در ۱۲ دسامبر ۱۹۰۵ جمعیت بزرگی پس از بستن بازار در مسجد شاه گرد آمد تا هم به بدرفتاری حاکم پایتخت با تجار شکر اعتراض کند هم دست به دامان مجتهدین تهران شود. جمالالدین اصفهانی، این واعظِ محبوب و بابیِ مخفی برای مردم سخنرانی کرد و حاکم تهران را بابت ظلم و تعدیش ملامت نمود و گفت ملت ایران مستحق عدالت و امنیت عمومی است؛ بهعلاوه، خواستار لغو کنترل سختگیرانهی دولت بر قیمتها شد. او همچنین اظهار داشت قانون عرفی -که مجریاش دولت است- و قانون اسلامی –که مجریاش مجتهدین هستند- باید تابع «یک قانون» باشند؛ این حرف که منتهی به ایدهی قانوناساسی میشد، برای ایرانیان جدید بود. جمالالدین گفت شاه اگر واقعا مسلمان است باید با خواستهی مردم موافقت کند. این مطالبات، سرشتنمایِ انقلابی بودند که سرآغازش همین منبرِ جمالالدین بود.
این خواست های جسورانه، علمای هوادار دولت را برافروخته کرد. در میانهی منبر جمالالدین، امام جماعت مسجد شاه که منصوب حکومت بود، خشمگین از رکگوییهای واعظْ دستور داد او را بهزور از منبر پایین بکشند و بیرون بیاندازند. دستآخر هم پاسبانان حکومتی به مسجد یورش آوردند و جماعت معترض را بیرون راندند. روز بعد، علمایی که در آن اجتماع حضور داشتند و واکنش حکومت را بر نمیتابیدند، در اعتراضی نمادین شهر را ترک کردند و در حرم عبدالعظیم در جنوب پایتختْ بست نشستند. حرم بهزودی مرکز اعتراض شد و از تهران، گروهگروه میآمدند تا با معترضین همدلی کنند.
این حادثه آغاز نهضت مردمیای بود که نهایتا انقلاب مشروطه نام گرفت، تجربهای دگرساز که برای ایرانِ قرن بیستم پیامدهای بسیاری داشت. ماجرایی که ذکر شد اگر نه همه، ولی بیشتر عناصرِ انقلاب مشروطه را در خود داشت: تجار و پیشهورانِ منزجر از یک حکومت ناکارآمد و قلدر؛ ملّاهای دونپایه و میانرتبه که همگی خواستار حمایت مجتهدین از مردم بودند؛ واکنشهای سخت دولت قاجار به تقاضاهای مربوط به تدوین قانوناساسی و مشارکت عمومی؛ و دستآخر، جمعیت پرتعداد شهری (شکل ۶.۱). در ادامه، نخبگانِ اروپادرسخوانده هم به این گروههااضافه شدند –اینان به رادیکالهای بومی پیوستند و مجلس و چارچوب قانوناساسی مدرن را شکل دادند.
نهضت مشروطهی در حال ظهور -با ویژگی آشکارا متکثر خود- گروههای اجتماعی و سیاسیِ متنوع را به خود جلب کرد و بهزودی با جبههی سلطنتطلبان روبهرو شد، جبههای پشتگرم به حمایتهای روسیه که هدفش تحکیم قدرت شاه مستبد قاجار و حفظ امتیاز نخبگان حاکم بود. انقلاب مشروطه با امتیازات طبقهی روحانی هم سر ناسازگاری داشت -طبقهای که در ابتدا از نهضت حمایت کرد ولی بعد از تحدید قدرت مجتهدین و تعیین حدود شریعت توسط قانوناساسی و مجلس، فیالفور راه خود را عوض کرد. نتیجه کشاکش چندجانبهای بود که به ایجاد هویت ملی مدرن ایرانیان کمک کرد: نخست جنگ داخلی سالهای ۹-۱۹۰۸ و دو دهه درگیری پیامد آن تا پیش از ظهور رضا شاه و استقرار خاندان پهلوی در سال ۱۹۲۵.
از این جهت، انقلاب مشروطه در تاریخ مدرن خاورمیانه بینظیر است. نه انقلاب ترکان جوان در سال ۱۹۰۸، نه نهضت ضد استعماری مصر در سال ۱۹۱۹ و نه نهضتهای ضد استعماریِ جهان عرب در بعد از جنگ جهانی اول، هیچیک بنیان اجتماعی انقلاب مشروطه را نداشتند. طی پنج دهه حکومت استبدادی پهلوی، بسیاری از دستاوردهای سیاسی انقلاب مشروطه بهخطر افتاد و با انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹، قانون اساسیِ سال ۱۹۰۶ یکسر ملغی شد. با اینحال، هنوز هم انقلاب مشروطه در تاریخ ایران یک نقطهی عطف است: قدمی بهسمت یک مدرنیتهی اجتماعیسیاسی. این انقلاب سعی داشت به پرسشهایی که مخالفین مدتها بود پیرامون چیستیِ عدالت اجتماعیِ ایرانیشیعی طرح کرده بودند پاسخی بومی دهد و آن را با لیبرالیسم غربی و نظام مشروطه در آمیزد. در نتیجه، انقلاب مشروطه با وارد کردن مفاهیمی مانند ناسیونالیسم و نمایندگی و حکومت قانون و حقوق فردی و محدود کردن قدرت دولت، میکوشید سوداهای هزارهگرایانهی شیعی را سکولار کند. انقلاب مشروطه این اصول غربی را با ایدههای باستانیِ پادشاهی و روحانیت تلفیق کرد. جنگ مدنی سالهای ۹-۱۹۰۸ بین مشروطهخواهان و سلطنتطلبان اوج یک نبرد انقلابی بود، چراکه حکومت قاجار را تضعیف و روحانیون محافظهکار را نیز حداقل موقتا از سیاست دور کرد.
در آستانهی انقلاب مشروطه، مخالفتْ همهی مملکت را فرا گرفته بود، از منبر مساجد گرفته تا مطبوعات نوپا و مدارس مدرن. ولی اینان عمدتا اعتراضات معترضین خارجنشین را تکرار میکردند. آشنایی بیشتر با جهان خارج از راه آموزشوپروش و مطبوعات و سفر خارجه، که برای برخی از ایرانیان در حکم تایید پیشرفتهای مادی غرب بود باعث تقویت چندین گفتمان شد: گفتمان انحطاط ایران، گفتمان لزوم نوزایی ایران و همچنین گفتمان لزوم پذیرش آنچه تمدن مدرن میخواندند.
نوشتجات جدلی زیادی به دست مردم نمیرسید، آنی هم که میرسید کمتر بهشکل چاپشده و بیشتر بهشکل دستنویسهایی بود که در حلقات مخالفین میچرخید و بر ریتوریک و محتوای خطابههای انقلابی تاثیر میگذارد. این حلقات کوچک که بیشتر در استانبول بودند ولی بعضا در قاهره و بیروت و کلکته و بمبئی و قفقاز هم پخش بودند آثارشان بهندرت برای عامهی مردم شناخته شده بود و حتی نخبگان تحصیلکرده نیز در سرتاسر عصر ناصری، از گفتمان اصلاحطلبانهی آنان بهدور بودند. تنها با ورود به قرن بیستم بود که ادبیات اصلاحطلبانه، در میان حلقات نیمهمخفی داخل ایران هم اقبالی بهدست آورد. شکایت از فلاکت مادی و فضاحت اخلاقی ایران و نکوهش دمدودستگاه فاسد و سختگیر، مخاطب جذب میکرد. حلقهی کوچک ایرانیان خارجنشین که غالبا جزو مرتدین یا اقلیتها بودند غالبا با هم در ارتباط بودند و آثار یکدیگر را میخواندند –نوعی «ریپابلیک آو لِتِرز» ولی از نوع ایرانی. ایدههای بداهی آنان درباب اصلاح، اغلب شامل نقد دمودستگاه دولت بود اما بندرت به طبقهی مجتهدین میتاخت. جایگزینهایی که آنان پیشنهاد کردند عمدتا یا خوانش های سادهانگارانه از روشنگری فرانسه بود یا از ایدهی دیکتاتور نیکخواه –یکی مثل تزار روسیه. در کل، آنان سراسر مجیزگوی اروپا بودند و اینْ با تلاش ایشان برای رسیدن به مدرنیته چندان سازگار نبود.
یکی از حوزههای موردبحث، آموزشوپرورش بود. نوشتجات اصلاحطلبانهی اواخر دورهی قاجار و عصر مشروطه، از وفور بیسوادی و فقدان نهادهای آموزشی نوین تاسف میخوردند و منتقد برنامههای درسی مدارس و ناکارآمدیهای آن بودند. آنها همچنین خواهان تغییر در رسمالخط فارسی بودند –چیزی که دلمشغولی بسیاری از اصلاحطلبان جوامع غیرغربی بود. رسمالخط شکستهی فارسی که در عصر قاجار رواج یافت، گرچه بیشک هنرمندانه بود ولی در راه آموزشوپرورش عمومی نوعی مانع بهحساب میآمد. سوتغذیه و نبود آب لولهکشی و فقدان پزشکی مدرن و یک نظام سلامت عمومی که با شیوع مثلا وبا مبارزه کند و امراضی مانند آبله و تراخم را تحت کنترل در آورد هم اسباب نارضایتی بودند. آشکارشدن عقبافتادگیهای علمی و صنعتی در مقایسه با کشورهای «متمدن» نگرانیهای عمیقی بهوجود آورد. انحطاط و محرومیتی که در ایران میدیدند، هم با تصور ایدئالیستی از پیشرفتهای مادی غرب فرق داشت هم با درک ایدئالیستی از گذشتهی باستانی ایران. معتقد بودند تنها براساس مدل قدرتهای غربی و حکومت مدرن قانون و قانون اساسی است که ایران میتواند بر بدبختی عمیق خود فایق آید. نوشتجات اصلاحطلبانهی قرن نوزدهم عموما آمال استعماری اروپا را نادیده میگرفتند، و در غیاب این مولفه، غالبا نتیجه این میشد که کرنش در برابر امپراتوری غرب، تقدیر ناگزیر ملت های ضعیف تر است.
کسی که استثنائا به تهدیدات استعماری قریبالوقوع، اشاراتی داشت، سیاستمدار مشهور، میرزا ملکم خان (۱۸۳۳-۱۹۰۹) بود. نقد او نشان داد که وی هم از تهدیدات اروپا خبر دارد هم دنبال راهحلی است تا با واقعیات محیط ایران و آداب و ارزشهای اسلامی آن جور باشد. ملکم، با آن شخصیت پیچیده، ذهنی خلاق داشت و توانست بین رویکردِ پوزیتیویستیِ فاضلانه و روحیهی پولکی خود تعادلی برقرار کند. تاثیرات وی بر انقلاب مشروطه بیش از یک پیشنهاد صرف برای سازماندهی مجدد دولت بود. او اصلاح رسمالخط فارسی را کلید انتقال معلومات به تودهها میدانست و برای توضیح مقصود خود، در سال ۱۸۴۴ در لندن، گلستان سعدی را با الفبای ابداعی خود منتشر کرد.
کیش «اومانیستی» ولی التقاطیِ ملکم -بهنام کیش آدمیّت- که از دین آدمیّت Religion of Humanity آگوست کنت الهام گرفته بود، تداوم فراموشخانهی نیمهماسونیِ بود که او سالهای گذشته بنا نهاده بود. کیش آدمیّت که از یک دین سازمانمند فراتر میرفت در سودای ارزشهای جهانشمول بود: پیشرفت علمی، حقوق بشر و تساهل. او حتی ناصرالدین شاه را راضی کرد تا حکمی شبیه فرمان امپراتوری عثمانی در دورهی تنظیمات (سال ۱۸۵۶) صادر کند و برای اولین بار، همهی حقوق بنیادین اتباع بر جان و مالشان را بهرسمیت بشناسد. ولی نشریهی ادواری قانون او، عدم اجرای این ابتکارات را نکوهش میکرد –این نشریه از طریق شبکههای زیرزمینی به دست مردم میرسید.
ملکم، قانون را با کمک سید جمالالدین افغانی و طرفداران او منتشر میکرد. سال ۱۸۹۱ و در آغاز اعتراضات رژی، افغانی را از ایران اخراج کردند و پس از آن، او تبدیل به منتقد پر سروصدای دولت قاجاریه شد. همانقدر که ملکم پیامبر مدرنیتهی سکولار بود، افغانی -در کسوت پاناسلامیستی که دولت عثمانی هوایش را دارد- پیشگام اسلام سیاسی بود؛ اسلام سیاسی در میان شیعیان ایران حامیانی چند داشت. آنچه برای مخاطبان ایرانیِ جمالالدین افغانی جذابیت داشت و او آنها را فارسی مینوشت، خوانش سیاسی از اسلام بود؛ اسلام نه درمقام مجموعهای از باورها و اعمال یا تقید به فتاوای ملالآور مجتهدین شیعه بلکه بهمثابه یک دین مبارز، نیروی یکدلی که قدرت خود را در جریان اعتراضات تنباکو نشان داده بود. توزیع گستردهی نامهی افغانی به میرزای شیرازی توانست پیام مبارزه با قدرتهای امپراتوری اروپایی از راه انسجام دینیملی را در فضای ایران طنین انداز کند. شبنامههای زیرزمینی، دیدگاههای مخالفین را به همهجا میبردند و حتی بر دروازه های مساجد و دیگر ساختمانهای عمومی نیز نصب میشدند. بعد از ترور ناصرالدین شاه، افغانی در حلقات مخالفین ایرانی شهرت بیشتری بهدست آورد، چراکه منشاء حذف مستبدی شده بود که که مانع پیشرفت ایران بود. گرچه افغانی و برخی از فداییان او مزدوران یک مستبد دیگر یعنی سلطان عبدالحمید شدند و خودِ افغانی آرزو داشت «سیف»ی باشد در دستان هر قدرتی که او را به استخدام در میآورد (شاید بهاستثنای بریتانیا) ولی با اینهمه تا پایان عمر وجههی خود را حفظ کرد –او سال ۱۸۹۷ از مرض سرطان مرد و آنهنگام در استانبول در حصر خانگی بود. بهنظر «فیلسوف شرق» -لقبی که افغانی برای خود میپسندید- بازگشت به سنتهای اسلامی باید با نوزایی دینی همراه میشد تا بهقول او نوعی رفرماسیون اسلامی به وجود آورد، اصلاحی که بتواند مسلمانان را نهتنها از یوغ استعمارگرایی مسیحی بلکه همچنین از قید حکام مستبد رها سازد.
اتحاد عجیب ملکم و افغانی، این پیامبران مدرنیتهی غربی و پاناسلامیسم، سرشتنمای تنش ایدئولوژیکی بود که بعدا گریبانگیر انقلاب مشروطه شد. در آغاز قرن بیستم، ارتباط ایدئولوژیک این دو نفر با دیگر کنشگرانِ نسلِ جدید ایرانی ازطریق آدمهایی مثل میرزا آقاخان کرمانی (۹۷-۱۸۵۴) میسر شد. کرمانی، این اندیشمند اصیل و پرحرارت، اصلاحطلبیِ پوزیتیوِ ملکم و موضع ضدامپریالیستی افغانی را وام گرفت. آنچه او به این ترکیب مخالفین ایرانیِ قرن نوزدهم افزود، یک ایدئولوژیِ ناسیونالیستی آگاهانه بود –ایدئولوژیای مبتنی بر تصور ایدئالیستی از ایران باستان و تضاد آن با واقعیات غمانگیز امروز مملکت. ناسیونالیسم کرمانیآنکه گاه طنین ضدعرب و حتی ضداسلام مییافت، بر سرنوشت جمعی ایرانیان تاکید میکرد و خواستار توقف زوال اخلاقی و فرهنگی ایران بود. نوشتههای او که عمدتا در زمان حیاتش منتشر نشدند بهخوبی فضای اندیشگانیِ دوران مشروطه و پس از آن را معرفی میکنند. شخصیت کرمانی، هم منجر به سیالیت ایدههای او شد هم منجر به کاستیها و جهتگیریهای سیاسی متلون وی. او که سال ۱۸۵۶ در یک خانوادهی صوفی قدیمی ولی فقیر و دارای علقههای زرتشتی به دنیا آمد یکی از اولین مخالفینی بود که در سرْ افکار مدرن داشت؛ زادگاهِ کرمانی یعنی کرمان، این شهر هزاردین در جنوبشرقی ایران که محل تجمع مومنان نعمتاللهی و شیخی و اصولی و زرتشتی و بابی و بهایی بود نهتنها افکار او را متاثر ساخت بلکه در عصر مشروطه مخالفین زیادی هم پروراند. کرمانی تحت تأثیر معلم فلسفهی خود که به وی مقدمات فلسفهی ملاصدرا را آموخت، گرایش بابی یافت. فعالیت کوتاهمدت او بهعنوان مامورمالیات، پس از مجادله با حاکم استان یکباره به پایان رسید –حاکم او را به تبعید فرستاد.
کرمانی جوان در نهایت مقیم استانبول شد و همانجا بود که مابقی عمر کوتاه خود را صرف روزنامهنگاری و ترجمه و فعالیت سیاسی و آموزش خصوصی کرد. او که مدتی برای هفتهنامهی محبوب اختر -در استانبول- با نام مستعار مطلب مینوشت به اوضاعاحوال و اقتصاد و سیاست و آموزشوپرورش و فرهنگ نگاهی انتقادی میکرد و زبانی استعاری داشت که به مذاق روزنامهخوانها خوش میآمد. او امیدوار بود با تاکید بر ناخوشیهای اجتماعیسیاسی ایران، خوانندگان بیشتری بهدست آورد. او از خود نشانگانِ نوعیِ اندیشمندانِ تبعیدی و دچار بحران هویت را نشان میداد، حامل نوعی هویت ملی بود، هویتی شیفتهی شکوه گذشتهی خود، شکوهی که کرمانی عمدتا در شاهنامه و همچنین متون یونانی و رومی که به فرانسه ترجمه شده بودند و در پژوهشهای روزافزون آنروزهای اروپاییان خوانده بود. او در سالهای بعد تاثیرات عربیاسلامی را چیزی بیگانه، ارتجاعی و سبب انحطاط و زوال ایران تصویر کرد. کرمانی میگفت فقط با کنار گذاردن این میراث شوم متعصبانه و آلوده است که ایرانیان میتوانند خلوص گمشدهی خود را بازیابند و بار دیگر کشور خود را احیا کنند.
میتوان گفت نقد جدی سنت اسلامی فقط در فضایی ارتدادزده میتوانست رخ دهد. کرمانی یک بابی معمولی و مومن به فرامین آخرالزمانی و نظام شرعی بابیه –آنگونه که باب در بیان مدون کرد- نبود، هرچند مدتی به شاخهی ازلی بابیه مومن بود و در جنگهای فرقهای با بهاییان، شورمندانه از ازلیها دفاع میکرد. ولی صبغهی بابی برای کرمانی حکم یک تختهپرش را داشت تا با مدرنیتهی اروپایی کنار بیاید. اندیشهی او نهتنها واجد روشنگری اروپا بلکه همچنین واجد ملغمهای از فلسفهی ماتریالیستی و برنامههای سیاسیِ سوسیالیستی و البته ناسیونالیسم شووینیستی بود. اما همین عناد علیه دولت قاجار در سال ۱۸۹۶ به قیمت زندگی کرمانی تمام شد، یعنی زمانیکه او و دو تن از هواخواهانش بهدستور سلطان عبدالحمید بازداشت و زندانی شدند و گویا دلیلش آن بود که به سلطان هشدار داده بودند که دسیسهای ضدقاجار در شرف تکوین است. پس از قتل ناصرالدین شاه، آنان را به جرم همدستی با قاتل به ایران مسترد کردند و به فرمان ولیعهد بعدی یعنی محمدعلی میرزا (۱۸۷۲-۱۹۲۵) در تبریز اعدام شدند. نقش کرمانی در قتل شاه هرچه بوده باشد، خاطرهی او بهعنوان یک مخالف ضدقاجار بود که در روایت انقلابیون مشروطه وی را بهمقام شهید برکشید.
کرمانی علیرغم حمایت عجیب از پاناسلامیسم، مانند دیگر روشنفکر تبعیدی یعنی فتحعلی آخوندزاده (۱۸۱۲-۷۸) احساساتی ضداسلامی داشت. آخوندزاده یک نمایشنامهنویس آذربایجانی و منتقد اجتماعی صریحاللهجه ای بود که بیشتر بزرگسالی خود را در تفلیس گذراندو در ادارات روسیه مشغول به کار بود. این منتقدِ بیتعارف همهی مذاهب سازمانمند و بخصوص اسلام، حامی دیدگاهی عقلانی از تمدن بود و هیچ ایرانی تبعیدی قرن نوزدهمی به اندازه ی او به ایدههای دئیستیِ روشنگری فرانسه نزدیک نشد (البته منبع او منابع روسی بود). ابزار اصلی نقد اجتماعی و اخلاقی آخوندزاده، تئاتر مدرن اروپایی بود، مدیومی نو برای مخاطبان ایرانی (و آذربایجانی). گرچه نمایشنامههای آخوندزاده در خارجه بهطبع رسیدند و به ترکی -زبان اصلی نمایشنامهها- و فارسی –زبان ترجمه- خوانندگان پرتعدادی داشتند ولی بیشترشان روی صحنه نرفتند. یکی از مضامین اصلی آثار آخوندزاده -که از سادگی نمایشنامههای مولیر الهام گرفته بود - چیزی نبود مگر تضاد بین حفظ باورهای قدیمی یا «خرافات» جوامع اسلامی با نیروهای تمدنی مدرن، بخصوص علوم و پزشکی.
آخوندزاده در جدلیات منتشرنشدهی خود، نقد پوزیتیوِ اسلام و ناسازگاری آن با الزامات جهان مدرن را درونی ساخت. آخوندزاده در یکی از داستانهای خود (به سال ۱۸۶۳) به در قالب نامهنگاری کمالالدوله، نویسندهی شکگرای تبریزی با یک شاهزادهی شیعهی هندی مجاور در عتبات عراق، - باورها و نهادهای شیعی را شجاعانه به نقد میکشد. او اسلام و قرآن و عقاید موجود در آنها و بخصوص باورها و آموزههای شیعی را مسوول خرابی اوضاع ایران و علت اصلیِ انحطاط تمدن ایران میدانست. وی وحی الهی و داستانهای قرآنی و تعصبات کوری که دین اسلام و اعراب فاتح به ایران آوردند را بهسبک ولتر بهسخره میگرفت و مانند کرمانی بهخاطر از کفرفتن تمدن بزرگ ایرانیِ پیش از ورود اعراب تاسف میخورد. او با انجام مقایسههای تاریخی و جامعهشناختی، اسلام را بابت اصول نابخردانه و منش متعصبانه، جهالت و تکبر مراجع دینی، بردگی، شکنجه و همچنین بدرفتاری با زنان نکوهش میکرد. او با قوتی کمتر، دولت قاجاریه را هم مسوول فساد و سومدیریت موجود میدانست و امتیازات ناسزاوار نخبگانرا محکوم میکرد.
