از سال ۱۹۱۸ ژاندارمری هم می‌شد) استفاده کرد. نخبگان حاکم و ناامید، با تلاش‌های دودلانه‌ی بریتانیا برای احیای دولت قاجار، همراهی کردند. ولی جریان ناسیونالیستی از بلوای بین‌المللی استفاده کرد تا در برابر نیمه‌تحت‌الحمایگی قرارداد ۱۹۱۹ انگلستان-ایران مقاومتی موفق انجام دهد. شکست این قرارداد راه را برای ظهور رضاخانِ قلدر و خشن و حاضریراق هموار کرد. او و دیویزیون قزاق تحت فرماندهیِ وی با نبردهای منظم علیه یاغیان مرزی، به داد دولت مرکزی رسیدند. الطاف ضمنی نمایندگان بریتانیا و کمی بعدْ موافقت بلشویک‌ها، رژیم جدید را به راه دولت‌سازی انداخت. اگر پس‌نگری کنیم می‌بینیم که تحکیم جایگاه رضاخان بین سال‌های ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۵ به یکی از نتایج گریزناپذیر جنگ‌جهانی اول می‌مانَد؛ بهایی که ایران باید برای تمام‌شدنِ دو دهه انقلابات سیاسی و نوسانات اقتصادی و تغییرات اجتماعی‌فرهنگی می‌پرداخت.