ولی آخوندزاده، این ستایشگر بزرگ فرهنگ والای روسیه، در گفتمان انحطاط خود بهندرت نقش قدرتهای اروپایی را متذکر میشد. از دید او، چنانکه از دید ملکم و بیشتر اصلاحطلبان زن نوزدهم، منابع اصلیِ شر در داخل بودند و ربطی به ژئوپولیتیک نداشتند. رقابت امپراتوریهای اروپایی توجه آخوندزاده را چندان به خود جلب نمیکرد و برای همین او حرف چندانی دربارهی مطامع استعمارگران در سراسر جهان نداشت. آدم میتواند از بین خطوط نوشتههای آخوندزاده واقعیت سردی را بخواند که بازتابدهندهی پیام «سیاستنامه»های قدیم فارسی است: الحقُ لِمَن غَلَب. اگر غرب، ایران را ضعیف و ذلیل کرده، تقصیر غرب نیست.ه؛ تقصیر ایرانیان و مسلمانان است که فرهنگ مندرس و ارزشهای دینی خود را دور نینداختهاند تا به وصال تمدن غربی برسند. آخوندزاده نهضتهای اصلاحیِ شیعی را هم ملامت میکرد. گرچه او تعقیب و ایذای بابیون که برای او خاطرهای زنده بود را تحتعنوان بربریت محکوم میکرد ولی پیام بابیه و شیخیه را صرفا تکرار خرافات شیعه و مانعی دیگر در راه حرکت بهسوی تمدن میدانست.
شاهزادهی قاجار، جلالالدین میرزا، این ناسیونالیست سفتوسخت که با آخوندزاده نامهنگاری داشت هم ورود اعراب به ایران و میراث فرهنگی و سیاسی آنان را نوعی فاجعهی تاریخی میدانست که تمدن برتر ایران را زیر سمهای خود لگدکوب کرد. جلالالدین میرزا، رییس افتخاری فراموشخانهی ملکم یک رسالهی تاریخی مقدماتی نوشت -احتمالا برای آموزش مقدماتی تاریخ در دارالفنون. نامهی خسروان، گرچه بیشتر فهرست سادهی سلسلههای پادشاهی ایران بود ولی به «پارسی پالوده» نوشته شد، بهسبکی ساده و تهی از واژگان عربی. رسالهی او، منقش به چهرهنگارههای تخیلی پادشاهان اسطورهای ایران و شاهان ساسانی، کوشش آگاهانهای بود درجهت تقریر تاریخ ایران از ریشههای افسانهای آن تا دورهی اسلامی. این رساله برای اثبات استمرارِ تاریخِ ایران، هیچ اشارهی خاصی به ورود اسلام یا فتح اعراب نکرد –حادثهای که مثل حملهی مغول، حادثهای تاریک تصویر میشد.
مضامینی مثل تمدن و اصلاحات، نیاز به مشروطه، گذشتهی باستانی دربرابر انحطاط کنونی، و نقد موانع محافظهکارانهای که درمقابل مدرنیته قرار گرفتهاند همگی تبدیل به شالودههای گفتمان مشروطه شدند. این اندیشهها زمانی از خفتگی در آمدند که بحران اقتصادیِ در آستانهی قرن بیستمْ زبانی برای بیان اعتراض میطلبید.
قتل ناصرالدین شاه پایانی بود بر انزوای سیاسی ایران؛ انزوایی که یک مستبد زیرک فراهم آورده بود. جلوس شاه جدید یعنی مظفرالدین شاه، افق فرهنگی ایران را گسترش داد، هرچند این تغییر تقریباً عمدتا غیرعامدانه بود (نمودار ۲ در فصل ۴). او نه جلوهفروشی پدرش را داشت نه مهارت یارگیری در دربار و دیوان را؛ نه بلد بود برای پیشبرد اهداف خود قدرتهای اروپایی را به جان یکدیگر بیندازد. او مردی بود نجیب، با میلی وافر برای گشودن کشور بهروی اصلاحات اجتماعی و آموزشی. گرچه آدم خامی بود ولی سعی داشت به سیاستهای ماکیاولیستی سالهای گذشته خاتمه دهد. اما شاه جدید که اواخر دههی پنجم عمر خود را میگذراند برای اینکه رشته امور از دست نرود موقتا صدراعظم پدرش علی اصغر خان امینالسلطان، ملقب به اتابک (بهمعنی مربیِ مراقب) را ابقا کرد. اتابک، این تنها صدراعظم عصر ناصری که توسط پادشاه حذف نشده بود، ترتیبی داد تا انتقال قدرت بدون خونریزی باشد. ولی دسیسهچینیهای حلقات آزمندِ درباری که در رکاب شاه جدید از تبریز آمده بودند و افزایش نارضایتیهای مردمی ثابت کرد که اتابک در برابر فشارهای غولآسای اقتصادی بییاور است. سلاح رئالپولیتیک او دیگر حریف این چالشهای جدید نبود، چالشهایی که پس از مرگ ناصرالدین افزایش یافتند –امینالسلطان سال ۱۸۹۶ معزول شد.
صدراعظم جدید، علیخان امینالدوله که او را از مدتها قبل قهرمان اصلاحات میدانستند هم بیش از یک سال در این منصب دوام نیاورد. برنامهی اصلاحی او در زمینهی مالیه و حکومت و آموزش بیش از هر برنامهی دیگر سیاستمداران قاجاری به ایدهآلهای رفیع آدمهایی مثل ملکمخان نزدیک بود. ولی رویاهای امینالدوله برای بازسازیِ بهقول او «ایران ویران» با اژدهای سهسر منافع خارجیها، دسیسههای درباری و فتور اقتصادی روبهرو شد –روحانیون محافظهکار هم که جای خود داشتند. مدارس مدرنِ در حال شکوفایی که بیشتر از نظام رشدیهی عثمانی ملهم بودند جایی بود که دولت باید خودش را ثابت میکرد. میرزا حسن تبریزی (مشهور به رشدیه)، این آموزگار بابی ناراضی که سالها در بیروت و استانبول به سر برده بود، مدارس جدیدی راهاندازی کرد که بهزودی روحانیون بهدشمنی با آن برخاستند. مجتهدینی مانند شیخ محمدتقی نجفی، مشهور به آقانجفی، قاضی شرع قدرتمند اصفهان، در خط مقدم مخالفت قرار داشتند. بخصوص تدریس زبانهای خارجی انگ تقلید از سیرهی کفار خورد. علوم جدید و جغرافی و حتی شکل ظاهری جدید کلاسها که شامل میز و صندلی و تختهسیاه میشد هم از خشم آخوندها در امان نبودند. خیل طلاب مدارسِ زیرنظر نجفی، به مدارس ابتدایی رشدیه هجوم بردند؛ معلمان را بیرون انداختند و حتی مجبورشان کردند به تبعید بروند. حتی پیشکشهای امینالدوله به مراجع –رشوهای مودبانه برای خریدن حمایت آخوندها- هم خوب جواب نداد.
نوسانات جدی در بازار بینالمللی ارز، فشارهای مالی بر اقتصاد ایران را تشدید کرد و بخت توفیق امینالدوله را کاهش داد. تاثیر ثانویهی حادثهی معروف به هَراس (Panic) سال ۱۸۹۳ -این اولین رکورد اقتصادی بزرگ آمریکا که با سقوط قیمت جهانی نقره بر کل دنیا تاثیر گذارد- بر ارز ایران که بر پایهی نقره بود تاثیری جدی نهاد. بین سالهای ۱۸۹۲ و ۱۸۹۳، ارزش تومان ایران ۲۸٪ سقوط کرد، سقوطی که با هر معیاری غافلگیرکننده است. بهعلاوه، تفوق بانکداری مدرن و سرمایهداری بینالمللی -گرچه در ایران کمتر از مصر و امپراتوری عثمانی محسوس بود- برای دولت و تجار تعهدات جدیدی به بار آورد. ولی دسترسی به مالیهی بینالمللیْ دولت ایران را وسوسه میکرد وامهای درشت بگیرد تا هزینههای دربار را بپردازد و از پسِ دو سفر اروپایی شاه بین سالهای ۱۹۰۰ و ۱۹۰۵ -که بهسبک پدرش مسرفانه بود- بر بیاید و بورکراسی و پروژههای حکومتی را افزایش دهد. دولت میبایست یا مستقیم از قدرتهای اروپایی وام بگیرد یا از بانکهای خارجی، و وثیقهی این وامْ واگذاریِ عواید بیشتر گمرکات کشور بود. البته این وام ها فقط موقتا خزانهی خالی دولت را پر میکرد.
پیشتر و در دورهی ناصرالدین شاه (سال ۱۸۹۲)، برای اخذ وام پانصد هزار پوندی (دو میلیون و پانصد هزار دلاری) جهت پرداخت غرامت به شرکت رژی، عواید گمرکات به بانک شاهی ایران رسیده بود. پس از کشوقوسهای فراوان، امینالدوله با بانک شاهی وارد مذاکرات اخذ وام شد و اینبار بنا بود وثیقهی وام، مالیاتهای استانی باشد. بنابر قرارداد، حکومت متعهد شد منابع ناچیزِ استانی خود را برای بلندمدت در اختیار بانک قرار دهد. چنانکه انتظارش میرفت، بیشتر وام صرف بورکراسی دولتی و سفرهای اروپایی شاه شد. تا سال ۱۸۹۸، برنامهی اصلاحی امینالدوله کاملا به بنبست رسیده بود. وی انتخابی نداشت مگر استعفا دادن و گذران دوران بازنشستگی در املاک خود در استان گیلان –او سال ۱۹۰۴ در گیلان در یأس و سرخوردگی درگذشت . در یک تصویر بزرگتر، کنار رفتن امینالدوله نشانگر پایان دورهی اصلاحات از بالای صدراعظمها بود، اصلاحاتی که حداقل از میانهی قرن نوزدهم دغدغهی سیاستمدارانی چون امیرکبیر و مشیرالدوله شد. جایگزین این حرکت اصلاحی، یک نهضت اعتراضی از پایین بود، نهضتی که مدتها در حال تکوین بود و بهزودی به انقلابی مردمی تبدیل میشد.
با کنارهگیری امینالدوله، شاه و درباریانش با فراخواندن امینالسلطان به صدارت، به همان راه گذشته بازگشتند –هدف اخذ یک وام دیگر بود ولی اینبار از روسیه. خزانهی تقریبا ورشکستهی دولت، از بانک استقراضی روسیه در ایران دو میلیون و چهارصد هزار پوند (دوازده میلیون دلار) وام گرفت تا وامهای قبلیای که از بریتانیا گرفته بود را تسویه کند؛ وثیقهی سنگین این وام، واگذاری تقریبا همهی عواید گمرکی باقیمانده بود. گروهی از مسوولان بلژیکی که برای رسیدگی بر اوضاع گمرکات به استخدام دولت ایران در آمده بودند بهسوی روسها متمایل شدند. گرچه آنها مقرراتی وضع کردند و برخی رویّهها را اصلاح نمودند و از راه تحمیل تعرفههای سفتوسختْ عواید دولت را افزایش دادند، ولی بیش از حکومت ایران به طلبکاران روس گوش میدادند. نرخ مالیاتی که به کالاهای تجار ایرانی میبستند از تعرفهی گمرکیای که از اروپاییان میگرفتند بیشتر بود و همین مساله باعث ناخرسندی تجار شده بود –نقمتی که در عهدنامهی تجاری ترکمانچای ریشه داشت. دو برابر شدن عوارض در دورهی مدیریت بلژیکیها فقط نارضایتیها را افزایش داد، هرچند عوارض گمرکات، بخش کوچکی از مشکلات بود. مشکل بزرگتر، تغییر در الگوهای تجاری بود. در ربع آخر قرن بیستم، واردات ایران که عمدتا کالاهایی همچو چای و شکر و محصولات صنعتیای چون نخ و پارچههای پشمی بود افزایش چشمگیری یافت.
تا سال ۱۹۰۰، جمعیت ایران به ده میلیون نفر رسیده بود –دو برابرِ صد سال پیش- و قریب به ۲۵٪ آنها هم در شهرها زندگی میکردند. در دههی اول قرن بیستم، پارچههای نخی و شکر و چای، ۶۱ درصد کل واردات ایران را تشکیل میدادند. شکر که از روسیه و فرانسه و اتریش میآمد با ارزش ۶,250,000 دلار، ۲۶ درصد کل واردات ایران را تشکیل میداد. در میانهی دههی ۱۹۸۰، حجم تخمینیِ تجارت خارجی ایران حدود ۲۵ میلیون دلار بود، حال آنکه کل عوارض دولتی از ۱۲,5 میلیون دلار تجاوز نمیکرد. افزایشِ حجم واردات، با کاهش چشمگیر ارزش صادرات در تضاد بود. سال ۱۹۱۰ و در مقایسه با میانهی قرن نوزدهم، ارزش سه محصول صادراتی اصلی ایران –ابریشم، تریاک و پارچههای نخی- بهنسبت کل تجارت تا ۷۴ درصد کاهش یافته بود. از سوی دیگر، ارزش صادرات پنبهی خام و فرش افزایش یافته بود ولی فقط بهقدر ۲۶ درصد. در سال ۱۹۱۰، ایران سالانه حدود ۲۰ میلیون دلار صادر و حدود ۲۵ میلیون دلار وارد میکرد و همین امر منجر به تراز منفیِ ۲۰ درصدی و بلندمدت شد. این بیتناسبی یکی از عوامل سقوط جدی ارزش ارز ایران بود. بین سالهای ۱۸۷۵ تا ۱۹۰۰، تومان در برابر پوند بریتانیا ۱۰۰ درصد افت کرد و بنابراین قیمت کالاهای وارداتی و همچنین آسیبپذیری در برابر نوسانات بینالمللی افزایش یافت.
در سال ۱۹۰۵، تعداد روبهتزایدی از نشریات و شبنامهها به در مساجد و دیوار ساختمانهای دولتی چسبانده میشد که همگی شاه و حکومت او را مسوول اقتصاد خراب و افزایش قیمتها و بدرفتاری با مردم میدانستند. عینالدوله، این شاهزادهی قاجاری که با هدف حفظ نظم و تثبیت قیمتها به حکومت تهران رسید، درمقابل به اعمال بیرحمانهای متوسل شد. حاکم تهران در حرکتی نمادین، دستور داد چهار تن از تجار را به جرم بر هم زدن بازار شکر و بالا بردن قیمتها بگیرند و فلک کنند. خوار کردن تجار خوشنام درمقابل عوام اثری معکوس داشت و مردم را جهت همدلی با زعمای بازار به مسجد شاه کشاند.
اما مشخص بود که اوضاع نسبت به اعتراضات تنباکو فرق کرده است. نقدهای معترضینْ به دولت صریحتر شده بود و چشماندازشان از تغییراتی که مدنظر داشتند هم قدری روشنتر بود. پیشتر و در سال ۱۹۰۰، جمالالدین اصفهانی که در شیراز رسالهای بهنام لباس تقوا بهطبع رسانده بود، از عامهی ایرانیان خواسته بود لباسهای ساخت داخل بپوشند و از منسوجات وارداتی اروپایی بپرهیزند. او با لابه از تجار ایرانی خواسته بود ضد رقبای اروپایی متحد شوند و با تجمیع سرمایههای خود شرکتهای تجاری تشکیل دهند و منسوجات داخلی تولید کنند. بهنظر او جهاد و میهنپرستی واقعی در این کارهاست نه در بهدست گرفتن تفنگ. پیشتر جمالالدین با متحدان بابی خود در اصفهان یک «انجمن ترقی» تشکیل داده بود -یکی از اولین حلقات مخفی پیش از انقلاب. این انجمن توانست تجار اصفهانی را راضی کند که یک شرکت سهامی عام بهنام «شرکت اسلامیه» تشکیل دهند، تا سهام بفروشند و منابع ضروری برای تاسیس کارخانه و تولید پوشاک برای مصرف داخلی را فراهم آورد. ایجاد شرکتهای تجاری با پول سهامداران مختلف (که اول کمپانی و بعد شرکت خوانده شدند)، مفهوم جدیدی بود که فقط تدریجا و با ورود به قرن بیستم پذیرفته شد. قانون اسلام، سنتا فقط فرد و نه یک موجودیت اشتراکی را بهعنوان شخصیت حقوقی مشروع میپذیرفت. شکلگیری شرکتهای جدید و حجم بالای سرمایهگذاری در آنها بیشک به قدرت اقتصادی تجار کمک کرد ولی همچنین بیشترِ آنان را در معرض بوالهوسیهای بازار و مقید به وامهای بزرگ از بانکهای مدرن و نوسانات تجارت جهانی قرار داد. این شکوفایی بورژوازی تجاری بهوقت خود انتظارات از دولت را بالا برد و به رشد نارضایتی عمومی کمک کرد.
بعدا جمالالدین نقد خود را بهسمت نخبگان قاجار و طبقهی روحانیت برد، کسانی که بهنظر او اربابان بهرهکش و فاسد و مستبد کشور بودند. در سال ۱۹۰۳، او و نصرالله بهشتی –معروف به ملکالمتکلمین که مثل جمالالدینْ روحانی و یک بابیِ مخفی بود و بعدا خطیب مشهور انقلاب مشروطه شد- رساله ای با نام مستعار رویای صادقه را منتشر کردند که نکوهش هجوآمیز مجتهدین اصفهان، بخصوص آقانجفی و همچنین حاکمشاهزادهی اصفهان یعنی ظلالسلطان بود. آنان مجتهدین شهر را دارودستهای از ملاهای بیسواد و آزمند و متفرعن تصویر کردند که مال و زمین مردم را بالا میکشند تا برای خود و خانوادهشان ثروت هنگفتی ذخیره کنند. بنابر این رساله، مجتهدین عادت دارند از ثروتمندان و متنفذین، رشوه و مراحم بگیرند تا احکام جانبدارانه، و حتی متناقض، صادر کنند. این دو گفتند مجتهدین با استفاده از حربهی تکفیر و حلالکردن جان و مال معترضین، ضعفا را خُرد و آرای متفاوت را خفه میکنند و بدینترتیب با حکومت سرکوبگر و خشن همکاری میکنند.
در رساله آمده بود که مجتهدینِ خودبزرگبین و خودستای اصفهان، در سیلوهای خود گندم احتکار کرده و قیمتها را بالا بردهاند ودر باجگیری دست دارند – در حالی که مردم گرسنه در خیابانها تلف میشوند. این رساله مجتهدین را مرتجع دانسته و متهمشان کرده بود که به هر تغییر اجتماعی، ازجمله آموزشوپروش مدرن و یادگیری زبانهای خارجی و ارتباط با غیرشیعیانِ بهزعم ایشانْ نجس–غیرمسلمانان که جای خود دارد- انگ غیراسلامی میزنند. مولفین نوشتند هر اصلاحی که بالقوه امتیازات شخصی یا گروهیِ روحانیون را به مخاطره اندازد از جانبِ این مثلاعلما انگ شرّ میخورد و خواستار مجازات آن میشوند. روحانیون بهخاطر تسلط عوامفریبانه بر پیروانِ جاهل خود و تشویق آنان به بلوا و خشونت نیز نکوهش شدند. گروهگروه طلبه و لوتیْ نقش میرغضبهای مجتهدین را بازی میکردند.
جمالالدین که این رساله را در قالب آشنای خوابورویا مینوشت برای رسوا کردن فریب و سالوس مجتهدین دیالوگهای تئاتری بهکار برد. در روز قیامت، که داستان جمالالدین در آنجا میگذرد، بازهم نجفی ترفندهای بلاغی نیرنگآمیز خود را بهکار میگیرد ( آن هم با لهجهی اصفهانی ) تا با خدا بر سر بهشترفتن مباحثه کند. اینگونه هجو آخوندها در ادبیات فارسی چیز بالکل جدیدی نبود ولی چاپ نیمهمخفی این رساله، برای اولین بارْ این نقد را با زبانی تند و همهفهم به عرصهی عمومی آورد. گرچه تیراژ چاپ اول رویای صادقه بیش از هشتاد نسخه نبود ولی روی مخاطبان ایرانی تاثیر خود را گذاشت.
جمالالدین و خطیبان همراه او در منابر خود به مجتهدینِ «خوب» احترام میگذاردند. آنان ستایشگر دو رهبر روحانی و پیشروی انقلاب مشروطه (سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبهانی) بودند که از ملت و منافع ماممیهن حمایت کرده و از مطالبهی قانوناساسی دفاع کرده بودند. نقد بعدی جمالالدین اصفهانی، یعنی در آغاز انقلاب، بهسوی دولت و نخبگان قاجاری و متحدین آنان متمایل شد. از سال ۱۹۰۷ تا زمان قتل جمالالدین بعد از کودتای سال ۱۹۰۸، روزنامهای که از پیِ او، الجمال نامیده شد خطابههای او در تهران را منتشر میکرد تا در سراسر کشور خوانده شوند. این مثال خوب نشان میدهد که مطبوعات و مرودات تودهای چگونه یک اعتراض مخفیانه را به یک گفتمان انقلابی تبدیل کردند.
پیشروترین خطیبان و روزنامهنگاران و فعالانْ نقد خود بر آریستوکراسی محافظهکار قاجار و آخوندهای رده بالا را با مردم در میان میگذاشتند (هرچند معمولا از قاجاریه نام نمیبردند) و درعوض، از اعضای مشروطهخواه و منورالفکر دولت تعریف میکردند. ناقدان پیشگام مانند ملکوم، افغانی و کرمانی چنین می کردند. یوسفخان مستشارالدوله ی میانه رو هم جز این تاکتیکْ چارهی دیگری نمیدید. او مولف یکی از اولین نوشتههای انتقادی این ژانر بود که تحت عنوان یک کلمه به سال ۱۸۷۱ منتشر شد. این رساله، قانوناساسی را درمان ناخوشیهای کشور میداند. مستشارالدوله با نیت آشتیدادن قانوناساسی فرانسه با اصول اسلامی و درجهت دفاع از حکومت قانون و حقوق بشر و حقوقمدنی و تحدید قدرت دولت، خوانش بسیار لیبرالی از الهیات اسلامی ارایه داد. رویکرد تطبیقی او، در آنموقع خیلی جذاب نبود ولی بیشک نویسندگان قانوناساسی ایران بعدها از آن تاثیر گرفتند. اینکه مستشارالدوله اصول قانوناساسی فرانسه را راحت کنار آیات و روایات میگذاشت همیشه مورد تایید فقها قرار نمیگرفت ولی کافی بود تا مشروطهخواهان بعدی ایرانی، که خیلیهاشان عوام بودند، را راضی کند نباید تفسیر شریعت را بالکل به فقها بسپرند.
در زمان انقلاب مشروطه، یکی از جریانات معارضْ گفتمان اسلامیای مانند گفتمان مستشارالدوله بهراه انداخت. خطیبان و فعالانی که برخی گرایشهای پنهان بابی-ازلی داشتند آماده بودند برای ضربهزدن به دولت ضعیف قاجاریه از مجتهدین معتدل حمایت کنند، مجتهدینی مانند سید محمد طباطبایی (۱۸۴۲-۱۹۰۲) و سید عبدالله بهبهانی (۱۸۴۰-۱۹۱۰). اردوگاه بابی-ازلی از دههی ۱۸۸۰ رادیکال شد و یحیی صبحازل تلاش درجهت انقلاب ضدقاجار را تصدیق کرد و برایهمین، مومنان آن باید خطوربطهای بابی گذشتهی خود را پنهان میکردند –همان بهاصطلاحْ «تقیه» در لحظهی خطر که سنت فقهی تشیع و به تبع آن بابی-ازلیها آن را تایید نمودهاند. پنجاه سال تعقیب بهدست علما و دولت، بابیها را مجاب کرده بود که نمیشود همزمان هم با دولت قاجاریه جنگید هم با علمای شیعه. ازطرف دیگر آنان پذیرای ایدههای دموکراسی و نمایندگی و حتی جمهوریخواهی بودند، ایدههایی که بهنظر آنان با ذات عقاید بابی جور در میآمد. آنان همچنین مشتاق بودند تا نارضایتی سیاسی خودرا از زبان مراجع همدل شیعه هم بشنوند.
برخلاف بابیان ازلی، جامعهی بهایی که پیروانش اکثریت کسانی را تشکیل میداد که ذیل نام عمومی بابی شناخته می شدند، تاحد زیادی از سیاست کناره گرفت و عقیده داشت که باید هویت دینی خود را بروز دهد؛ عقیده ای که منجر به تعقیبو ایذاهای سخت و تراژیک شد. ضوضاهای گاهبهگاهی که در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم علیه بهاییان انجام میگرفت عمدتا به تحریک مجتهدین ذینفوذ بود و بهدست عمّال خودشان اجرا میشد. رشد این حمله به بهاییان شاید بهخاطر این بوده که مجتهدین، چه در جمعهای دینی چه غیردینی، داشتند قافیه را به آزادیخواهان میباختند. در نظر آنان، گرویدن مردمعامی و روحانیونِ منتقد به دیانت جدید، راهی بود بهسوی نوعی مدرنیتهی مذهبی. حکومت قاجاریه و عوامل محلی آن از اَعمال بیرحمانهی روحانیون چشمپوشی میکردند، چراکه یا نمیتوانستند جلوی آنان را بگیرد یا شاید این را بختی میدانستند تا تصویر عمومی خود درمقام کُشندهی ارتداد و پاسدار ایمان صحیح اسلامی را تقویت کنند.
شهر یزد در سال ۳-۱۹۰۲ دچار چنین جنونی شد. گروهی از مردمِ از کورهدررفته، پشتسر لوتیها و پشتگرم به فتاوای مجتهدین محلی که در ماههای اخیر صادر شده بودند، به خانه و مغازهی بهاییان ریختند و غارت کردند و چیزی بالغ بر صد بهایی را گرفتند و اعدام کردند. این کارها در ملاعام و به شنیعترین شکل ممکن انجام گرفت. قربانیان عمدتا پیشهور و تاجر خردهپا بودند ولی چندتا تاجر ثروتمند نیز در میانشان بود؛ نهتنها آنان بلکه زن و بچههایشان نیز کشته شدند. برخی از زنان بهایی مجبور شدند اسلام بیاورند و به همسری جلادان مسلمان خود در آیند. آنانی که اسلام نیاوردند موردتجاوز قرار گرفتند و از شهر رانده شدند. بچهها یا به بردگی رفتند یا بیپناه رها شدند و خانوادههایِ بی یار و یاور، صدها کیلومتر دور از خانه و کاشانه و در جاهای پرت از تشنگی و گرسنگی تلف شدند. محمدعلی جمالزاده (۱۸۹۲-۱۹۹۷)، نویسندهی مشهور قرن بیستمیِ ایران و پسر سید جمالالدین اصفهانیِ پیشگفته، از بهاییانِ بیپناه یزدی تصویر تلخی در ذهن داشت که در نزدیکی یکی از روستاهای حوالیِ کاشان داشتند از گرسنگی میمردند. جمالزاده در کودکی شانس آورد که به همراه مادر خود از یک کارزار شریرانه علیه بهاییان اصفهان جان سالم بهدر برد.
قساوت تعقیب و ایذای یزد، که فقط یکی از ضوضاهای آنزمان بود، انگیزهی بابی-ازلی ها برای تقیه را تایید کرد –کاری صرفا بابت تضمین امنیت. بسیاری از ازلیها در نتیجهی اختفای هویت و به قیمت از دست دادن تدریجی ماهیت بابی خود، وارد جامعهی اکثرا مسلمان ایران شدند. ولی جذب در میان مسلمانان برنامهی ضدقاجار آنان را تعدیل نکرد. وقتی نهضت مردمیِ مشروطه داشت بهتدریج سرعت میگرفت، ملاهای دونپایهی طرفدار بابیه بهسوی کنشگری سیاسی کشیده شدند و این کار را در جامهی امنِ اسلام انجام دادند.
تاثیرِ مخالفانِ تبعیدیْ بر نهضت مشروطه غیرمستقیم بود و این تاثیر هم عمدتا از صدقهسر فعالان داخلی بود. این فعالان که عمدتا ملّاهای دونپایه و میانرتبه بودند بهلطف حمایت دو مجتهد بلندپایه، مطالبات خود از دولت را افزایش دادند. این واقعیت باعث شد یک نهضت اعتراضیِ محدود که فقط اهداف نازل داشت تبدیل به خروش ملی برای مشروطه، نمایندگی عمومی و حقوقمدنی شود. این ایدهها را عده ی معدودی از ناراضیان از منابعی مانند قانونِ ملکمخان یا سیاحتنامهی داستانیِ ابراهیم بیگ برگرفتند و به عرض رهبران مذهبی بلندپایه و سپس به گوش عامهی مردم رساندند. حمایت سید محمد طباطبایی از مشروطهگرایی که ریشه در تمایلات آزادیخواهانهی ستودنی او داشت، در میان فقهای آن عصر غیرعادی بود. اما بهنظر میرسید حمایت متحد وی یعنی سید عبدالله بهبهانی از مشروطه، هم ریشه در میل به دموکراسی داشت هم ریشه در خوابوخیال زعامت هم دغدغههای مالی. این هر دو رهبر از خانوادههایی بودند که بیش از یک سده به امتیازات اجتماعی خاص دسترسی داشتند. گرچه آنان از حقوقمدنی و تقنین و حاکمیت ملی سر در نمیآورند و در این زمینه دنبالهروی زیردستان باسوادترشان بودند ولی اینْ تهور و منزلتشان بود که ایشان را در میان مردم محبوب کرد. بخصوص طباطبایی بود که اصرار راستینی بر ایجاد یک جامعهی تکثرگرا براساس حکومت قانون و آزادیهای فردی داشت –خود او اذعان داشت که این مفاهیم با منافع طبقهی مجتهدین جور در نمیآید.
مجموعه مطالباتی که در بستنشینیِ دسامبر سال ۱۹۰۵ طرح شد نشان میدهد که معترضینْ در ابتدا برنامهی سیاسی منسجمی نداشتند (بست پیشگفته در واکنش به رفتار حکومت با تجار شکر برپا شد). مهمترین درخواست، تشکیل عدالتخانه ای بود که با شرع تعارض نداشته باشد و از اتباع مملکت در برابر اقدامات دلبخواهی دولت، بخصوص در هنگام اخذ مالیات، حمایت کند. ولی این فهرست فقرات خردهریز هم داشت، مثل برکناری کالسکهران بدنامی که مسیر بین تهران تا حرم شاه عبدالعظیم را قرق کرده و رفتار خلافقاعدهی او صدای بسیاری از زائرین را در آورده بود. ولی از اشارهای به قانون، تقسیمِ قوا یا ایجاد یک مجلس تقنینی در میان نبود. حتی مفهوم «عدالتخانه» بهمذاق خیلیها خوش نمیآمد چراکه بالقوه مستلزم رها کردن دادگاههای غیرمتمرکزی بود که علما تاکنون آن را گرامی داشته بودند. ایدهی عدالتخانه که نهایتا به درخواست مجلس ملی تغییر یافت در نوشتههای باب ریشه داشت، در آرزوهای آخرالزمانی او برای ایجاد یک بیتالعدل، زیرنظر امام زمان.
اینکه آغاز نهضت مشروطه در سال ۱۳۲۳ قمری/۱۹۰۵ میلادی و تنها شش سال پیش از هزارمین سالروز غیبت کبرای امام زمان بوده (فرض بر آنست که امام زمان از سال ۳۲۹ قمری/۹۴۱ میلادی غایب شده است) بر آتش آخرالزمانی آن روزها و انتظار «بازگشت» مهدی میدمیده. این را از اعلامیهها و نام نشریات و منابر خطیبان مشروطهخواه میشد فهمید. در نتیجه، بیداریِ مردم -ورد زبانِ آن روزها- و درخواست ایشان برای ایجاد یک نظم عادلانه، حاکی از نوعی مدرنسازی، یا به بیان دقیقتر، دموکراتیزاسیون پارادایم آخرالزمانی و ایدهآلهای آرمانشهری آن بود که که خصلتی کاملاً ایرانی داشت.
توزیع عدل و عدالت در جهان برای جبران اشتباهات گذشته و کنار زدن استبداد که یکی از دقایق اسلام شیعی است و فحوایی هزارهگرایانه دارد بهزودی مورد اقبال نسل جدیدی از نخبگان دولتیِ اروپادرسخوانده قرار گرفت و با ایدههای اروپاییِ حکومت قانون و تحدیدِ قدرتِ استبدادیِ دولت ادغام شد. بومیسازی این ایدههای غربی در فضای سیاسی تشیع باعث رشد و توفیقات اولیهی نهضت مشروطه شد. ولی این کار از همان ابتدا نهضت را دچار ابهامی ذاتی کرد و حتی جلوی ظهور و بروز برنامههای حقیقتا سکولار برخی از مشروطهخواهان را گرفت. فعالان مشروطهخواه با تلاشهای نسبتا خامدستانه برای اسلامی جلوهدادن بسیاری از اصول مشروطهی در حال ظهور –تاحدی شبیه یک کلمهی مستشارالدوله- امید داشتند محافظهکاران را خوشامد گفته و از انگ ارتداد و بدعت دینی بگریزند. آنان باعث شدند تجربهی ایرانی از دموکراسی، دچار نوعی معضل شود، معضلی که اگر نگوییم در سرتاسر قرن بیستم، حداقل تا دههها خودنمایی کرد.
ماجرای ژوزف نوز بهانهای شد برای اعلام خشم و نارضایتی از حضور خارجیان. نوز این مدیر بلژیکی گمرکات ایران در زمان مظفرالدین شاه، از سال ۱۸۹۷ که عهده دار این مقام شد گمرک ایران را بازسازی کرد و از راه بالابردن تعرفهها و جمعآوری دقیق عوارض، عواید دولتی را افزایش داد. ولی نارضایتی عمومی از رویّهی او باید بهانهای اسلامی پیدا میکرد. او در تهران با لباس سنتی ایرانی در یک بالماسکهی اروپایی شرکت کرده بود، لباسی که شباهت دوری به رخت علما داشت. عکس او در آن لباس و در حالیکه داشت قلیان دود میکرد بهشکلی گسترده پخش شد. این عمل هتکحرمت تلقی شد و یکی از خواستههای معترضان قم، برکناری او بود.
اعتراضات زیرسر تجار بود و احتمالا توسط آنان هم حمایت مالی میشد –تجار از رویّهی تبعیضآمیز نوز بهنفع شرکتهای روسیْ آزردهخاطر بودند. جانبداری او از روسها باعث شد روسیه، بلژیکیهای ایران را تقریبا تحتالحمایهی خود کرده و دولت ایران را تهدید کرد که اگر کاری علیه رویّهی نوز یا مالاندوزی او انجام دهد تنبیه خواهد شد. از همینرو، حتی پس از اعتراضات عمومی و عزل نوز در مه ۱۹۰۷ بازهم بلژیکیها بر گمرکات ایران تسلط داشتند.
در جولای ۱۹۰۶، دوباره تقاضای تشکیل یک «مجلس شرعیِ عدالتخانه» بالا گرفت. مردم عاصی تهران، در حمایت از این مجلسْ در میدان توپخانه، مجاور مجموعهی ارگ سلطنتی جمع شدند و یکی از اولین تظاهراتهای عمومی در بیرون از مسجد یا صحن یک امامزاده را رقم زدند. حملهی سربازان حکومتی به معترضین سبب مرگ یک طلبهی جوان شد و به گروهی از علمای مشروطهخواه به سرکردگی محمد طباطبایی بهانهای داد تا پایتخت را ترک کنند و در قم مقیم شوند. خروج اعتراضآمیز علما از پایتخت همیشه حکومت قاجار را مضطرب میکرد، بخصوص در زمانهای بحران. تجارِ بازار تهران هم پشت بهبهانی (که با سفارت بریتانیا در تهران ارتباطاتی داشت) جمع شدند و در تکوین این نهضت اعتراضی نقش مهمی ایفا کردند. تجار تهران که از اقدامات تنبیهی حکومت میترسیدند تصمیم گرفتند جهت حمایت از معترضین قم، در سفارتخانهی بریتانیا در تهران بست بزرگی برپا کنند.
بستنشینی در زمین یک قدرت اروپایی، حرکتی بیسابقه و حتی موهن بود؛ موهنتر آنکه معترضین برای اولین بار در همین سفارتخانه بود که علنا درخواست استقرار نظام مشروطه کردند. در این بست، همه قماش آدمی بود، بخصوص صنف بازاریان و تجار خردهپا و پیشهوران. کلا حدود پانصد چادر بر پا بود که هر یک به صنف و گروهی تعلقی داشت ت حتی اصناف فرودستی مثل پینهوزان و چینیبندزنها و گردو فروشها هم چادری داشتند. در روز آخر، چهارده هزار نفر در بست سفارتخانه شرکت داشتند (تصویر ۶.۲). فضای بست سرزنده ولی منظم بود و ا مردم یکدل و خوشبین بودند. در تمام دو هفتهی این بست، هزینهی چادرها و غذا با تجار بزرگ بازار بود. از مساجد و تکیهها دیگهای مساندود بزرگ آوردند و در آشپزخانهی عمومی روی سهپایههای موقت گذاردند تا حجم زیادی برنج و دمی و آش ایرانی درست کرده و سینیسینی به چادرها برسانند. در این مدت، خطبهها و سخنرانیهای زیادی اقامه شد که همگی بر مضار استبداد و منافع مشروطه تاکید میکردند (تصویر ۶.۳).
بدیعترین قسمت این اعتراض، نقش کانونی تجار در آن بود. آنان در قانعکردن مجتهدین بلندپایه برای موافقت با ایدهی مشروطه، گوی سبقت را از فعالان مشروطهخواه ربودند. طبقهی تجار حتی بیش از اعتراضاتِ پانزده سال پیشِ تنباکو، محرک معترضین و پژواکدهندهی تظلمهای ایشان بود. بهعلاوه، این بست از حمایت ضمنیِ دیپلماتهای میانرتبهی بریتانیا در تهران هم برخوردار بود. دیپلماتهای بریتانیا در مواجهه با اشتیاق معترضین و تعداد زیاد آنها کاری نمیتوانستند بکنند مگر اینکه بگذارند این بستنشینی راه خود را برود. الطافِ هرچند موقتِ بریتانیا در دورهی سِر ادوارد گِرِی نشانگر تغییرِ سیاستهای وزارت خارجهی بریتانیا در مورد ایران بود. این تغییر سیاست پاسخی بود به افزایش نفود تجاری و سیاسی روسیه در ایران و گرایش دربار قاجار بهسوی همسایهی شمالی خود. تا آنجا که به مشروطهخواهان مربوط میشد، بستنشینی در سفارت بریتانیا نهتنها ضامن در امان ماندن از سربازان حکومتی و بهرهوری از الطاف یک قدرت اروپایی بود بلکه ضامن شناسایی فضای سکولار بود، جایی غیر از مسجد و اماکن مذهبی. آزادی نسبی در این فضای جدید باعث شد روشنفکران اروپادرسخوانده و فارغالتحصیلان دارالفنون، ایدهی «عدالتخانه» را به مطالبهی مشروطهی اروپاییطور تبدیل کنند.
واژهی مشروطه که درواقع بهمعنای «شرطگذاری» میباشد خواهان شرطگذاری بر قدرت حاکم بود. اصطلاح مشروطیت از ترک ها وام گرفته شده بود. آنان برای اشاره به اولین رژیم مشروطهی امپراتوری عثمانی بین سالهای ۱۸۷۶ تا ۱۸۷۸ که توسط سلطان عبدالحمید ملغی شد از واژه «مِشروطیت» استفاده میکردند. اما این مفهوم برای ایرانیان چیزی بیش از فقط یک نظام مشروط بود: مشروطیت بهمعنای کل تجربهی مشروطهخواهانه و نظم سیاسی همراه با آن بود. اصطلاح مشروطه همچنین اشارهای است به فصل آشنای شروط در فقه اسلامی. از این زاویه، مشروطه قابل پذیرش بود و در چشم علما و عوام چیزی بود غیر از مفاهیم بیگانهای چون کُنستیتوسیون و کُنستیتوسیونالیسم اروپایی.
گفتگوهای عمومی و مطبوعههایی که بهدست مردم میرسید مشروطه و دیگر اصطلاحات باب روز همراه آن را شایعتر کردند. گسترش ارتباطات تلگرافی در همهی شهرهای بزرگ ایران، به معترضین پایتخت امکان میداد پیغامهای نهضت را منتقل کرده و با هواخواهان خود در تبریز –این مرکز کنشگری حقیقتا رادیکال- و جاهای دیگر هماهنگ شوند. بنابراین، نهضت دیگر همچو نزاعی بین علما و دولت قاجاریه نگریسته نمیشد؛ این اعتراضات کشورگیر شده بود و بهطور روزافزون از پیام خود و همچنین از هویت ملی خود آگاهتر میشد. «زنده باد ایران!»ی که مشروطهخواهان از روزهای اول فریاد میکردند نشانگر این احساسات میهنپرستانه بود.
چنانکه اغلب گفتهاند فقط چندی از نخبگان بودند که ایدهی مشروطه و ارزشهای لیبرال همراه با آن را میفهمیدند. ولی ملت سریعا اصطلاح مشروطه را بهکار گرفت تا با آن انزجار خود از فلاکت و فقر مادی و ناامنیای که هر روز با آن مواجه بود را فریاد کند. مردم، طبقهی حاکم را مسوول این نابسامانیها میدانستند. ایدههای حقوق اساسی و نمایندگی دموکراتیک برای آنان تازه بود اما فقر و بیچارگی و خودسری دولتْ کهنه. خامکاری است اگر مثل اکثر منتقدان انقلاب مشروطه مردم را نکوهش کنیم که چرا با ایدهآلهای رفیع لیبرال ژانژاک روسو و مونتسکیو و جان استوارت میل آشنایی نداشتند. خیلی از بالا به پایین نگاهکردن است اگر انتظار داشته باشیم که همهی انقلابها درک استانداردی از مدرنیته داشته باشند.
بستنشینی در قم، اعتراضات در تهران، و وساطت سیاستمداران معتدل بین مشروطهخواهان و دربار سلطنتی توانست شاه بیحال و مسوولان درباری او را در محظور قرار دهد تا صدراعظم نامحبوب یعنی عینالدوله را عزل کنند –کسی که جرقهی اعتراضات با اقدامات بیرحمانهی او زده شد. او سومین صدراعظم قاجارزادهی دولت قاجاریه بود که در طی صد سال گذشته بحران بهپا کرده بود. بعد از آن، تلاش وی در سال ۱۹۰۸ برای سرکوب مقاومت انقلابی در تبریز، چهرهی او را بهعنوان یک مرتجع سرسختْ هرچه بیشتر مخدوش کرد. کمی بعد و پس از آنکه شاه تلویحا مطالبات علمای بستنشسته در قم را پذیرفت، آنان نیز به تهران بازگشتند. در ۱۰ آگوست ۱۹۰۶ شاه زیرفشار عمومی چارهی دیگری نداشت مگر صدور فرمانی که به فرمان مشروطیت معروف شد. این فرمان که خطاب به صدراعظم جدید یعنی نصراللهخان مشیرالدوله بود خواهان تشکیل یک مجلس شورای ملی شد تا «در مهام امور دولتی و مملکتی و مصالح عامه، مشاوره و مداقهی لازمه را به عمل آورده، به هیئت وزرای دولتخواه ما در اصلاحاتی که برای سعادت و خوشبختی ایران خواهد شد اعانت و کمک لازم را بنماید».
گرچه این فرمانْ عامدانه از لفظ مشروطه حذر کرده بود ولی بهنحوی گنگ از «اصلاحات مقننه» سخن میگوید و متذکر میشود مجلس باید از میان هفت طبقه تشکیل شود: «شاهزادگان قاجاریه، علما، اعیان، اشراف، ملاکین و تجار و اصناف». کمیتهی قانون انتخابات که عمدتا از بوروکراتهای جوان اروپادرسخوانده تشکیل شده بود وظیفه داشت مقررات انتخابات را تعیین کند. از آن میان میتوان به مهدیقلی هدایت و حسن مشیرالملک (در آینده، مشیرالدوله پیرنیا) اشاره کرد -لیبرالهایی معتدل با خانوادههایی که نسلاندرنسل در دیوان خدمت کرده بودند. مشیرالملک فارغالتحصیل آکادمی نظامی روسیه و دانشجوی حقوق بود و سال ۱۸۹۹ در تهران، مدرسهی سیاسی را بنیاد نهاده بود. این کمیته شاید ملهم از مدل مجلس عمومی (Estate-General) انقلاب فرانسه، نظام انتخاباتیای را برگزید که در عین تعجب، اکثریت وکلا را به اصناف و تجار میداد. از ۱۶۸ وکیل، تهران ۶۰ کرسی داشت که ۴ تای آنها به شاهزادگان قاجاریه و اشراف، ۴ تا به علما و طلاب، ۱۰ تا به خانها و ملاکین، ۱۰ تا به تجار و ۳۲ تا به اصناف میرسید. آذربایجان و فارس هرکدام ۱۲ کرسی داشتند و همهی ده استان باقیمانده، مجموعا ۸۲ کرسی. قانون انتخابات در سپتامبر تایید شد و وکلای تعیینشده در پایتخت گرد آمدند (لوح ۶.۱).
مجلس در اکتبر ۱۹۰۶ افتتاح شد و هدف آن، تدوین قانوناساسی بود. جالب آنکه صدور فرمان مشروطیت و انعقاد مجلسْ کمی پس از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه و استقرار کوتاهمدت دوما در آوریل ۱۹۰۶ اتفاق افتاد. همچنین بهنظر میرسد که جعل اصطلاح «قانوناساسی» هم از قوانین اساسیِ صادرهی تزار نیکولای دوم ملهم باشد –براساس آن، به دوما اندکی قدرت تقنینی داده شد و همهی مصوباتش باید به تایید تزار میرسید، تزاری که خود را «اتوکرات معظّم» میخواند. در انقلاب مشروطهی ایران هم بهزودی میان مجلس و پادشاه همان نزاعی پیش خواهد آمد که در روسیه پیش آمد.
اعضای کمیتهی قانون انتخابات بهجای کنستیتوسیونِ فرانسوی از اصطلاح قانوناساسی استفاده کردند تا مباد محافظهکاران بگویند آنان دارند چیزی درست میکنند که با شریعت اسلامی و سنت پادشاهیِ ایران بیگانه است. ولی سکولارسازیِ برنامهی مشروطهخواهان، که زیرسر خطیبان معترض و همچنین مطبوعات بالنده ی لیبرال و بیرون از مجلس بود، از دید مخالفین مشروطه دور نماند؛ این در حالی بود که چندی از وکلای رادیکال که زیر بیرق کسانی چون حسن تقیزاده، وکیل مشهور تبریز، بودند نهایت تلاش شان را کردند تا رویکرد ضدشاهی و ضدروحانیت خود را مخفی نگه دارند. مجلس که مخالفین درباری و علمای محافظهکار را ترسانده بود عنقریب دریافت که دارد به سرنوشت دومای روسیه –که در جولای ۱۹۰۶ بهدستور تزار منحل شد- دچار میشود و برایهمین وکلا باعجله قانوناساسیای تنظیم کردند تا در ۳۰ دسامبر ۱۹۰۶ بهامضای شاهِ روبهقبله برسانند. قانوناساسی تفکیک سهنهاد قدرت را بهرسمیت شناخت –مجلس هیئت تقنینی شد- و بدینترتیب از تقاضای سابق مبنی بر اینکه مجلس صرفا کارکرد قضایی داشته باشد و شاه هم رییس قوهی مجریه باشد بسیار فراتر رفت. اخبار انقلاب مشروطه، نهتنها در ایران بلکه در مطبوعات اروپایی نیز توجهات را به خود جلب کرد (لوح ۶.۲). شاه در ۳ ژانویهی ۱۹۰۷ بر اثر نارسایی کلیوی درگذشت و پسرش، محمدعلی شاه (حکومت ۹-۱۹۰۷) فیالفور جایگزین او شد. او در خلقخو و همچنین تمایلات سیاسی با پدرش بالکل فرق داشت.
تدوین قانوناساسی
همینکه علیرغم تمام مشکلات، در ایران مجلسی منعقد شد بهقدر کافی جالبتوجه بود. جالبتر آنکه مجلس نهتنها قانوناساسی را تدوین کرد بلکه کمی بعد و در اکتبر ۱۹۰۷ هم سندی حیاتی، یعنی متمم قانوناساسی را بهتصویب رساند. سند اخیر که ضامن آزادیهای اساسی بود، شالودهای شد برای یک نظام مشروطه. این دستاورد اخیر در فضای تنش فزایندهی مجلس با دربار محمدعلی شاه و خصومت علنیِ اردوگاه ملایان ضدمشروطه کسب شد.جلودارِ ملایان ضدمشروطه، شیخ فضلالله نوری (۱۸۴۳-۱۹۰۹) متحدِ محافظهکارانِ درباری بود.
نوری علیرغم حمایت اولیه اش از نهضت مشروطه، بهزودی راه خود را جدا کرد و درمقابل مجلس و جریان مشروطهخواهی تبدیل به یک مانع جدی شد. او اصطلاح مشروعه را بر وزن مشروطه جعل کرد تا بگوید بنیانقانون اساسی جدید نه شرط بلکه شرع باید باشد. او گرچه از اصولیون مطرح بود ولی اصطلاح مشروعه را بهمعنای حکومت سراسر شرعی و دینی بهکار نبرد. نوری اساسا به نظریهی اقتدار دوگانهی دولت-دین وفادار ماند و دلیل این مساله شاید آگاهی او از بیزاری فقهای گذشتهی شیعه از ورود به مسالهی حکمرانی سیاسی بود (بهنظر فقهای گذشتهی شیعه، در زمان غیبت امامزمان همهی حکومتها جائر هستند). او سعی داشت در مقننهی مدرن برای فقها هم جا باز کند و خودش جلودارشان باشد. او نمیخواست نقش فقها به حوزهی قضا محدود باشد، بلکه می خواستفقها دستی هم در اجرای قوانین شریعت داشته باشند. او مجلس نوبنیاد و قانوناساسی آن را توطئهی کفار و بابیون و لامذهبها میدانست و از ملاهای هوادارخود خواست با آن مخالفت کنند. نوری در شاه عبدالعظیم بست نشست و در لوایح خود که گاهبهگاه از آنجا بیرون میداد به غیراسلامیاتی مانند آزادی بیان و برابری درمقابل قانون میتاخت. وقتی معلوم شد قولهای مجلس –ازجمله نظارت پنج مجتهد بر مصوبات مجلس- وعدهی توخالیای بیش نیست نوری ایدهی مشروعه را بی سرو صدا رها کرد و از حامیان سلطنتطلب محمدعلی شاه شد.
نظام نوپای مشروطه، غیر از نوری و حامیان او باید با پیامدهای اتحاد جدید بین همسایگان اروپاییِ خود هم مبارزه میکرد. در آگوست سال ۱۹۰۷، روسیه و بریتانیا توافقنامهای منعقد کردند که در آن، مناطق نفوذ اختصاصی خود در شمال و جنوب ایران را تعیین کرده و منطقهی مرکزی ایران را هم بیطرف گذاشته بودند. اولین بار بود که مناطق تحتنفوذ خود را تعیین کرده و از جنگقدرت در ایران دست کشیده بودند. این توافقنامه بدون اینکه به مجلس یا فرآیند مشروطهی جدید ایران وقعی نهد ضمانتهای قدیمی این دو قدرت درجهت حفظ تاجوتخت قاجار را بازتایید کرد. این توافقنامه نگرانی هایی برانگیختو چنانکه بعدا معلوم شد هم یاور نظم خطرناک محمدعلی شاهی بود هم یاور کودتای ژوئن ۱۹۰۸ -کودتایی که مجلس را نابود و قانوناساسی را ملغی کرد. حوادث بعدی نشان داد تأکید قدرتهای اروپایی بر اینکه حاکمیت سیاسی و تمامیت ارضی ایران را بهرسمیت میشناسند، چندان موجب تسلای ایرانیان نیست.
مجلسِ اول از وکلایی تشکیل شد که نه تجریهی درستی در امر تقنین داشتند نه از سازوکار مجلس –و درواقع کل نظام مشروطه- سر درمیآوردند. وکلای آذربایجان از همه متنفذتر بودند. از آغاز، چندتنی از وکلا -و برجستهتر از همه، حسن تقیزاده (۱۸۷۸-۱۹۷۰)، خطیب جوان و کاریزماتیکِ تبریز که برنامهای رادیکال در سر داشت- بر مباحثات مجلس سیطره داشتند. تقیزاده، این زادهی نخجوان –منطقهای خودمختار در جنوب جمهوری آذربایجان امروزی و نزدیک مرزهای ایران- در خانوادهای روحانی شیعی متولد شد و در تبریز به تحصیل دروس مذهبی پرداخت ولی بهزودی از منتقدین حوزه های سنتی شد و به علوم جدید و اندیشهی سیاسی غرب روی آورد. با کمک چندی از هواداران خود، در تبریز یک مغازهی کرایهی کتاب راهاندازی کرد که هم بهدرد خودش میخورد هم همشهریانش را آگاه و کتابخوان میکرد. او که هنوز ملبس به لباس آخوندی بود راه بیروت و قاهره را در پیش گرفت و در آنجا با جریانات بیشتری از اندیشهی سکولار و ناسیونالیسم مواجه شد. آنجا عربی خود را تکمیل کرد و قدری انگلیسی و فرانسه هم آموخت. در آغاز دورهی مشروطه به تبریز بازگشت و شد یکی از وکلای آذربایجان.
وکلای آذربایجان تاحدی به حلقات سوسیالیستیِ نیمهمخفیِ تبریز و ایرانیان مهاجر به قفقاز پشتگرم بودند. بسیاری از این مهاجرینْ دهقانانی بودند که از آذربایجان ایران رخت بر بسته بودند، ولی در بین آنان تجار و صنعتگران ثروتمند ایرانی و مشتاقی نیز وجود داشت که از وکلای تبریز حمایت مادی و معنوی میکردند. وکلای استانهای دیگر مثل اصفهان و کرمان و فارس و گیلان، به اعتبار مجلس افزودند؛ مجلس درمقام اولین هیئت تقنینیِ کشورگستری که به ارادهی مردم تاسیس شده بود. دو مجتهد مشروطهخواه که نورَینِ نَیّرِین خوانده میشدند در جلسات مجلس شرکت میکردند، هم بهعنوان نمایندهی طبقهی علما هم بهعنوان نایبِ اقلیتهای دینی به رسمیت شناخته شده. تنها در مجلس دوم، پس از سال ۱۹۰۹ بود که یک زرتشتی بلندپایه بهعنوان وکیل پیروان این دینِ بومیِ ایرانی انتخاب شد. یهودیان و مسیحیان هم وکلایی انتخاب کردند ولی بابیهای ازلی و بهاییان هرگز از انگ «کافر بدبخت» بالاتر نرفتند. ضمنا تشخیص آن بود که زنان نه شایستهی وکالت هستند نه حتی شایستهی رای دادن.
متمم قانوناساسیْ ملهم از قوانیناساسیِ فرانسه، بلژیک و بلغارستان بود ولی در اساس بنابر الزامات محیط ایران و ادراکات شیعیْ بومیسازی شد. این متمم بازتابندهی مقتضیات و تناقضات ذانی نظام ایران بود، تناقضاتی که سخت میشد بر آنها غلبه کرد. با اینحال هر اصلِ قانوناساسی، در جلسات علنی و در پیشگاه حضار پرشور، بجد به بحث و گفتگوهای گرم گذارده میشد. یکی از برجستهترین جنبههای مجلس، گشودگی آن بود، گرچه گاهی وکلای اصناف و تجارْ مرعوبِ مهارت سخنوری شخصیتهای مهمی چون تقیزاده میشدند.
قانوناساسی و متمم قانوناساسی قدرت را به سه قوه منقسم کرد. شاه رییس قوهی مجریه بود و فرّه الهی او از ارادهی مردم ناشی میشد. در تاریخ دراز پادشاهی ایران، این اولین بار بود که یک سند، هرچند تلویحی، اقتدار شاه را مقید به فرمان مردم میکرد –ادعایی که سبب یک جنگ مدنی خونین قریبالوقوع شد. قانوناساسی همچنین مجلس را قوهی مقننه دانست که وظیفهاش گذراندن قانون است و همچنین نظارت بر امور حکومت مانند موافقت با انتصاب صدراعظم و وزرای او یا استیضاح و برکناری آنان.
قانوناساسی برای خشنود کردنعلمای مخالف تصریح کرد که همهی قانونهای مصوبهی مجلس باید در چارچوب قیود سیاسی و بنابراین خارج از حیطهی شریعت باشد.با این حال، قانوناساسی با چند قید مهم، جهانشمولی مرسوم شریعت را زیرپا نهاد. بنابر قانونِ اسلام، مسلمان و نامسلمان مساوی نیستند ولی قانوناساسی برای همهی شهروندان حقوق برابری قائل شد. قانوناساسی همچنین آزادی مطبوعات و نشریات و اجتماعات، تا آنجا که مخلّ اصول اسلام نباشند، را تضمین کرد. علمای مخالف، خاصه آزادی بیان را نهتنها نقضِ حدومرزهای بیان در اسلام بلکه همچنین جواز گسترش کفر و ایدههای غیراسلامی میدانستند.
اصل ۱ متمم قانوناساسی سال ۱۹۰۷، تشیع اثنیعشری را دین رسمی ایران اعلام کرد و اصل ۲ تصریح کرد:
مجلس مقدس شورای ملی که به توجه و تأیید حضرت امام عصر عجل الله فرجه و بذل مرحمت اعلیحضرت شاهنشاه اسلام خلدالله سلطانه و مراقبت حجج اسلامیه کثرالله امثالهم و عامهی ملت ایران تأسیس شده است باید در هیچ عصری از اعصار، مواد قانونیهی آن مخالفتی با قواعد مقدسهی اسلام و قوانین موضوعهی حضرت خیرالانام صلی الله علیه و آله و سلم نداشته باشد.
این قطعا یک وعدهی توخالی نبود و نشانگر سرگردانی جدی تدوینکنندگان قانوناساسی برای نحوهی سازگار کردن «ارادهی ملت ایران» -بهعنوان منبع مشروعیت قانوناساسی- با دو ستون باستانی قدرت در ایران، یعنی اسلام شیعی و پادشاهی ایرانی بود. پس از کشاکشهای بسیار بر سر کلماتی که باید بهکار برود تا نوری و مشروعهخواهان را راضی کنند –نوری و مشروعهخواهان از بست خود در نزدیکی تهران دایما به قانوناساسی میتاختند- نهایتا مجلس پس از چندین بار تغییر در پیشنویسْ مصوب کرد که کمیتهای پنجنفره از مجتهدین و خبرگانِ حقوق اسلامی باید بر سازگاری قوانین با اصول شرعی نظارت کنند. گرچه درواقع این کمیته هرگز تشکیل نشد و از سال ۱۹۱۰ هم به بوتهی فراموشی سپرده شد ولی سازگاری مصوبات با شرع، معضلی بود که هفت دههی بعد و در زمان انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹ دوباره سر برآورد.
اصول دیگرِ قانوناساسی اما دچار چنان لحن شریعت پناهی از ترس انگِ «غیردینی»خوردن نبودند. اصل ۸ همان قانون برای همهی مردم ایران «حقوق برابر» درمقابل قانون قایل شد که دستاوردی مهمی برای فرهنگ سیاسی ایران بود. در اصول بعدی، این حقوقِ برابر برشمرده شدند: در امانبودن جان و مال و خانمان و آبرو از «هرنوع مداخله»؛ ممنوعیت بازداشت و دستگیری و شکنجهی خودسرانه یا فراقانونیِ همهی شهروندان؛ ممنوعیت تجاوز به حریم شخصی یا مصادرهی اموال شهروندان. اصل ۱۸، غیر از حقوق مربوط به حیات و مالکیت، «مطالعهی تمام علوم و معارف و صنایع» را آزاد اعلام کرد، مگر آنچه شرعاً ممنوع باشد، و اصل ۱۹ حکومت را موظف میکرد مدارس دولتی راهاندازی کرده و بر آموزش عمومی نظارت کند. مهمتر آنکه، اصل ۲۰ همهی نشریات را آزاد اعلام کرد -«غیر از کتب ضلال و مواد مضره به دین مبین»- و ممیزی را منع کرد. به همین سیاق، اصل ۲۱، آزادی «همهی انجمنها و اجتماعات» را تایید کرد ولی شرطش آن بود که آنها «مولد فتنه دینی و دنیوی و مخل به نظم نباشند».
مجلس همچنین بسیار تحتفشار بود تا قدرت پادشاه را محدود کند. درمقابلِ محمدعلی شاهِ ضدمشروطه و امیال مشکوک او باید روی تقسیم قوا -این اصل بنیادیِ هر قانوناساسی مدرن- تاکید میشد. اصل مهم قانوناساسی یعنی اصل ۲۷ که قوای مقننه و قضایی و اجرایی را سه قوهی حکومت معرفی کرد، به شاه قدرتی تشریفاتی میداد. قدرت اجرایی پادشاه «بهتوسطِ وزرا و مأمورین دولت بهنام نامی اعلیحضرت همایونی اجرا میشود بهترتیبی که قانون معین میکند». اصل ۴۴ هم شاه را از هرگونه مسوولیت سیاسی در امور دولتی مبرا نمود و وزرای دولت را مسوول قوهی اجرایی دانست. اما تدوینکنندگان قانوناساسی، زیرفشارِ زیاد دربار مجبور شدند در اصل ۳۵ بگویند «سلطنت ودیعهایست که بهموهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوّض شده». منقول است که محمدعلی شاه تنها زمانی به امضای متمم قانوناساسی در اکتبر ۱۹۰۷ رضایت داد که بهدست خود عبارت «بهموهبت الهی» را وارد کرد و اینچنینْ آن اصل را تغییر داد.
وارد کردنِ «بهموهبت الهیِ» مدنظرِ شاه به قانوناساسی (درست مثل واردکردن کمیتهی پنجنفرهی مجتهدین برای نظارت بر مصوبات) بازتابندهی فشار و ترسِ حاکم بر مجلس بود. ولی اگر فکر کنیم قانوناساسی و متمم آن صرفا ترجمهای سرسری از قوانیناساسی کشورهای اروپایی است در قضاوت تاریخی دچار خطا شدهایم. قانوناساسی ایران، اصل به اصل، از دل ساعتها و روزها و ماهها مباحثهی سخت در درون و برونِ این مجلسِ نوپا بیرون آمد و شرح مذاکرات مجلس، هم نشانگر مباحثات پرشور وکلا با یکدیگر است و هم نشانگر خوشبینیِ صادقانهی آنان. جالب تر آنکه، این قانوناساسی سندی بود فراهمآمده توسط مجلسی که نه با سنت مگناکارتا و پارلمان بلند و اصلاحات مدنی و مبتنی بر قانوناساسیِ جان لاک و شارل مونتسکیو و جان استوارت میل آشنایی داشت نه با سنت رویّهی قانونی و اومانیسم سکولاری آشنا بود که به قانوناساسی ۱۷۸۷ ایالات متحده و اعلامیهی حقوقبشر ۱۷۸۹ فرانسه و منشور حقوق آمریکا در سال ۱۷۹۱ منجر شده بود.
وکلای مجلس و مردمی که آنان را برگزیده بودند بهزودی (مانند همتایان انگلیسی و فرانسوی و آمریکایی خود) دریافتند که قانوناساسی و مشروطه آسان یا ارزان بهدست نمیآید. مشروطه و استقرار قانوناساسی، پیش از آنکه «انقلاب» خوانده شود منجر به خونریزیها و تنشهای سیاسی و باتلاق یک جنگ مدنی شده بود. اصطلاح «انقلاب»، در زبان فارسی، بهمعنای تغییر فصلبهفصل آبوهوا یا تغییر ناگهانی در وضعیت سلامت فرد بود (انقلاب از ریشهی عربیِ قَلَبَ بهمعنای «تغییر» است). تنها از اواخر قرن نوزدهم و بخصوص طی جنگ مدنی سالهای ۱۹۰۸-۹بود که انقلاب معنای سیاسی مدرن خود را بهدست آورد و تدریجا در گفتمان انقلابی، جایگزین اصطلاح «نهضت» شد. ولی از ابتدای سال ۱۹۰۷، حرکت مجلس و مردم بهسوی رادیکالیسم تنها چیزی که پیشرو نهاد یک انقلاب تمامعیار بود.
بین مه ۱۹۰۷ و جولای ۱۹۰۹، موجودیت مجلس هر آینه در معرض خطر بود گسترهی بحرانها منجر به بیثباتیِ این نظام مشروطهی نوپا شد. مهمترین این بحرانها عدمموافقت بر سر حدود اقتدار مقننه، افزایش تنش با شاه و دربار، و افتراهای مسلسلوار نوری و هواخواهان مشروعه بود. ناآرامی در استانها -بهتحریک دربار و خانهای قدرتمند ایلیاتی و علمای ذینفوذ محلی- و همچنین کشمکشهای جدی و جنگهای فرقهای در مرزهای ایران و عثمانی، این نظام جوان را بیشتر به چالش کشید. تا میانهی سال ۱۹۰۷، آذربایجان از ایل سلطنتطلب شاهسون به جان آمده بود؛ این ایل در حومهی اردبیل استقرار داشت و از شاه دستور میگرفت و بهنام پاسداری از تاجوتخت، شهرها و روستاها را تاراج میکرد. در غرب این منطقه یعنی در ناحیهی ارومیه، نیروهای نامنظم کُرد که به سربازان عثمانی دلگرم بودند مکررا از مرز میگذشتند و به روستاییان آشوری و ارمنی ایران یورش میبردند. در فارس و اصفهان و زنجان و کاشان، ناآرامیهای شهری و نزاعهای فرقهای و راهزنی در حال افزایش بودند. نایبحسین، یکی از اعضای سابق نظمیهی روستایی قاجار، قاطعالطریق شد و از اواخر دههی ۱۸۹۰، با دارودستهی خود مکررا به شهر کاشان و روستاهای مجاور آن یورش میبرد و در سمت شرق تا صحرای مرکزی ایران از او در امان نبود. او که خود را رفیق فقرا و محرومان نشان میداد عملا چیزی بیش از یک غارتگر بیرحم و قاتل مردم بیگناه نبود و دورهی وحشت او تا دو دهه پابرجا ماند. ناکامی در سرکوب نایبیها، نشان میدهد وضع حکومت مرکزی در دورهی انقلاب و پس از آن بر چه منوال بوده.
در این شرایط، مجلس و حامیان رادیکال آن در انجمنهای انقلابی دریافتند که معالاسف هیچ راهحل صلحآمیزی در دیدرس نیست. در آوریل ۱۹۰۷، بازگشت امینالسلطان -صدراعظم زیرک عصر ناصری و عصر مظفری- به مقام صدارت، ازسوی مشروطهخواهان واکنشهای متنوعی را برانگیخت. برخی این بازگشت را دالّ بر تلاش محمدعلی شاه برای ایجاد یک جبههی ضدمجلس دانستند، جبههای متشکل از دربار و مجتهدین محافظهکار (بهسرکردگی نوری) و روسای ایلیاتی وحمایت سفارت روسیه –معروف بود که این صدراعظم جدید با سفارت روسیه خوب ارتباطاتی دارد. ادعای امینالسلطان دالّ بر میانجیگری صلح میان مجلس و شاه باعث شد چند تنی از معتدلین مجلس بهسوی او کشیده شوند، ولی صدارت او خشم رادیکالها را برانگیخت؛ بخصوص که بعدا معلوم شد امینالسلطان به عملیات ضدمجلس نوری در بستنشینیِ شاهعبدالعظیم کمک مالی میکند. ترور امینالسلطان در جلوی مجلس بهتاریخ آگوست ۱۹۰۷ معادلات را بههم زد -قاتل جوانی از فداییان گروههای انقلابی سوسیالیستی بود که با ایرانیان مهاجر قفقاز ارتباطاتی داشت. این قتل بهدست یک وامدهندهی خردِ اصالتا تبریزی انجام شد. در نظرِ عاملان، قتل کار درستی بود چراکه بهنظر آنان بازگشت یک سیاستمدارِ حیلهگرِ طرفدارِ روسیه عنقریب منجر به تعطیلی مجلس و نابودی انقلاب میشد.
چند هفته قبل از قتل امینالسلطان، خطیبان مشروطهخواه تهران خواستار آن شده بودند که انقلابِ ناگزیر را با کنار زدن صدراعظم آغاز کنند –خاصه عبارت «انقلاب ناگزیر» به گوش ایرانیان جدید بود. میگویند کسی که پشت این گروه ترور قرار داشت حیدر خان بود، کسی که بعدا به عمو اوغلی و همچنین بمبی (بمبساز) معروف شد. او یکی از مهاجران آذربایجانی بود که در تفلیسْ مهندسی برق خواند. او بهاستخدام بلدیهی تهران درآمده بود تا اولین کارخانهی برق پایتخت را راهاندازی کند. حیدرخان، این انقلابیِ مارکسیست که از نهضت کارگریِ کارگران نفت باکو متاثر بود و رادیکالیسم را از انقلاب ناکام روسیه در سال ۱۹۰۵ یاد گرفته بود، مردی خوشچهره و کاریزماتیک بود که توان اقناع هر کسی را داشت –او در سیاست یکدههی بعدیِ ناراضیان ایرانی، نقشی برجسته -و چهبسا مخرب- ایفا کرد.
قتل صدراعظم در ۳۱ آگوست ۱۹۰۷ مقارن بود با امضای توافقنامهی ۱۹۰۷ در سنپترزبورگ –این توافقنامه در ایران دو «منطقهی نفوذ» تعیین کرد که ایران را به دو منطقه ی نفوذ شمال و جنوب تقسیم می کرد. این توافقنامه که بخشی از یک تفاهم بزرگتر بین بریتانیا و روسیه بود، افغانستان و تبت را هم در بر میگرفت. این توافقنامه که لحنی طعنه آمیز داشت حداقل روی کاغذ چیزی از اشغال مملکت کم نداشت. گرچه این دو قدرت آنقدر جسور بودند که این توافقنامه را یک ماه بعد برای دولت ایران علنی کنند ولی مطبوعات خارجی و داخلی توجه عموم را به پیامدهای شوم آن جلب کردند. آشکارترین پیامدها آن بود که دست روسیه باز میشود تا برای رسیدن به خواستههای خود به دولت ایران هرگونه فشاری بیاورد و حتی مداخلهی نظامی کند، خاصه در استانهای همجوار یعنی آذربایجان و گیلان. حتی پیش از انعقاد این توافقنامه هم روسیه بهبهانهی حفاظت از منافع شهروندان و مهاجرین خود درمقابل آشفتگی انقلابیْ مکررا تهدید میکرد که سربازانش را به خاک ایران خواهد فرستاد. این توافقنامه صرفا چنین تهدیداتی را واقعیتر و آشکارا مشروع میکرد. مشروطهخواهان متحیر شده بودند.
مشروطهخواهانِ مجلسی و غیرمجلسی، در مواجهه با خصومت روسیه امیدوار به حمایت بریتانیا بودند. ولی همزمانی قتل امینالسلطان و انعقاد توافقنامهی پیشگفته بین انگلستان و روسیه مانع از آن شد که بریتانیا از مشروطهخواهان ایرانی حمایت کند. انگیزهی اصلیِ توافقنامهی ۱۹۰۷ چیزی نبود مگر واقعیات ژئوپولیتیک جدید، و مهمتر از همه ظهور امپراتوری آلمان. یکی از نتایج این توافقنامه بر سیاستهای داخلی ایران، افراطیشدن هرچه بیشتر انقلابیون بود –انقلابیون تا کمتر از یکسال بعد به منازعهی علنی با شاه قاجار و جنگ داخلی وارد شدند. اردوگاه ضدمشروطه توانست درباریان –که نفوذ سابق را نداشتند- را با هواداران مشروعه متحد کند. ضدمشروطه، در منطقه حامیان قدرتمندی داشت. تزار روسیه، نیکولای دوم (حکومت ۱۹۱۸-۱۸۹۴) که میدید روحیهی انقلابی سال ۱۹۰۵ دارد در مرزهای جنوبی روسیه احیا میشود، از تاجوتخت قاجاریه هم حمایت معنوی کرد هم حمایت نظامی. سلطان عبدالحمید دوم هم چنین کرد، چراکه از افزایش نارضایتی درمیان نظامیان خود در آغاز انقلاب ترکان جوان بیمناک بود. برایهمین او سربازانی را به مرز ایران فرستاد تا از نیروهای نامنظم کُرد و غارتگر حمایت کند –چپاول روستاییان آذربایجانی و آشوری و مسیحی را میتوان نشانهای دال بر دشمنی با مشروطهخواهان ایرانی در نظر گرفت.
مشروطهخواهان گرچه ظاهرا تحتفرمان مجلس بودند ولی بهطور روزافزون از کندروی و رویکرد سازشگرانهی بسیاری از وکلای خود سرخورده میشدند. وکلا و غیروکلای رادیکالْ تحتحمایت انجمنهای انقلابی بودند. اعضای این انجمنها، که برخی مجهز به اسلحه های سبکبودند، هم وظیفهی حفاظت از مجلس را برعهده گرفته بودند هم نقش گروه فشار را داشتند و خواستههای خود را به مقننه دیکته میکردند. اعضای انجمنها که از بابیون سابق، ناسیونالیستها یا سوسیالیستها بودند، در فرآیند سیاسی نقش برجستهای داشتند (لوح ۶.۳). تا میانهی سال ۱۹۰۸، فقط در تهران حداقل هفتاد انجمن وجود داشت، با حدود پنج هزار تفنگدار. معروفترین آنها یعنی انجمن آذربایجان، هم مانند یک حزب سیاسی عمل میکرد هم مانند یک نیروی شبهنظامی، و حکم بازوی سیاسیِ شورایِ متنفذِ استانیِ تبریز موسوم به انجمن ایالتی تبریز را داشت.
مطبوعات نوپایی که از سال ۱۹۰۵ پا گرفته بودند سخنگوی مشروطهخواهان و انجمنهای حامی آنان شدند. آنها تقاضاهای مجلس را تصریح میکردند؛ به دربار و اردوگاه مشروعه میتاختند و شاه را بهخاطر نپذیرفتن تکالیف مشروطهی خود نقد میکردند. تا سال ۱۹۰۸، در سراسر ایران بیش از هجده روزنامه توزیع میشد، بهعلاوهی کلی اعلامیه و شبنامه. روزنامهنگاران از هر قماشی بودند؛ یکی مثلمیرزا جهانگیرخان شیرازی (۱۸۷۰-۱۹۰۸) روشنفکری بود که در خانوادهای بابی زاده شد و هفتهنامهی پرنفوذ صور اسرافیل را بنیان نهاد. این روزنامه با نویسندگان آگاهی که داشت فضایی برای مباحثات آزاد مشروطهخواهانهی پدید آورد (تصویر ۶.۵). مطالب هجوِ میرزا علیاکبر قزوینی -با نام مستعار دهخدا (۱۸۷۹-۱۹۵۶)- که از زبان یک کدخدای قزوینی باهوش روایت میشد تصویر زندهای از سیاستهای انقلابی و امور جاری مملکت ارایه میکرد. روزنامه دیگری که مشروطهخواهی ایرانیان را در یک بافت منطقهای گسترده مطرح میکرد و بر اهمیت بینالمللی آن افزود اشاره داشت حبلالمتین (بهمعنای ریسمان محکم) بود که از سال ۱۸۹۳ به سردبیریِ جلالالدین مویدالاسلام کاشانی (۱۸۶۳-۱۹۳۰) و دخترش فخرالسلطان در کلکته منتشر میشد و در دورهی مشروطه در تهران و رشت بهطبع میرسید.
تمرکز بیشتر روزنامهها بیشتر بر آموزش سیاسی و حمایت از مدرنیتهی سکولار بود و همگی بیاستثنا از فرصتی میگفتند کهایران پیدا کرده از چُرت چند قرن جهالت و سرکوب بهدست نهادهای سلطهگر بیدار کند. ولی معنای تلویحی آنها عمیقتر از این حرفها بود و انگار با زبان بیزبانی خواهان الغای نهادهای قدیمی بودند: الغای پادشاهی قاجاریه و نهاد روحانیت شیعه و حتی ایجاد یک نظام جمهوری سکولار. قانون مطبوعاتِ اوایل سال ۱۹۰۸ که موجد آزادی بیان بیشتر بود، باعث شد حملات به شاه و سلطنتطلبها مستقیمتر از قبل شود.
غیر ازمطبوعات، انجمنها هم توانستند نهتنها اصناف و تجار و بازار بلکه طبقهی جدید بوروکراتهای حکومتی و حتی کارگران تلگراف و پست و ترابری تهران را هم بسیج کنند. مستخدمین دولت حاضر بودند درحمایت از مجلس اعتصاب کنند. شایان ذکر آنکه، نظام تلگراف ایران که دوستداران مشروطه از آنها حراست میکردند، زیر گوش حکومتْ یک شبکهی مخابراتیِ نیمهمخفی را بهوجود آورد. شبکهی تلگراف، مشروطهخواهان و انجمنهای آنان را به تمام کشور مرتبط کرد و سببِ مبادلهی سریع ایدهها و تصمیمات شد؛ با تلگراف میشد از وکلای مجلس خواست سریعتر کار کنند، میشد به آنان بابت سازشکاری یا بیعملی هشدار داد. بدینترتیب در سراسر ایرانْ حسی از همآهنگی ملی بهوجود آمد –از تبریز و رشت گرفته تا اصفهان و کرمان و شیراز و کرمانشاه (نقشهی ۵.۲).
این اجتماعِ ملیِ مجازی که بهواسطهی خطوط تلگراف از سالهای ۲-۱۸۹۱ و طی اعتراضات تنباکو وجود داشت. در سالهای نسبتا اندک انقلاب، بهلطف فناوری جدید، هزاران تلگراف بهسرعت ردوبدل شد. از همهجهت، حجم زیادی پیام ارسال شد: بین مشروطهخواهان استانها، علمای ایران و عراق، دولت و مقامات استانی، شاه و افسران او، نمایندگان خارجی و پایتختهای اروپایی، وکلای مجلس و انجمنها، رهبران بازار، انقلابیون قفقاز و سوسیالیستهای بازار. بهعلاوه، مردم از شهر و روستاهای دورِ ایران چه بسیار شکواییه و عریضه و پیام در مدح یا ذمّ هردو طرف ارسال کردند. تلگراف برای مردم ایران ابزار جدیدی برای سخن گفتن فراهم کرد.
مطبوعات و تلگراف، این دو ابزار جدید ارتباطگیری در سپهر عمومی، مجلس را در چشم مردم در حدّ یک نهاد قدسی بالا برد و صفتِ «مقدس» به نام مجلس شورای ملی الصاق شد. مجلس بهشکلی غیرواقعبینانه شد مسوول تحقق اهداف متعالی قانوناساسی، ازجمله توزیع عدالت اجتماعی و تضمین صلح و رونق و امنیت و دفاع از کشور در برابر مداخلات خارجی –همهی این اهداف فراتر از ابزارهای محدود مجلس و قابلیت بیشترِ وکلای آن بود. ولی به رغم بیتجربگی و ناکارآمدی کارنامهی این مجلسِ، کارنامه اش آنقدر چشمگیر بود که هم مخالفین را میترساند و هم عداوت آنها را تداوم میبخشید.
غیر از پیشنویس قانوناساسی و متمم آن، مجلس کوشید مالیهی ضعیف و رویّههای مندرس آن را ترمیم کند و به توفیقاتی هم رسید. تا سال ۱۹۰۷، کل عواید دولت ایران حدود هفت میلیون و هفتصد هزار تومان (حدود بیست میلیون دلار) بود درحالیکه هزینههای آن سر به ده میلیون و هفتصد هزار تومان (بیستوهفت میلیون و پانصد هزار دلار) میشد – یعنی ۳۷ درصد کسری بودجه. وامهای خارجی که از دههی ۱۸۹۰ رویهم تلنبار شده بود هم به این بار اضافه میافزود. تا سال ۱۹۰۹، این وامها به عدد عظیم سی میلیون دلار رسیدند که دولت مجبور بود برای پرداخت بهره های انباشتهی آنها مرتب وام های جدید بگیرد. ). وابستگی فزاینده به واردات هم بر تورم افزودو کسری تجاری را افزایش داد. مجلس تلاش زیادی کرد ولی تنها توانست چهارصد هزار تومان (یک میلیون دلار) از هزینههای دولتی بکاهد. مجلس، نظام تیولداری باستانی را ملغی اعلام کرد –حرکتی مهم که عملا تاحد زیادی صرفاً جنبه نمادین داشت. بیشتر زمینهای تیول در دورههای ناصری و مظفری به املاک شخصی منتقل شده بودند و بهزودی در مجلس دوم (سال ۱۹۱۰)، این انتقال موردتایید قرار گرفت. مستمری شاهزادگان قاجاری و بوروکراتهای نسلاندرنسل یا کاهش یافت یا بالکل قطع شد؛ این عمل باعث اضمحلال آن بخش از اشرافیتی شد که فاقد املاک خصوصی بودند. بودجهی دربار هم به هفتاد و پنج هزار تومان کاهش یافت و شاه این کار را بیحرمتی عامدانه به پادشاه و تصویر خود در نزد عامه دانست. ولی هنوز از او و دربار بیجان او کاری جز صبر بر نمیآمد. هوا پس بود و مردم از مجلس حمایت میکردند.
در دیگر فقرات برنامهی اصلاحی، کارنامهی مجلس چندان تحسین برانگیز نبود. تلاشهای مجلس برای ایجاد یک بانک ملی و ارتش ملی به بنبست رسید. پایاندادن به انحصار بانک شاهی ایران بر صدور اسکناس و قطع ید این بانک از مالیهی ایران سالهای سال از آرزوهای ملی ایرانیان بود –بانک شاهی در اختیار بریتانیا بود و تنها رقیب آن در ایران، بانک استقراضی ایران بود که آنهم در اختیار روسیه بود. تردید مجلس برای ایجاد یک بانک ملی، برخلاف آنچه وکلا گفتند، بیش از آنکه بهخاطر سرمایهی ناکافی و کمبود تجربه و سواستفاده از وجوهات باشد بهخاطر ترس از آسیبزدن به منافع مالی بریتانیا بود، آنهم در زمانی که مجلس نیاز به حمایت بیدریغ آن قدرت بزرگ داشت. ایجاد یک ارتش متحد ملی حتی نشدنیتر بهنظر میرسید، چراکه آن یکی امپراتوری قدرتمند یعنی روسیه روی بریگاد قزاقی سرمایهگذاری کرده بود که خودش آموزش میداد و از آن حمایت میکرد و در ارتش قاجاریه از بقیهی نیروها موثرتر بود. کودتای سال ۱۹۰۸ این گمان را تأیید کرد که روسیه از این بریگاد بهعنوان ابزارسرکوب خشن مخالفان و حفظ حکومت قاجاریه استفاده میکند (نقشهی ۵.۲).
در فوریهی ۱۹۰۸، بههنگام گردش محمدعلی شاه، دو بمب به طرف او پرتاب شد. حداقل چهار نفر کشته شدند، اتومبیل سلطنتی که یکی از اولین اتومبیلهای ایران بود آسیب دید ولی گزندی به شاه نرسید (لوح ۶.۴). این سوقصد ناکام که آشکارا زیرسرِ حیدر خان بود و توسط مهاجران آذربایجانیِ باکو انجام گرفت، اطمینان شاه به بقای تاجوتختش را کمتر از قبل کرد. ظن محمدعلی شاه وقتی قویتر شد که در تهران چو افتاد عموی او یعنی شاهزاده ظلالسلطان جایگزین وی خواهد شد –خیلی وقت بود که مردم از میل سرکش ظلالسلطان به تاجوتخت قاجار میگفتند. کاملا معلوم بود که اعیان قاجار، نگران بقای خود بودند و روی محمدعلی شاه اتفاقنظر نداشتند. در میانهی سال ۱۹۰۷ بود که مشروطهخواهان رادیکال، بخصوص در تبریز، از مجلس و مردم خواستند محمدعلی شاه را از قدرت برکنار کنند. روزنامهها و خطیبان انقلابی هم در بیان این خواسته لکنتی نداشتند. تا ابتدای سال ۱۹۰۸، معلوم شده بود که درگیری مسلحانه بین دوطرفْ گریزناپذیر است.
شاه از انقلابیونِ مجهز به اسلحههای سبک، بخصوص از انقلابیون تبریز، میترسید ولی معلم سابق و مشاور فعلیِ روس او [شاپشال. م.] و همچنین ژنرالهای ایرانی، وی را تشویق میکردند واکنشی نشان دهد. بیش از همه فرماندهی روسِ بریگاد قزاق یعنی کلنل ولادیمیر لیاخوف بود که میتوانست شاه را قانع کند نابودی مجلس و مشروطه تنها راهحل ممکن است. لیاخوف، این افسر مشاور که تجسم تکسالاریِ وحشیانهی دورهی تزار بود، علاقهی خاصی به خشونت داشت و بهنظر میرسید از سرکوب یکشنبهی خونین سال ۱۹۰۵ روسیه الهام گرفته است. او درمقام فرماندهی قزاقها از چنان جایگاهی برخوردار بود که بتواند تصمیمات شاه را با خواستههای مقامات روس در تفلیس و سنپترزبورگ و شاید حتی با دستورات شخصِ تزار نیکولای دوم هماهنگ کند. مقامات روسیه مشتاق محو نهضت انقلابی ایران بودند، نهضتی که مینوانست ناآرامیهای قفقاز را دوباره شعلهور کند. بهنظر آنها سقوط محمدعلی شاه مضرات سهمگینی خواهد داشت: هم رادیکالهای ایرانی و انقلابیون باکو دست بالا را میگیرند هم شانس پادشاه شدنِ ظلالسلطانِ هوادار بریتانیا را افزایش میدهد.
وقتی شاه بهنشانهی اعتراض، خشمگنانه کاخ گلستان را ترک کرد و در مجموعهی سلطنتی باغشاه در شمال غربی پایتخت پناه گرفت بر همگان –جز برخی از وکلای سازشکارِ مجلس- آشکار بود که سلطنتطلبها دارند برای به زیر کشیدنِ مجلس و انجمنها و هواداران جمهوریخواهی آماده میشوند. دور ِشاه را امرا و حتی سربازان عادی قزاقی گرفته بودند که دوست داشتند علیه مجلس کاری کنند. در پاسخ، حامیان مسلح انجمنها -که خود را مجاهد نامیده بودند- بر بام و منارههای مسجد بزرگ ناصری (مسجد سپهسالارِ بعدی) که کنار مجلس بود موضع گرفتند. برخی از وکلای مجلس که هنوز به سازش با شاه امیدوار بودند، در جهت آرامکردن اوضاع، بیشتر رزمندگان را راضی کردند مواضع خود را ترک کنند –بدینترتیب ناخواسته مجلس را در معرض توپخانهی قزاقها قرار دادند.
در ۲۳ ژوئن ۱۹۰۸، نیروهای قزاق –با دویست پیاده و سواره و چهار عرّاده توپ- مجلس و راههای منتهی به میدان بهارستان را محاصره کردند. مجاهدینی باقیمانده در اطراف مجلس آمادهی نبرد بودند، گرچه بهخاطر ترس از پیامدهای بدترْ به افسران روس شلیک نمیکردند. ولی وقتی جنگ شروع شد آنان مقاومت جانانهی چهار ساعتهای نشان دادند که طی آن حداقل چهل نفر کشته شدند –اکثر کشتهها قزاق بودند. در پاسخ، لیاخوف دستور داد مجلس و ساختمانهای اطراف را بمباران کنند. ساختمان مجلس، یکی از اولین نمونههای معماری ایرانیاروپایی، بهشدت آسیب دید. سربازان پس از تخریب این نمادِ نظام مشروطه، به مجلس هجوم برده و هرچه به دستشان میرسید را غارت کردند –ساختمانهای مجاور که محل تجمع انجمنها و رزمندگانشان بود نیز سرنوشت بهتری نداشتند. سربازان برای ترساندن عامهی مردم، به مناطق مجاور مجلس هجوم بردند و دست به تجاوز، چپاول و کشتار زدند. گرچه شهرهای قاجاریه با آزارگریهای سربازان دولتی و غارتِ محلات بیگانه نبودند ولی نمایش قدرت قزاقهای روس جدید بود: اولین نشانههای شوم یک کودتای نظامیِ مدرن. با موفقیتِ کودتای تهران، سلطنتطلبان در تبریز و شیراز و رشت و اصفهان و کرمان و رشتْ طی اقداماتی هماهنگ، مشروطهخواهان را سرکوب کردند.
چندی از وکلا و همچنین سید محمد طباطبایی و سید عبدالله بهبهانی -دو مجتهدی که آن روز به مجلس آمده بودند تا حمایت معنوی خود از مشروطه را اعلام کرده و جلوی خونریزی را بگیرند- در مجلس گیر افتادند. جهانگیر شیرازیِ روزنامهنگار و خطیب انقلابی یعنی ملکالمتکلمین، از هول دستگیری، در مجلس بست نشسته بودند. آنان برای فرار، دیوار پشتی را سوراخ کردند تا بلکه در خانههای اطراف پناه بگیرند ولی بهسرعت لو رفته و گیر افتادند و توسط نیروهای قزاق کتک خوردند و دستگیر شدند. حداقل سی نفر از پرسروصداترین انقلابیون دستگیر شدند و در مجموعهی باغشاه محبوس شدند –در آنجا بازهم کتک خوردند و استنطاق و شکنجه شدند. آن اندک نفراتی، ازجمله تقیزاده، که پیشترْ از کودتای قریبالوقوع خبردار شده بودند در سفارتخانههای بریتانیا و فرانسه پناه گرفتند. چند تنی هم ترتیبی دادند تا از پایتخت فرار کرده و سپس جلای وطن کنند. بقیهی وکلا در خانه ماندند و آسیبی ندیدند.
دو نفر از بندیانِ باغشاه، یعنی ملکالمتکلمینِ خطیب و جهانگیر شیرازیِ روزنامهنگار در صدر انتقامنامهی شاه قرار داشتند. آنان را بی سروصدا و کمی بعد از ورود به باغشاه خفه کردند. این دو که مشکوک به خطربطهای بابی بودند (گرچه به احتمال زیادْ لاادری بودند)، هم طعمههایی سهلالوصول و مقبول بودند هم کشتنشان، ترس به دل مردم میانداخت. دیگر خطیب انقلابی یعنی جمالالدین اصفهانی که او هم مشکوک به باورهای بابی بود و توانسته بود از پایتخت بگریزد، در بروجرد دستگیر شد و خیلیزود با تأیید شاه و توسط حاکم منطقه به قتل رسید. دو روزنامهنگار دیگر هم در زندان کشته شدند. مابقی بندیان، ازجمله طباطبایی و بهبهانی، بهتدریج آزاد و به تبعید فرستاده شدند و چندنفری هم واسطهی بین شاه و بقیهی وکلای مجلس شدند (شکل ۶.۶). روزنامهها جملگی تعطیل و انجمنها غیرقانونی اعلام شدند. دو اعلان همایونی منتشر شد که اعلام میداشتند که شاه پس از کنار زدنِ باغیان و طاغیان قصد دارد تا چند ماه آتی نظام مشروطهی «حَقّه» را اعاده کند.
ماحصل کودتای شاه و بمباران مجلس و مجموعه اعدامها ترس و سکوت مردم بود، حداقل در پایتخت. مردم دوباره رفتند سراغ کار خود و بازار تهران نفس راحتی کشید ودوباره باز شد. نوری و ملایان همراه او که هر روز بیشتر میشدند بالکل جذب اردوگاه سلطنتطلبانشدند و عمدتا خواست مشروعه را بهنفع استبداد قاجاری کنار نهادند. امید آنها این بود که محمدعلی شاه بتواند سلطنت خود را مستحکم کند.. برخی از وکلای چاپلوس مجلس برای شاه خودشیرینی میکردند، شاهی که حداقل بهخاطر پُزش تظاهر می کرد که طرفدار نظام مشروطه است. محمدعلی شاه در هماهنگی با تبلیغات نوری اعلام کرد که او دارد علیه گسترش افراطیگری و ارتداد و هرجمرج میجنگد.
سلطنتطلبان برای مصرف داخلی به چنین رتوریکی احتیاج داشتند ولی باید تصویر مخدوش خود در خارجه را هم اصلاح میکردند. گرچه کودتا بهمذاق حلقات محافظهکار سنپترزبورگ خوش آمده بود ولی در لندن و جاهای دیگر از آن استقبالی نشد. بجز اندک لیبرال هایی که کمیتهی ایران (Persia Committee ) را در اکتبر ۱۹۰۸ برای حمایت از مشروطهخواهان ایران تشکیل عموم اروپاییان آماده بودند تا ایران و انقلاب مشروطه اش را فراموش کنند. . مهمترین معترض خارجی به کودتا، ادوارد گرانویل براون، این دانشور بزرگ و حامی انقلاب ایران بود که در چندین و چند رساله و سرمقاله، به سرکوب بیرحمانهی انقلابیون اعتراض کرد. اگر نبود مقاومت مردمیای که بهزودی در تبریز و سپس رشت و اصفهان شعلهور شد، مشروطهخواهی نیست و ناپدید میشد.
مردمی که بهدنبال پایان این هرجومرج و بازگشت آرامش و امنیت دهههای قبل بودند، نفسی به راحتی کشیدند. افزایشِ آزار و ایذا در شهرها و روستاها بهدست اسبسوارانِ ایلیاتی غارتگر و راهزنان مسلح و نیروهای نامنظم کُردِ متجاوز و مرزبانان روس در استانهای شمالی، هزاران نفر را به کشتن داد و مزارع را نابود کرد. ناتوانی مجلس در رسیدگی به احتیاجات اقتصادی و اجتماعیْ دیگر دلیل دلسردی عمومی بود. در زمان کودتا چنان بود که گویی کل جذابهی مشروطه اگر نگوییم زایل ، حداقل لوث شده بود.
گرچه در تهرانْ پارلمان از هم پاشیده بود ولی در مابقی استانها هنوز کورسوی امیدی وجود داشت. در ماههای بعدی، در تبریز بین رزمندگان انقلابی و ترکیبی از سلطنتطلبانِ محلیْ جنگ شهریِ طولانی و گهگاه خونباری در گرفت -بیشتر سلطنتطلبان از انجمن اسلامیهی محلهی اصولی تبریز بودند و با سربازان حکومتی همکاری میکردند. در نیمهی دوم سال ۱۹۰۸ و اوایل سال ۱۹۰۹، حتی پیش از سقوط مجلس، میلیشیای تبریزْ قیام مسلحانهای برپا کرد که آیندهی انقلاب مشروطه را تغییر داد و آن را پوپولیستیتر و ناسیونالیستیتر و سکولارتر کرد. تا قبل از جنبش ملیشدن نفت در دههی ۱۹۵۰، حادثهای که در قرن بیستم توانسته بود ملیت ایرانی را بهخوبی تحکیم کند همین جنگ داخلی سراسری بود.
میشد حدس زد این قیام از تبریز آغاز شود. در آنجا مثل هر شهری که در گذشته پایتخت بوده، حسی از غرور و قدرت وجود داشت، حسی که با قدرت اقتصادی تبریز، رشد جمعیت و گشودگی نسبی آن بهروی خارجیان و آدابورسوم آنان هم تقویت میشد. تبریز بزرگترین و پررونقترین شهر ایران، با جمعیتی بیش از دویست هزار نفر، مرکز تجارت شمال بود و راههای زمینیِ آناتولی و قفقاز را به دریای سیاه و راهآهن روسیه (و بنابراین به بازارهای روسیه و عثمانی و اروپا) مرتبط میکرد. تجار تبریز از راهِ واردکردنِ کالاها و منسوجات کارخانهای و مایحتاج روزانهی مشتریان، با عمّال تجاری اروپا رقابت میکردند -هرچند حق گمرک بیشتری میپرداختند و تبعیض های دیگری هم علیه آنها برقرار بود. صادرات تبریز، ازجمله محصولات کشاورزیِ تجاری متنوع و فرشهای نفیس دستباف –که با آغاز قرن بیستم جای فرشهای کاشان و اصفهان را گرفت- درآمد زیادی به شهر وارد کرد. طبقهی تاجر تبریز از نهضت مشروطه و انقلاب داخلی پیامدآنْ حمایت مالی کرد و نیروی کار فقیر و بیچیزِ محلی هم که قصد داشت از اقتصاد شهری چیزی نصیبش شود، تبدیل به رزمندهی مشروطه شد.
ارتباطات خارجی، با خود مدارس و بیمارستانهای مدرن آورد، ازجمله آنهایی که میسیونرهای پرسبیترین آمریکایی ساختند. با آغاز قرن بیستم، خطوط تلفن شهری و استانی کشیده شد. ارتباطات جادهای و ریلی با شهرهای قفقاز و ماورای آنها، کارگران مهاجر آذربایجان را در پیِ کار به میدانهای نفتی باکو -که در آنجا بزرگترین گروه خارجی بودند- و همچنین به دیگر شهرهای روسیه برد. آنان از باکو و تفلیس، که آن زمان کانون سوسیالیسم انقلابی بودند،با ایدههای رادیکال بازگشتند. آن دسته از تجار کاپیتالیست آذربایجان که در باکو و تفلیس و استانبول ثروت اندوخته بودند هم رشد نهضت مشروطه در شهر خود را با مباهات و همدلی مینگریستند. جامعهی پرتعداد و صنعتگر ارمنیانِ شهر، هم در واردکردن فناوری و کسبوکار پیشقدم بود هم در واردکردن ایدههای انقلابی.
ولی بهرغم نشانههای مدرنیته، تبریز هنوز یک شهر سنتی بود و به دین و آداب مذهبی خود سخت مباهات میکرد. گرچه مردم شهر هنوز به مناسک و مقابر شیعی پایبند بودند ولی حرکات سیاسی مجتهدین متنفذ و درگیریهای فرقهایِ قدیمی، شهر را دوپاره کرد. درحالیکه برخی از بزرگترین محلات از دوازده محلهی ی شهرْ نام شیخی بر خود داشتند -چراکه مردم آن محلهها از مجتهدین شیخی پیروی میکردند- از اولین دهههای قرن نوزدهم مابقیِ محلههای مهم شهر، بهخاطر پیروی از مجتهدین اصولیْ نام متشرعه گرفتند. محلههای تبریز، مانند محلههای بیشتر شهرهای ایران فقط واحدهای تقسیمات ادار ی و همبستگی هم محله ای ها نبودند بلکه قلمروی قلدرهای محلی را تشکلی می دادند که عموما لوتیخوانده می شدند، کسانی که غالبا زندگی هردمبیلی داشتند: از اخاذی و خشونت گرفته تا درآمدن به خدمت بزرگان شهر. همانقدر که لوتی «بد» و خطرکار وجود داشت لوتی «خوب» هم وجود داشت که بهخاطر حمایت از همسایگان و احسان به فقرا احترام میشدند. لوتیها بهخاطر قواعد رفتار و نحوهی کردار و شیوهی گفتار و سلسلهمراتب و ظاهر خاص خود هم مایه ترس بودندو هم مورد ستایش.
محبوبترین رهبران مقاومت تبریز –ستارخان و باقرخان که بعدا تبدیل به قهرمانان ملی شدند- مانند بسیاری از همرزمان خودْ از لوتیهای برجسته بودند. آنان بهترتیب از محلههای شیخیِ امیرخیز و خیابان برخاسته بودند و هردو در پیروزیِ مقاومت تبریز نقشی محوری داشتند (تصویر ۶.۷). ابتدائا رقابت فرقهای این دو رهبر با لوتیهای طرف مقابل بود که این نزاع را ایجاد و سپس تعمیق کرد. ولی برخلاف مثالهای قبلیِ درگیریهای شهری، این دو رهبر درخدمت کسانِ دیگری نبودند. این مساله، به مقاومتْ هویت مردمیای داد که تاحدی با سیاستهای نخبگانی که تا اینجای کارْ انقلاب مشروطه را در دست داشتند فرق میکرد. در جنگ سالهای ۱۹۰۸ و ۱۹۰۹، وفاداری به محله، اول به وفاداری به محیط پیرامونی بزرگتر یعنی تبریز و نهایتا به وفاداری به کل کشور تبدیل شد. سرعتگیری فرآیند انقلابی، «مشروطهخواهان» را در برابر اردوگاه سلطنتطلبان قرار داد، سلطنتطلبانی که به «مستبدین» معروف شده بودند.
ولی قیام تبریز چیزی بیش از درگیریهای محلی بود. مرکز غیبی از ایدههای سوسیالیستیای متاثر بود که در حین و پس از انقلاب ۱۹۰۵ روسیه در قفقاز رواج داشت –مرکز غیبی یکی از اولین گروه های انقلابی مخفی بود که توسط شخصی بهنام علی موسیو تشکیل شد که احتمالاً برای تشکیل مرکز غیبی از جوامع مخفیِ انقلاب فرانسه الگو گرفته بود. این مرکز در تبدیل میلیشیاهای محلهای تبریز به یک گروه رزمیِ کارآمد مفید واقع شد. تعداد زیادی از مهاجرین انقلابیِ مسلمان، ارمنی و گرجی باکو و تفلیس هم به مقاومت تبریز پیوستند. هم حزب سوسیال دموکرات باکو که از مهاجرین ایرانیِ و روس تشکیل شده بود و هم سوسیال دموکراتهای روسیه، با ارسال نفر و پول و اسلحه و مشاورههای تاکتیکی از تبریز حمایت کردند.
ستارخان (۱۸۶۶-۱۹۱۴)، اسبفروش سابق و لوتیِ اصلاحشده، یک رهبر بالفطره بود که نبوغ وی برای جنگ شهری مکمل عادت او برای اخاذی «اعانه» برای مصالح ملی بود. فتح زرادخانهی دولتی دژ تبریز، به رزمندگان -که خود را فدایی مینامیدند- اجازه داد انبوهی اسلحهها و مهمات و توپهای رزمی به دست آورند (تصویر ۶.۸). خبرگان نظامی محلی بهکار گرفته شدند و آنان هم فیالبداهه سنگرها و دروازهها و دیگر مواضع استراتژیک حوالیِ محلههای مشروطهخواه را تقویت کردند. ستارخان که کار را با فداییان اندکْ شروع کرد نهتنها آتش دشمنان بلکه همچنین از کفدادنِ نفرات خود را هم باید تحمل میکرد. او که با انگیزهی رقابتهای محلهای، کسب عواید شخصی و همچنین بهخاطر منش لوتیوار خود شروع کرده بود، بهراحتی شکست را نپذیرفت. فداییان در ابتدا تحتتاثیر انگیزههای محلهای بودند ولی با گذشت زمان، درک بیشتری از ارزش مشروطه بهدست آوردند.
برای توفیق کودتای تهران، سرکوب شورشیان تبریز ضروری مینمود و شاه همهی نیروهای خود را وقف این هدف کرد. در آغاز، و با هزینهای بسیار بالا، او توانست در آذربایجان و جاهای دیگر، چندین هنگ بسیج کند و سوارهنظام نامنظم شاهسون را هم به تبریزفرستاد. بعد نیروهای کمکی قزاق به تبریز اعزام شدند. شاه انجمن اسلامیهی تبریز و علمای اصولی مرتبط با آن در محلههای سلطنتطلب را مورد لطف و کرم و حمایت مالی قرار داد. کنسول روسیه در شهر هم به بهانه حمایت از اتباع خارجی با شاه همکاری می کرد.
نیروهای حکومتی تقریبا توانستند ستار و باقر و چندی از همراهانشان را محاصره کنند. ولی با گذشت زمان و وقتی فداییان روشهای جنگ شهری را آموختند معادله عوض شد. سربازان حکومتیای که درون و اطراف شهر بودند مواضع فداییان را بیوقفهتوپ باران میکردند و در خیابانهای تنگ و باغستانها و روستاهای اطراف به نبردهای منظم میپرداختند. تلفات هردو طرف سنگین بود و ظرف یازده ماه، حداقل پنج هزار نفر کشته و تعداد خیلی بیشتریْ زخمی و مفقود شدند. بخشهایی از تبریز ویران شد و روستاهای حومه و آنهایی که در مسیر راههای تجاری بودند آسیبهای فراوانی دیدند. سربازان، بریگادهای مسلح و چریکهای مشروطهخواه، شهروندان بیگناه را غارت کرده و میکشتند و متاعهای موجود در بازار تبریز و دکانسراهای جدید را چپاول یا نابود میکردند.
در ابتدا چپاول و اخاذی تقریبا تنها راه زندهماندنِ ارتش گرسنهی قاجار و رزمندگان مشروطهخواه بود. اما بعدا رهبران انقلابی بر سربازان خود انضباط بیشتری تحمیل کردند و تدریجا و فیالبداهه نوعی سلسلهمراتب فرماندهی بهوجود آمد، ازجمله واحدهای جنگی با شیفت هایمرتب؛ تفکیک بخشهای مختلف مانند آماد، آشپزخانه، خدمات درمانی ن (از جمله یک بیمارستان صحرایی)، مخابرات و ارتباطات موقت؛ حداقل دستمزد؛ و حتی یک کلاه قراقلیِ یکسان برای فدائیان. این بهبودها باعث شد رزمندگان تبریز مواضع خود را حفظ کنند، هرچند بین جولای تا اکتبر ۱۹۰۸ بهسختی میتوانستند پیشرفتی داشته باشند. اما موضوع اصلی، مقاومت مسلحانه دربرابر رژیم تهران بود که نه شاه و نه روسهای پشتیبان او میتوانستند نادیدهاش بگیرند. وقتی در مارس ۱۹۰۹ و پس از سه ماه آرامشْ دور دیگری از جنگها آغاز شد، بهلطف کمیتهی اعانه که درست شده بود تا شهروندان غنی را راضی کند به نهضت کمک کنند، رزمندگان تبریز در وضع بهتری بودند. آنان، هم به اسلحههای بهتر و هم مهمتر از هر چیز، به حمایت معنویِ مردمانِ ایران و قفقاز و امپراتوری عثمانی دست یافته بودند. انقلاب ترکان جوان که سلطان عبدالحمید را در آوریل ۱۹۰۸ از قدرت کنار زد همانقدر بهمذاق رزمندگان تبریز خوش آمد که بهمذاق محمدعلی شاه در تهران ناگوار آمد.
در عکسهای گروهیای که باقی مانده میتوان روحیهی بالای انقلابیون را دید. رزمندگان تبریز، اسلحه در دست و قطارهای فشنگ بر شانه، در کنار عرادههای توپْ مغرورانه ژست میگیرند. در عکسهای آن دوره، علاقه به اسلحهی گرمْ دال بر نوعی مقاومت بود، انگارکه این اسلحهها به شهروندان عادی قدرت داده بود تا مقابل دولت جائر و عمّال آن مقاومت کنند. این عکسها و بخصوص پرترههای دو رهبر مقاومت، بهشکل کارت پستالْ در سراسر کشور پخش میشد. مقصود از آنها بالابردن اعتمادبنفس آذربایجانیها و مردمان دیگر نقاط کشور بود تا بعد جشن پیروزی بگیرند. عکسهای ستارخانِ خوشعکس، از همه گیراتر بود.
گرجیها و ارمنیان و داوطلبان مسلمان باکو در مقاومت تبریز جذب شدند و نشان دادند رفیقبودن یعنی چه. این نیروهای میلیشیا که از اعضای حزب سوسیال دموکرات باکو و دیگر گروههای رادیکال بودند با خود تکنیکهای برتر جنگ شهری و روحیهی انقلابیگری را وارد کردند و بدینترتیب کمک کردند تا مقاومت تبریز رنگوبوی یک نبرد ملی به خود بگیرد. فوج گرجی که متشکل از صد داوطلب بود در جنگ شهری و استفاده از مواد منفجره مهارت داشت و ناسیونالیستهای [حزب] داشناکسویتونِ ارمنستان در جنگهای تاکتیکی خبره بودند. سوسیالیستهای باکو هم در فراهمآوردن مهمات و تسلیحات جدید و انتقال پول و دور زدن خطرناک و مرگبارِ خطوط نیروهای دولتی کمک شایانی کردند.
از چندین آدم غربیای که شاهد انقلاب تبریز بودند یک نفر تصمیم گرفت بدان بپیوندد. هووارد باسکرویلِ بیستوچهار سالهی اهل نبراسکا که بهتازگی از پرینستون فارغالتحصیل شده بود و در مدرسهی پسرانهی مموریال پرسبیترین آمریکا در تبریز بهعنوان معلم زبان انگلیسی و علوم خدمت میکرد از داوطلبان پرشورِ انقلاب بود. او که از شجاعت و فداکاری رزمندگان تبریز و بخصوص مرگ یکی از همکاران ایرانی خود متاثر شده بود، علیرغم خواست کنسول آمریکا از شغل خود استعفا داد و بهکار آموزش نیروهای نخبه مشغول شد. زمانی بود که گروه او، سرجمع شامل حدود ۱۵۰ داوطلب از جوانان ثروتمند شهر میشد. «فوج نجات» با تکیه بر آموزشهای ناقصِ نظامیِ باسکرویل امیدوار بود با یک حملهی غافلگیرکننده به سربازان قزاقی که در حاشیهی شهر اردو زده بودند بتواند گروهی از فداییان محاصرهشده را نجات دهند. باسکرویل علیرغم اکراه ستار و بیمیلی نیروهای داوطلبِ زیردست خودْ تصمیم به حمله گرفت و با شلیک مستقیم کشته شد. تشییعجنازهی باشکوه او بیشتر ستایش قهرمانی او بود تا ستایش تصمیمات او. حضور او همچنین اوج رفاقتی جهانی بود که از قومیت و دین و ملیت فراتر میرفت.
مرگ باسکرویل در اوج مقاومت تبریز رخ داد (آوریل ۱۹۰۹). حکومت مرکزی با ارسال همهی نیروهای خود و با مشکلات فراوان توانست همهی راههای آذوقهرسانی به تبریز را مسدود کند به این امید که گرسنگی باعث تسلیم شهر شود. محاصرهی شدید تبریز بین ژانویه و آوریل که سبب کمبودهای جدی شد این قدرت بالقوه را داشت که مشروطهخواهان مقاوم را در هم بشکند (نقشهی ۵.۲). گرچه رزمندگان رشت و اصفهان، این «ملّیونِ» آینده، بیش از گذشته با تبریز هماهنگ شده بودند و گرچه رژیم تهران منعطف بهنظر میرسید (یک حکم سلطنتی صادر شد که اعادهی نظام مشروطه را وعده میداد) ولی سفارت روسیه در تهران که پیشبرندهی خواستههای سنپترزبورگ بود هیچ آشتیای بین دوطرف را نمیپذیرفت. شکست در تبریز ضربهای جدی به منزلت روسیه میبود، هم بدین دلیل که حکومت تزاری بهقوت روی بقای محمدعلی شاه سرمایهگذاری کرده بود هم بدین سبب که پیروزی مشروطهخواهان میتوانست روحیهی انقلابیِ قفقاز را دوباره شعلهور کند. علاوه بر آن، حتی مطبوعات لیبرال چاپ سنپترزبورگ هم رزمندگان تبریز را ستایش میکردند و منتقد استبداد سخت تهران بودند.
حراست از امنیت اتباع روسیه بهانهای بود که به سربازان روس اجازه داد بر وفق توافقنامهی ۱۹۰۷ بین انگلستان و روسیه و با موافقت ضمنی لندن وارد عمل شوند. آنها تا پایان آوریل ۱۹۰۹ از مرز ایران گذشتند و وارد تبریز شدند. ورود آنان که از شکست ایران در جنگ با روسیه و اشغال تبریز به سال ۱۸۲۷ بیسابقه بود، در میان ساکنین تبریز احساسات متضادیبرانگیخت. ورود آنان بهمعنای ورود غذا و برطرفشدن گرسنگی و سهولت و استمرار تجارت بود. آتشبس غیررسمیْ بازگشت آرامش و امنیتی بود که از آغاز جنگ در حدود یک سال قبل ناپدید شده بود. ولی مردمْ این اشغال را مانع بزرگی در راه نبرد ملی میدانستند. گرچه سربازان حکومتی محاصره را پایان داده و به اردوگاههای خود عقب نشسته یا بالکل از گرد شهر پا پس کشیده بودند ولی چشمانداز حضور نظامی روسیه بهقدر کافی برای محمدعلی شاه بدشگون بود.
در تاریخ ایران بندرت یک خیزش شهری موفق شده بود سربازان حکومتی را دفع کند. ولی نادرتر از آن، حمایت یک قدرت ایلیاتی از یک مبارزهی شهری بود. بختیاریهای مرکز و جنوبغربی ایران که احتمالا بزرگترین کنفدراسیون ایلی کشور بودند، گزینهی عجیبی برای حمایت از تبریز بودند، چراکه برخی از سواران بختیاری در جمع سربازان حکومتی مشغول جنگ در تبریز بودند. با اینهمه، بخشی از سران بختیاری بهسمت مشروطهخواهان متمایل شدند. سردستهی این گروه علیقلیخان سردار اسعد (۱۸۵۶-۱۹۱۷) بود، یکی از خانهای فرهیخته با تمایلات ناسیونالیستی که هم به تاریخ ایران و تاریخ ایل خود علاقه داشت، و هم سالها در اروپا زیسته بود و همینها از وی یک ناسیونالیست لیبرالِ دلاوری ساخته بود. ). از اوایل سال ۱۹۰۹، سواران بختیاریِ تحت فرمان او که با استانداردهای زمانهی خود کاملا مجهز بودند، در جنوب کشور به نیرویی سهمناک تبدیل شدند. برخلاف رزمندگان مشروطهخواهِ محلههای تبریز، آنان از آزادیِ دشتها و تحرکات ایلیاتی بهره برده بودند و همین مساله باعث شد آنان اصفهان را تقریبا بهراحتی اشغال کنند. سردار اسعد توانست در بین خانهای طایفه های ایل خود شبحی از وحدت ایجاد کند. اینکه اولین چاه نفت سال ۱۹۰۸ در سرزمینهای بختیاری کشف شد در تفوق آیندهی این ایل بر سیاستهای ملی تاثیرگذار بود. اما سال ۱۹۰۹، مسالهی نفت و معاملهی بریتانیا با بختیاریها هنوز اهمیتی نداشت.
درخواست حرکت هماهنگ بهسوی تهران، اولبار توسط رزمندگان رشت طرح شد، جاییکه مجموعهای از سوسیال دموکراتهای قفقازی و داوطلبان ارمنی سوار بر کشتیهای روسی و از راه دریای خزر به رشت وارد میشدند و دستدردست رزمندگان رشتی گذاردند تا کنترل مرکز استان را در اختیار بگیرند. آنان به ملّیون شهرت داشتند. در اینجا هم مثل مورد بختیاریها، یکی از بزرگان محلی یعنی غلامحسین خان تنکابنی، که بعدها به سپهدار معروف شد، و برخی از متحدان او در طبقهی ملّاکِ استانِ بارورِ گیلان، وفاداری خود را از حکومت بهسوی ملّیون تغییر دادند. سپهدار که پیشتر با سربازان خود علیه مقاومت تبریز جنگیده بود، حالا در جامهی ناسیونالیستی درآمد. صعود او به مقامات بالا سپیدهدمانِ یک طبقهی ملّاکِ استانی بود که قرار بود در سیاستهای دوران پساانقلاب نقش مهمی ایفا کند.
علیرغم ناامیدی و بلاتکلیفیِ آنموقع، نسبت به اعادهی مشروطه نوعی خوشبینی وجود داشت و گرچه عوامل رادیکالْ وعدهی برکناری محمدعلی شاه را میدادند ولی خیلیها بودند که از سازش و آشتی حمایت میکردند. این اجتماع مجازی تلگرافیِ ایران -که اساسا از راه پیغامهای تلگرافی با یکدیگر ارتباط داشتند- به عمّال دربارِ تهران بدبین بودند و از اینلحاظ بهشکل غافلگیرکنندهای با قدرتهای همسایه همنظر بودند. در آوریل ۱۹۰۹، یک نامه از سوی انگلستان و روسیه، با لحنی درشت، به شاه هشدار داد که تا وقتی مشروطیت اعاده و دشمنان آن از دربار اخراج نشوند این دو قدرت به او اعتماد نخواهند کرد –هشداری که بهنظر مخالفان شاه چراغ سبزی بود برای اشغال تهران. ولی درواقع هدف از این نامه آن بود که شاه را تشویق کند برای توقف پیشرفت مشروطهخواهانْ شبحی از نظام مشروطه را اعاده کند.
در ۱۳ جولای ۱۹۰۹، ملّیون (اسم مشترک همهی مخالفین) به سرکردگی سردار اسعد و سپهدار درنهایت وارد تهران شدند. زدوخوردهای جزئی در جنوب تهران با یگانهای بیروحیهی قزاقِ تحتفرمانِ افسران روس و سربازان عادیِ حکومتیْ واجد اهمیت نبودند. علیرغم چندین ماه هشداردادنهای مکرر روسیه و انگلستان، چه متحدا چه منفصلا، دال بر اینکه ملّیون نباید وارد پایتخت شوند نیرویی تقریبا سه هزار نفره از رزمندگان بختیاری و گیلانی، دو روز تمام درگیرِ عملیات پاکسازیِ پایتخت بودند. کلنل لیاخوف و سربازانش تسلیم شدند و بهشکل طنزآمیزی دوباره توسط ملّیون به خدمت گرفته شدند، گرچه به انقلابیون خدمت چندانی نکردند. شخص محمدعلی شاه و پانصد نفر از اطرافیان او ازجمله فرماندهی منفور کلقوای او یعنی حسین پاشا امیر بهادر جنگ، به سفارت روسیه رفتند؛ در آنجا شاه، هم در پناه روسیه بود هم انگلستان. ملّیون با عنایت به حساسبودن اروپاییها سریعا و حتی پیش از حرکت بهسوی ویرانههای ساختمان مجلس، امنیت هیئتهای دیپلماتیک و اتباع خارجی را تامین کردند. آنان در ۱۵ جولای رسما برکناری محمدعلی شاه از تاجوتخت قاجار را اعلام کردند.
بختیاریها و یگانهای رزمندهی ارمنیِ گیلان با نظمی که حتی بیشتر روزنامهنگاران بدخواه اروپایی را تحتتاثیر قرار داد، انتظام را به تهران باز گرداندند، یک قرارگاه فرماندهی برپا کردند و بهزودی پسر کوچک محمدعلی شاه یعنی سلطان احمد (۱۸۹۸-۱۹۳۰) را شاه جدید اعلام کردند. ریشسفید ایل قاجار یعنی علیرضا عضدالملک (۱۸۴۷-۱۹۱۰) نایبالسلطنهی او شد. با هر سنجهای، توفیقات ملّیون چشمگیر بود. نه چپاولی در کار بود نه کشتاری از سرِ انتقام یا مقابلهبهمثلی. از این جالبتر، همکاریِ گستردهی رزمندگان گیلانی و بختیاری بود، کسانی که حتی بهسختی میتوانستند بهواسطهی زبان فارسی با یکدیگر صحبت کنند.
فتح تهران در تاریخ ایرانْ دمی بود کوتاه ولی تعیینکننده. ورود رزمندگان تبریز و قهرمانان آنان (یعنی ستارخان که حالا با نام سردار ملی و همراهش باقرخان که با نام سالار ملی ستایش میشدند) در دل بسیاری از ایرانیان روحیهی خوشبینی کاشت. عزل محمدعلی شاه و متحدان مشروعهخواه او، آنهم علیرغم پشتیبانیِ گستاخانهی روسیه از سلطنتطلبان، در دوران اوج امپریالیسم نوعی پیروزی استثنائی بود. در آن لحظات بهنظر میرسید که میلِ ایجاد یک نظام لیبرال دموکرات نهفقط بر پادشاه مستبد و علمای مرتجع بلکه بر بلندپروازیهای وحشیانهی امپراتوریهای اروپایی نیز فائق آمده است. انگارفرشتهینبرد ملی، با روایتش از رستگاری ملی ددِ استبداد و و بدبختی را لگام زده و راه جدیدی بهسوی رونق و شکوفایی گشوده است (لوح ۶.۵). علیرغم برخی صحبتهای حلقات رادیکال درباب جمهوریخواهی، احمدشاه، این پادشاه جدید، به عنوان پادشاه مشروطه تکریم شد.
قدرتنمایی ملّیون و میزان استقلالی که رهبران آنان از خود بروز دادند، نمایندگان روسیه و بریتانیا را متعجب و پریشان کرد. روسیه با اکراه با اعادهی مشروطیت و کنار گذاردن شاه سابق موافق بود و موضع بریتانیا هم فرق چندانی نداشت. در زمانیکه تهران بهاشغال ملّیون درآمد حداقل سه هزار سرباز روس از مرز گذشته بودند و شمال ایران -آذربایجان و گیلان و شمال خراسان- را تسخیر کرده و تا قزوین هم پیشروی کرده بودند و با پایتخت تنها صدوپنجاه کیلومتر فاصله داشتند. جسارت امپراتوری روسیه برای زیرپا نهادن حاکمیت ایران، که با قیود توافقنامهی ۱۹۰۷ انگلستان و روسیه [دالّ بر بیطرفی مناطق مرکزی ایران. م.] در تضاد بود، حتی خود را در جامهی بهانههای دیپلماتیک هم نپوشاند. حرکت روسها، که اینبار با واکنش بریتانیا روبهرو نشد، بر نظام اعادهشده ولی شکنندهی مشروطه سایه افکند. این لشکرکشی، احساسات ضدروسی که از آغاز قرن بیستم افزایش یافته بود را قویتر از پیش کرد. ایرانیانْ پیروزی ژاپن در جنگ سال ۱۹۰۴ با روسیه را ستودند و آن را نشانهی نویدبخشی دانستند، نشانهی اینکه یک امپراتوری توسعهطلب اروپایی را اگر نشود شکست داد حداقل میتوان متوقف کرد (شکل ۶.۹). شکستهای پیشین ارتش استعماریِ بریتانیا بهسال ۱۹۰۲ در جنگ دوم انگلستان با بوئرها هم چنین احساساتی برانگیخت.
چیزی که از مداخلهی روسیه، که حالا به بهانهی حفظ «منافع» انجام میشد، بدتر بود جهت گیری فرهنگی آشکار به سمت روسها بود. گزارشهای بدخواهانهی روزنامههایی مانند تایمز آو لندن و نیویورک تایمز و الخ درباب پیشروی ملّیون و پیروزی احتمالی آنان، حتی دست بیانیههای دیپلماتیک متفرعنانه را هم از پشت بسته بودند. اینکه ایرانیان در برابر رژیمی که تحتحمایتهای نظامی و مالی قدرتهای اروپایی است مقاومت کنند، با آن بجنگند و و درنهایت شکستش دهند نه پذیرفتنی بود نه قابل بخشش. مطابق پارادایم آشنای شرقشناسانه، نوعی اضطراب وسواسی وجود داشت که نکند «امنیت» اتباع اروپایی در تهران توسط گلّهای از وحشیان ایلیاتی و رادیکالهای سوسیالیست بهخطر افتد. برای همین بود که روزنامههای خارجی باورشان نمیشد پایتختْ بدون خونریزی فتح شده باشد؛ و در همان زمان هم بهراحتی درمقابل ورود روسهای مهاجم به شمال ایران چشم فرو بستند. آدم میتواند در بین خطوط بیانیههای پر حقد و کینهی اروپاییان درباب پذیرش توفیقات ملّیون، نوعی تفرعن شکاکانه ببیند، شک به اینکه پروژهی مشروطیت در ایران هرگز نمیتواند موفق شود، گویی در پس ذهن دیپلماتها، توطئهای برای نابودی این بخت شکننده وجود داشت.
پوشش خبری مقاومت تبریز و باز پسگیری تهران و سقوط محمدعلی شاه، سرآغاز اولین جلوهی جدی ایران در مطبوعات بینالمللی بود و برخی از تیترهای صفحهی اول روزنامهها به اخبار ایران تعلق گرفت. چندتایی خبرنگار انگلیسی و روس و فرانسوی و ناظر آزاد که دیدگاههای متفاوتی داشتند مخاطبان غربی خود را بهدل آوردگاه ایران میبردند، آوردگاهی که با کلیشههای سستی و حقهبازی ایرانیان فرق داشت –کلیشههایی که طی این چند قرن با دقت پرورده بودند و حتی ایرانیان نیز در روایت خود از انحطاط ایرانْ آن را لحاظ میکردند. حالا همه میدیدند که ایرانیان در میدان جنگ داخلی مسلح به یک عزم انقلابیْ شدهاند. سردار اسعد، این خانِ فرانسهدرسخوانده، در حالیکه در اردوگاه خود بیرون از پایتخت بود و برای حملهی نهایی به تهران آماده میشد در پاسخ نمایندگان انگلستان و روسیه که به او دربارهی پیامدهای شوم ورود به تهران هشدار میدادند چنین شجاعانه پاسخ گفت: «on se verra à Téhéran (در تهران همدیگر را می بینیم)».
برخلاف بدبینیِ بیشتر ناظرین اروپایی و برخلاف شکستی که تاریخنگاری بعدی از آن سخن میگویند، شورای اضطراری که درست پس از فتح پایتخت تشکیل شد، دستاوردها بلندبالایی داشت. کمیته برای بازگرداندن آرام و امنیت پایتختِ وحشتزده، یپرم خان (۱۸۶۸-۱۹۱۲)، این فرماندهی انقلابی ارمنی که اصالتا از استان گنجه (در جمهوری آذربایجان امروز) بود را مسوول نظمیهی تهران کرد. او با آجودانهای خود که از رزمندگان رشت بودند فیالفور به چپاولها و وحشتافکنیهای سربازان حکومتی پایان داد –چه چپاول سربازان غیرمنظمی که با فروپاشی رژیم سابق بیکار شده بودند چه وحشتافکنیِ نیروهای انقلابیای که اخیرا به تهران رسیده بودند. کمیته که به شورای عالی معروف بود، شامل دو رهبرِ ملّیون و تعدادی وزیر از نخبگان بوروکرات جوان بود. کمیته پیش از آنکه بهدست تقیزادهای بیفتد که از تبعید بازگشته بود، در روزهای پس از اعادهی قانوناساسی نقش مهمی ایفا کرد. کمیته اعضای خود را به وزارت گماشت ولی از انتصاب صدراعظم تن زد و با موفقیت، برای تبعید شاه مخلوعْ شرایطی تعیین کرد. کمیته با وساطت دو قدرت اروپایی، برای شاه مخلوع جیرهای هنگفت در نظر گرفت و اعلام کرد که او و اطرافیانش باید تبعید شوند. وقتی کابینهای به صدارت سپهدار تشکیل شد، قانون انتخابات بهسرعت اصلاح شد و انتخاب مستقیم را جایگزین آن هفت طبقهی وکلای مجلس اول کرد. انتخاباتی سراسری برگزار شد و تا نوامبر ۱۹۰۹، مجلس آمادهی کار بود.
نمادینتر و جسورانهتر از این، دادگاههایی بود که کمی پس از پیروزی ملّیون برپا شد. بهاعتبار شورای عالی، عفو عمومی اعلام شد و کشتوکشتار انتقامجویانهی چندانی رخ نداد. تنها چندی از مرتجعین دستگیر و محاکمه شدند. بهحکم یک محکمهی خاص و بهجرم قتل معترضینِ مشروطهخواهی که در روزهای آخر رژیم سابق در عبدالعظیم بست نشسته بودند پنج نفر اعدام شدند که یکی از آنان شیخ فضلالله نوریِِ، این مخالف آشتیناپذیر مشروطهخواهان، بود. دلیل حکم اعدام نوری، فتوای او بود که خون معترضینِ بستنشین در مجلس را حلال میشمرد. این حکمِ مدلّل تاکیدی بود بر خواستهی نظام جدید دال بر اینکه کسی نباید بهدلیلِ صِرفِ گرایشات ایدئولوژیک کیفر ببیند. در ماههای پایانیِ بهاصطلاح استبداد صغیر یا درواقع همان دورهی جنگهای داخلی، نوری درخواست قبلی خود برای مشروعه را بهنفع یک نظام استبدادیِ مطلقه کنار گذارد و از سرکوب مشروطهخواهان توسط محمدعلی شاه دفاع کرد. او باغیرتی پشتکاری غریب، دستنوشتههایی از ملایان تهران و جاهای دیگر جور میکرد که همگی بیانگر وفاداری به نظام قاجاریه بودند و به شاه هشدار میدادند هرگونه سازشگری ممکن است منجر به اعادهی قانوناساسی شود. او را در میدان توپخانه و جلوی چشمان خیرهی مردم به دار کشیدند؛ مردم با چشمان خیره شاهد عمل بیسابقهی اعدام یک مجتهد بودند، آنهم یکی از برجستهترین فقهای شیعی عصر. این اعدام حاکی از زمانهای متحول بود. چنان بود که گویی پادشاهی و روحانیت، این دو ستون نظم باستانی ایران، با قدرتنمایی یک نهضت انقلابی مدرن اگر نگوییم تکهتکه شدند ولی حداقل ترک برداشتند
دیگر نشانهی دلآورانهی تغییر، متنوعشدن صداهای سپهر عمومی بود. رشد مطبوعات و نشریات، ظهور جناحهای پارلمانی و احزاب سیاسی، اولین اعتراضات آشکار زنان به هنجارهای زنستیزانهی جامعه، و پیشرفتِ زیاد در گفتمان فرهنگی و سیاسیْ هم محسوس بود و هم ظاهرا ناگزیر. تا پایان سال ۱۹۰۹، نیمدوجین روزنامه و کتابهای متعددی منتشر شدند که در خدمت افزایش مطالعه بودند. در ماهها و سالهای بعدی، به رغم آشوب های بسیار، تعداد روزنامهها چندبرابر شد و گرچه بسیاری از آنها مستعجل بودند ولی هم نشانگر علاقهی جدید به آزادی بیان –و حتی آزادی افترا- بودند هم دال بر قدرت مطبوعات در شکلدهی افکار عمومی نوظهور کشور.
ایران نو از خوشسخنترین روزنامهها بود، به سردبیری یک سوسیالیست برجستهی آذربایجانی بهام محمد امین رسولزاده (۱۸۸۴-۱۹۵۵) که بعدا تبدیل شد به پدر جمهوری سوسیالیستی آذربایجان. ایران نو اخبار داخلی و بینالمللی را پوشش میداد، تحلیلهای سیاسی تند و تیز داشت و پیرامون فقر و فساد و حکومت نخبگانی و اسلام محافظهکار و حقوق زنان بحث میکرد. ولی مطبوعات نوظهور در به چالش کشیدن منهیات دیرپا حد و حدودی داشتند. پیشتر و در اواخر سال ۱۹۰۹، نظام انقلابی جدید بیشتر برای خنثی کردن تاثیرات اعدام نوری و اسلامپناه نشان دادن خود، یک روزنامهنگار پیشرو زمانهی خود یعنی حسن مویدالاسلام کاشانی، سردبیر حبلالمتین مشهور را به کفرگویی محکوم کرد. او بهخاطر اینکه با قلمی قدرتمند ادعا کرده بود دلیل عقبماندگی و زوال پیوستهی ایران، دین اعراب قرن هفتم و تفوق بعدیِ محافظهکاری اسلامی بوده است به سه سال زندان محکوم شد. ادعاهای اینچنینی (آنهم توسط مردی با نام «مویدالاسلام») و با هر میزان دقت تاریخی، نشانگرِ رغبتی لاادری و حتی ضداسلامی درمیان مدرنیستهای آن زمان است. ایدهآلسازیِ ایران باستان درمقام جایگزینی برای ماترک اسلامی تبدیل به یکی از ستونهای ناسیونالیسم آگاهانهی ایرانیان در دوران پسااستعماری شد. عملا این بخش از ماجرا درآمدی بود بر منازعهی سیاسیِ بعدی بین محافظهکاران و ترقیخواهان.
برپایی مجلس دوم، این پیروزی ملّیون، گرفتار فرقهگرایی، اختلافات ایدئولوژیک و همچنین تهدیدات خارجی شد. این فشارها باعث تعطیلی موقت مجلس در دسامبر ۱۹۱۱ و تعلیق قانوناساسی شد. دورهی بین سالهای ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۱ و بهیک معنا دورهی بین سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۲۱، در تاریخ ایرانْ تجربهای بیمانند بود. اما این تجریه گرچه مهم بود ولی نتایج تراژیکی داشت، چراکه نه توانست مانع دخالت اروپاییان شود نه نخبگان ملّاک را از بازگشت به قدرت بازداشت.
در مجلس دوم، دو گرایش سیاسی عمده وجود داشت که هریک فعالان و مطبوعات خود را داشت ولی همزمان، انجمنهای انقلابی مجلس اول در تبدیل کامل خود به احزاب سیاسی و حتی گروههای ذینفع تاثیرگذارْ خیلی موفق نبودند. گروهِ بهاصطلاح اعتدالیون، بزرگترین گروه بودند، گروهی متشکل از ملّاکین متنفذ و رهبران ایلیاتیِ ناسیونالیست و نسل جوان مقامات قاجاری و آندسته از نخبگان قاجار که توانسته بودند خود را با واقعیات جدید تطبیق دهند، بهعلاوهی رهبران مقاومت تبریز ازجمله ستارخان و باقرخان. اجتماعیونِ عامیون (سوسیال دموکراتها) یا بهطور خلاصه دموکراتها، که ترقیخواه بودند عمدتا منورالفکرهایی بودند ملهم از اندیشهی لیبرال اروپایی و سوسیالیستهای قفقاز و روسیه و ترکان جوانی که اخیرا در امپراتوری عثمانی به قدرت رسیده بودند.
برخلاف رویکردِ گامبهگامُ اعتدالیون، اجتماعیون عامیون میخواست یک برنامهی اصلاحات جامع به راه اندازد، یعنی همانچیزهایی که نطفهاش را در مذاکرات مجلس اول بسته بودند و درتبعیدِ دوران استبداد صغیر دقیقتر بیان میکردند. معروفترینِ دموکراتها تقیزاده بود، کسی که با همهی ترقیخواهان متحد بود، از اعیانی که وابستگیهای سوسیالیستی داشتند گرفته تا سردار اسعد و علمای لیبرال نسل جدید وبرخی از رزمندگان انقلابی و همچنین روزنامهنگاران متنفذ. مصرانهترین خواستههای دموکراتها اینها بود: اصلاحات پایه در مالکیت زمین، حذف امتیازات ارثی، برقراری آموزشوپرورش عمومی، استفاده از دستگاه دولت برای اصلاحات اجتماعی، و حتی درخواست برای ورود زنان به عرصهی عمومی. آنان هم مانند همکاران اعتدالی خود خواهان یکیکردنِ نیروهای مسلح ایران و بازگشت فوری امنیت و آرامش به استانها، متمرکز کردنِ مالیه و افزایش عواید دولت از راه مالیات کافی و استقرار یک بانک ملی بودند –برخی اعتدالیون با صداقت تمام دنبال این اهداف بودند برخی هم نه. باری، این حزب میبایست به نیازهای فراوان حکومتِ تقریبا ورشکستهای میپرداخت که در دهه اخیر خیلی حجیم شده بود.
برنامهی جامعی مانند این، بخصوص در حوزه امنیه و مالیه با موانعی روبهرو میشد. آشکارترین مانع که قابل پیشبینی هم بود چیزی نبود مگر شقاق فزاینده بین مشروطهخواهان و کمی بعد، قتلهای سیاسی و نزاعهای فرقهای بین آنان. برجستهترین قربانی این ناآرامیِ سیاسی سید عبدالله بهبهانی بود، این نماد روحانیِ مبارزات مشروطه. او در ژوئن سال ۱۹۱۰ توسط یک گروه تروریستی قفقازیِ مرتبط با حیدرخان عمو اوغلی کشته شد –حیدرخان هم ظاهرا از تقیزاده و حامیان رادیکال او خط گرفته بود. قتل بهبهانی نشانگر مخالفت دموکراتها با حضور روحانیون در عرصهی سیاست بود. این مطلب قطعا منجر به بیزاری علما شد و حتی جناح مشروطهخواهِ زعمای شیعهی ایران و عراق را تحلیل برد.
ملّا محمدکاظم خراسانی (۱۸۳۹-۱۹۱۱)، این فقیه و مرجعتقلیدِ مشروطهخواهِ برجستهی نجف، در تکفیر تقیزاده و درخواست برای تبعید و مجازات همپالگیهای او، با رقیب ضدمشروطهی خوداشتراکنظر داشت. دیگر پدرِ روحانیِ انقلاب مشروطه یعنی سید محمد طباطبایی، هوشمندانه از سیاست کناره گرفته بود؛ او بعدا در تهران و در عین گمنامی درگذشت. روحانیون، انقلاب مشروطه را یکسره طرد نکردند ولی موضع برجستهای که از اعتراضات تنباکو در سال ۱۸۹۱ به اینطرف داشتند را دیگر هرگز کسب نکردند. این حادثه همچنین اثباتگرِ نقشِ نفاقافکنِ چپ رادیکال در سیاستهای آن زمان بود. از سال ۱۹۰۷، سه اقدام به قتل که همگی زیر سر حیدرخان و همپالگیهایش بود به قطبیشدن اوضاع کمک کرد. از سال ۱۹۱۱ بهمدت ده سال، خشونتهای سیاسیِ بیشترْ توجیهگرِ اقدامات بیرحمانهی بیشتر بود.
کمی بعد و در آگوست ۱۹۱۰، بین فرقههای متنازعِ انقلابیْ نزاع گستردهتری رخ داد. بیشترِ رزمندگان تبریز به سرکردگیِ ستارخان، پشتسرِ اعتدالیون بودند. ولی آنان بهعنوان نیروهای آزاد فعالیت میکردند و برای همین در پایتخت، مشکلات حقوقی و انتظامی زیادی بهوجود آوردند. نزاعهای خیابانی آنان با رزمندگان بختیاری استان اصفهان -که بهاندازهی رزمندگان تبریزیْ سرکش و در تعداد، از ایشان بیشتر بودند- بهچشم شورای عالیْ پیشدرآمدی بر یک جنگ داخلی دیگر آمد. گلایههای فداییان تبریز حول فقر مالی میگشت و برای همین از اغنیا اخاذی میکردند. اینکه آنان را به نظمیهی اخیرا بازسازیشده توسط یپرم خان راه نمیدادند دیگر دلیلِ نارضاییِ ایشان بود. رزمندگان آذربایجانیای که در پارک اتابک -اقامتگاه ضبطشدهی صدراعظم مقتول، امینالسلطان- حضور داشتند، به نافرمانی متهم شده و بنابراین با سربازان حکومتی به جنگ پرداختند. نیروهای قزاقی که در خدمت حکومت انقلابی بودند به همراه سربازان عادی و تفنگداران بختیاری، مقاومت فداییان را در هم شکستند. ستارخان که تلاشش برای ایجاد آتشبس شکست خورده بود از ناحیهی پا مجروح شد و با خفت از پارک اتابک بیرون رانده شد. رزمندگان تبریز خلعسلاح شدند و برخی از رادیکالترین کسان آنها که عمدتا قفقازی بودند مجبور شدند به میهن خویش باز گردند.
این رویدادْ پیروزی آشکار حکومت و مجلس بود، چراکه از مدتها قبل خواهان خلعسلاح گروههای انقلابی بودند. سقوط ستار یعنی پایان جنگهای خیابانی، یعنی آغاز حکومت ملّاکین عمدهی استانی که جایگزین اعیان قدیمی قاجار شده بودند، یعنی آغاز حکومت نسل جدیدی از مقامات که عمدتا پسران بوروکراتهای ردهبالا و ثروتمند و ممتاز عصر ناصری بودند. این گروه اخیر، ستون فقرات یک طبقهی جدید از مقامات بود. وزرا و مقامات درسخواندهی اروپا یا آشنا به سبک و سیاق غربیْ روی کار آمدند تا نشان دهند سیاست زمانه و رویّهی کارمندان آن، چه تغییراتی کرده است. ملّاکین بزرگ -متحدان اصلی این مقامات- از مردم حوزهی انتخابیه که آنان را به این منصب رسانده بودند فاصله داشتند ولی میهنپرستی، فداکاری برای قانوناساسی و همچنین باور به اصلاح و ترقی هنوز در میان اعضای این گروه نخبگانیِ جدید قدرتمند بود، حتی غالبا قدرتمندتر از منافع شخصی و گروهی.
آنچه وجود نداشت اجماع عمومی بود؛ اجماعی عمومی بر سر چشمانداز یک دموکراسی بومی، که در اولین روزهای انقلابْ دست یافتنی مینمود. این گروه نخبگانیِ جدیدْ این هدف را بیشتر بهشکل صوری تعقیب کرد تا بهشکل محتوایی. مثلا یکی از مشخصههای دوران پس از انقلاب، عدماعتماد دوطرفه بین مجلس و قوهی مجریه بود –مجریه در قبضهی نخبگان سیاسی قرار داشت. بین مارس ۱۹۰۷ تا نوامبر ۱۹۱۱ یازده صدراعظم وتعداد بیشتری اعضای کابینه عوض شد. مشکل جدیِ سقوطِ یک دولت ضعیف و برآمدن یک دولت بیعزم دیگر که هر یک تنها چند ماهی بر سر کار بود آدم را یاد صندلیبازی میاندازد که حالا شرکتکنندگان در آن، نخبگان پیر و جوانی بودند که کارشان نشستن بر صندلیهای مختلف بود و آهنگی که در این بازی پخش میشد نوای یکنواختِ بزدلی و بیتصمیمی بود. اعتدالیونِ مجلس غالبا از وزرا حمایت میکردند و ناکارآمدی وزرا را فرصتی برای حفظ امتیازات خود درمقابل تهدیدات جبههی دموکرات میدانستند. اما این هر دو گرایش، در این بدفهمی با هم اشتراک داشتند که کار مجلس فقط قانونگذاری نیست بلکه باید امور قوهی مجریه را روزبهروز و از نزدیک موردنظارت قرار دهد –ایدهای که بهنظر خیلی از وکلای مجلس از اصول جداییناپذیر مشروطه بود.
حتی اگر بتوان این ابهام در تقسیم قوا را به پای نوپا بودن تجربهی دموکراسی گذارد، افزایش مداخلات خارجی را نمیتوان. سالهای بعد که به ظهور رضاخان پهلوی در سال ۱۹۲۱ منتهی میشود، روسیه و بریتانیا گستاخانه به حکومت و مجلس فشار میآوردند تا اعضای آنها را از راه ارعاب یا ملاطفت بخرند. بخصوص روسها که از سقوط محمدعلی شاه احساس بیآبرویی میکردند حالا کینه میورزیدند. برخی از نخبگان جدید حتی بیش از مقامات قاجاریِ دهههای گذشته از این دو قدرت اروپایی و نیرنگبازی آنها میترسیدند و خود را درمقابل آنان، اگر نگوییم ذلیل، دستکم فرودست میدیدند. رفتار متفرعن این دو قدرت، بخصوص در ماجرای شوستر بهسال ۱۹۱۱، در میان سیاستمداران و مردم ایرانْ حس بیچارگی و ناامیدی را افزایش داد.
پس از اقدام مجلس برای اصلاح مالیهی مملکت و اصرار بر گردآوریِ موثر عواید، سفارت ایران در واشنگتن دیسی از وزارت داخلهی ایالاتمتحده خواست تا برای خدمت در خزانهی کل ایران یک مشاور مالی معرفی کند. در حالیکه مالیهی ایران از تقلیل درآمدها و اجبار به بازپرداخت دیون خارجی و افزایش هزینهها رنجه بود ویلیام مورگان شوستر به ایران آمد -بانکداری که در دولت آمریکا هم با امانتداری و صداقت کار کرده بود. مالیهی عمومی و سیاستهای مالیاتی و گردآوری مالیات گرچه بهخاطر متمرکزسازیِ هرچه بیشتر تاحدی بهبود یافته بود ولی هنوز از رویّههای منسوخ حسابداران دولتی آسیب میدید. مجلسیان فکر میکردند که بهکارگیریِ یک خبرهی آمریکایی تصمیم عاقلانهای است چراکه ایران را از فشار قدرتهای همسایه در امان نگه خواهد داشت. ورود شوستر، ناسیونالیستها را به هیجان آورد و نمایندگان دو قدرت همسایه و وابستگان ایرانی آنها را مضطرب کرد.
شوسترِ صریحاللهجه و تیم آمریکایی او، با آن اقدامات شجاعانه، نمود اولین حضور جدی ایالاتمتحده در ایران بودند، هرچند حضوری بالکل بیارتباط به دولت ایالاتمتحده. تا پیش از این، حضور ایالاتمتحده در ایران محدود به چند بخش غیردولتی بود، ازجمله میسیونریهای پرسبیترینی آمریکا که از دههی ۱۸۳۰ بین مسیحیان نسطوری شمالشرقی ایران برقرار بودند. در ادامهی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، مدارس مدرن میسیونری آمریکایی، در ارومیه و تبریز و همدان و تهران شروع به آموزش دختران و پسران نامسلمان و سپس مسلمان کردند. گرچه مذاکرات پیرامون ایجاد روابط دیپلماتیک بین دو کشور به یک عهدنامهی تجاری و کشتیرانی تصویبناشده در سال ۱۸۵۶ بر میگردد ولی تازه در سال ۱۸۸۳ بود که روابط رسمی بین ایالاتمتحده و ایران برقرار شد. از آن پس بهرغم تلاشهای مکرر ایرانِ ناصری برای وارد کردن ایالاتمتحده به تجارت و مالیه و امنیه (و حتی اجازهی حضور دریایی در خلیجفارس و بهچالش کشیدن تفوق بریتانیا) آمریکاییان بجدّ از ورود به مناطق تحتنفوذ انگلستان و روسیه اکراه داشتند. معرفی شوستر -هرچند اجازهی آن را ابتدا از سفارت بریتانیا گرفتند- بیانگر تغییر محتاطانهی رویکرد آمریکا درقبال نظام دموکراتیک نوظهورِ ایران بود.
شوستر از همان ابتدا، مالیهی پر هرجومرج، نوسانات سیاسی و وارفتگی دولت و مجلس را به باد ملامت گرفت. او در نقد قدرتهای امپراتوری و اعمال تبعیضآمیز آنها رُک بود. او در کتاب اختناق ایران که سال ۱۹۱۲ و فقط چند ماه پس از عزیمت اجباری از ایران منتشر کرد تصویر زندهای از ایرانِ گرفتار اروپاییان متجاوز ارایه داد. وی کتاب خود را به مردم ایران تقدیم کرد، کسانی که با «باور تزلزلناپذیر خود، در شرایطی سخت و نامطبوع» وی را استخدام کردند تا به آنان در تکلیف «سازماندهی مجددِ ملت خود» کمک کند. او در مقدمهی کتاب میگوید بهخاطر «محرومیت اجباری از فرصتِ انجام این وظیفهی سراسر جذاب در آن سرزمین باستانی» عمیقا متاسف است، سرزمین باستانیای که در آن، «دو کشور مسیحیِ قدرتمند و ظاهرا روشنگر، حقیقت و نجابت و قانون را به بازی گرفته اند و دست کم یکی از آنها برای تحقق طرحهای سیاسی خود و ناامید ساختن ایران از توان سازماندهی مجدد خویش، از هیچ ستم وحشیانهای امساک نمیکند.» او سپس در نوعی دفاعیه و خطاب به خوانندگان آمریکایی خود چنین مینویسد: «اگر نابودی حاکمیت ایران بتواند توجه جهان متمدن را تاحدی به غارتگری بینالمللی که خصیصهی سیاستجهانی سال ۱۹۱۱ بود جلب کند آنگاه میتوان گفت مشروطهخواهان ایرانِ مدرن بیجهت نزیسته و نجنگیده و در موارد بسیاری، بیجهت جان خود را از دست ندادهاند.»
ارجاع تاحدی پنهان به بریتانیا و روسیه و بخصوص خصومت روسیه با نظام مشروطهی ایران، نهتنها احساسات ضد امپریالیستیِ شوستر بلکه همچنین ماهیت مشکلاتی را نشان میدهد که او و همکاران آمریکاییش از وقت ورود به خاک ایران با آن مواجه بودند. حتی پیش از آنکه او شروع به سازماندهیِ مجدد مالیه کند بیشتر وقت وی –از می ۱۹۱۱ تا ژانویهی ۱۹۱۲- صرف مقاومت در برابر مقامات بلندپایه و دسایس آن دو قدرت اروپایی شد. نخبگان قدیمی که روی خزانهی ورشکسته افتاده بودند و بلند نمیشدند امیدوار بودند این بار و از یک سرمایهدار خصوصی انگلیسی وام بیشتری بگیرند، وامی بهمبلغ چهار میلیون پوند (بیست میلیون دلار). بهعلاوه، تلاش شوستر برای ایجاد یک نیروی ژاندارمری جدید زیرنظر خزانهداری منجر به بحران حادی شد که حتی بقای نظام مشروطه را به خطر انداخت.
کمی پس از ورود شوستر و در جولای ۱۹۱۱ نهضت ضدمشروطه به اوج خود رسید، یعنی در وقتیکه محمدعلی شاه که از زمان عزل در اودسای اوکراین زندگی میکرد، سوار بر یک کشتیبخار روسی به بندر کوچک گُمیشتپهی دریای خزر، در نزدیکی استرآباد وارد شد. او با کمک چندصد ایلیاتیِ ترکمن بهسمت تهران حرکت کرد. همزمان، برادر او یعنی ابوالفتح میرزا سالارالدوله (۱۸۸۱-۱۹۶۱) قبایل کُردِ شمالغرب را بسیج کرد و شهر غربی کرمانشاه را تسخیر نمود و بهسمت تبریز و همدان به راه افتاد. ابتکار بازگشت محمدعلی و برادر وی به تاجوتخت قاجاریه آشکارا از سوی سنپترزبورگ حمایت میشد. میشد پیشبینی کرد اخبار این پیشرویها تهران را به وحشت اندازد. حکومت انقلابی بیش از زورِ ترکمنها و سواران کُرد از انتقامجوییِ روسیه میترسید. بهعلاوه حکومت نمیتوانست از نمایندگان بریتانیا و روسیه حتی محکومیت لفظیِ این حملهی گازانبری را بگیرد، و این در حالی است که این دو پیشتر تعهد کرده بودند جلوی بازگشت شاه مخلوع به ایران را بگیرند. حکومت تهران که در محاصرهی بقایای محمدعلیپرستهای پایتخت افتاده بود، در عین بیچارگیْ مجموعهای از سواران بختیاری تازهنفس اصفهانی، یگانهای نظمیهی یپرمخان و داوطلبان ارمنیِ قفقاز را بسیج کرد تا جلوی سپاه پرشمار ضدمشروطه را بگیرند، سپاهی که فاصلهاش با پایتخت حتی به ۵۰ کیلومتر هم نمیرسید.
تهران با پذیرش ایدهی شوستر، یک اعلان عمومی منتشر کرد و برای زنده یا مردهی محمدعلی شاه جایزهای صد هزار تومانی (دویستوسیوهفت هزار دلاری) تعیین کرد. در یک درگیری مختصر، فرماندهی نیروهای محمدعلی شاه دستگیر و تیرباران شد. حتی پیش از آنکه سواران عقب نشینی کنندهی او به اردوهای خود در شمال استرآباد و در سمت مرزهای روسیهبرسندشاه مخلوع سوار همان کشتیبخار شد و به روسیه و سپس اروپا فرار کرد. او بهسال ۱۹۲۵ در تبعید، و در سنرومئوی ایتالیا درگذشت. کمی پس از عقبنشینی او، سالارالدوله هم در جنوب تهران شکست خورد و به خارجه گریخت. مسلسل ماکسیم که یک مربیِ توپخانهی اهل آلمان به ایران آورده بود و در سپاه یپرمخان بکار بست زود نیروهای سالارالدوله را شکست داد. یک مصیبت بزرگ برای مشروطهخواهان کشته شدن یپرمخان بود،که می ۱۹۱۲ در طی یک درگیری کشته شد. تا اکتبر ۱۹۱۲، همهی آرزوهای بازگشتِ رژیم گذشته مُرده بود.
شکست در بازگرداندن شاه سابق به تخت قاجاریه مقامات روسیه را بیشتر برافروخت و بر خصومت آنان با حکومت مشروطهی ایران افزود. در اکتبر ۱۹۱۱ سفیر روسیه در تهران اعلام «اولتیماتوم» کرد و خواست حکومت ایران یا رسما بابت «بیحرمتی» به کنسول روسیه عذرخواهی کند یا بلافاصله با عواقب نظامی آن مواجه شود. عملی که باعث شد روسیه عذرخواهی حکومت ایران را طلب کند چیزی نبود مگر اجازهی مجلس به خزانهدار کل یعنی شوستر برای ضبط اموال سالارالدولهی خائن و برادرش، شعاعالسلطنه که در آن توطئهی ضدمشروطه همدست شاه مخلوع بودند. با این بهانه که شعاعالسلطنه به بانک استقراضیِ روسیه بدهکار است، کنسول روسیه به افسران قزاق دستور داد محل اقامت شاهزاده را بهعنوان وجهالتزام اشغال کنند و کسانی که ازطرف شوستر برای ضبط آن آمده بودند را اخراج کنند. کنسول کینهای یک ادعای تخیلی دیگر هم طرح کرد: شاهزاده تحتالحمایهی روسیه بوده و بنابراین از حقوق کاپیتولاسیونیِ اتباع روس برخوردار است.
حکومت ایران از ترس پیامدهای وخیم، تسلیم تهدیدات آن نیروی سبع شد. وزیر امور خارجهی ایران برای خوشامد روسیه شخصا به سفارت روسیه رفت و بهنیابت از دولت رسما عذرخواهی کرد. ولی این پایان درخواستهای دو قدرت اروپایی یا تمایل مشترک آنها برای زمینزدن دموکراسی نوپای ایران نبود. تقریبا بلافاصله پس از بهاصطلاح جلبرضایت روسیه، در ۲۹ نوامبر، حکومت روسیه اینبار علنا با حمایت بریتانیا به ایران برای بار دوم اولتیماتوم داد.
اولتیماتوم دوم با زبانی که درمقایسه با هنجارهای ارعابگری بینالمللی هم گستاخانه بود از ایران خواست تا یا زود سه شرط را برآورده کند یا با اشغال نظامی روسها و درنتیجه، پایان حاکمیت ملی خود مواجه شود. این اولتیماتوم خواهان آن بود که خزانهدار کل (مورگان شوستر) و همکاران آمریکایی او از مناصب خود برکنار شوند. این اولتیماتوم همچنین میخواست که دولت ایران در آینده بدون موافقت دو قدرت خارجی، هیچ خارجیای را به خدمت نگیرد. تجاوزگرانهتر از همه آنکه، این اولتیماتوم خواهان آن بود که بابت «لشکرکشی اخیرِ سربازان» روسیه به ایران، دولت ایران «غرامت» دهد، غرامتی که در آینده تعیین خواهد شد. این درخواست زمانی طرح شد که روسیه برای تقویت بهاصطلاح منطقهی نفوذ خود، سربازانی را در استانهای گیلان و آذربایجان پیاده کرده بود. درنتیجه این دو قدرت داشتند با صدای بلند میگفتند که ایران باید پول نقض حاکمیت خود را به کشور متجاوز پرداخت کند، کشوری که چنانکه بعدا معلوم شد دچار جنون کشتار ایرانیان بیدفاع و بدرفتاری با آنان شد.
اولتیماتوم دوم حتی بیش از اولی باعث رنجش در مجلس و بیرون از مجلس شد و نوعی نهضت سراسری بهوجود آورد، نهضت سرپیچی، سخنرانی در مساجد و مجلس درحمایت از شوستر، و پیغامهای تلگرافی استانی که همگی دال بر اتحاد بودند. روحانیت شیعه بهسرکردگی خراسانی و همکاران او در نجف، نقشههای شریرانهی اروپاییان برای نظام مشروطه و سرکوب ملت ایران را محکوم کرد. آنان خواستار تحریم کالاهای روسی و انگلیسیِ بازار، احیای انجمنهای انقلابی و حذف سلطنتطلبان شدند.
اندک صدای اعتراضی هم از زنان بلند شد، زنانی که برای اولین بار در سپهر عمومیْ خودشان –و نه در کنار مردان محرمِ خود- دستبهکار شدند تا علیه دشمنان خارجی و داخلی ملت بجنگند و از حکومت مشروطه و پذیرشِ ارزشهای اجتماعی و اخلاقی مدرن حمایت کنند (تصویر ۶.۱۰). انگار رستخیزِ روح مشروطه بود، ولی اینبار بهشکلی دردآور معلوم شده بود که نابودکنندهی اصلی آرزوهای ایرانیان نه رژیم قاجاریه و متحدان مذهبی آن بلکه الزامات استراتژی بزرگ اروپاییان است –حتی پیش از آنکه قطرهای از نفت ایران به میدان نبرد جنگجهانی اول رسیده باشد.
هفتاد وکیل مجلس که از فراخوانهای مقاومت در برابر تهدید روسیه –ازجمله تظاهرات زنان در خیابان لالهزار- دل و جرئتی پیدا کرده بودند، درست دقایقی پیش از پایان ضربالاجل چهلوهشت ساعتهی روسیه، به پیشنهاد دولت برای پذیرش اولتیماتوم رای منفی دادند. بااینهمه کابینه که اکثریتش با بختیاریها بود، تسلیم فشارها شد و شوستر را برکنار کرد. اولیگارشهای بختیاری که از عواقب یورش روسیه ترس موجهی داشتند مایل بودند با خواستهی روسیه موافقت کنند، چراکه در همان زمان هم داشتند با مقامات انگلستان درباب حق زمین در میدان نفتی بهتازگی کشفشده در مسجد سلیمانِ خوزستان مذاکره میکردند. چشمانداز منطقهی تحتتملکِ بختیاریها آنقدری پولساز بود که نخواهند آن را با حملهی روسیه که حالا متحد بریتانیا بود بهخطر اندازند.
ولی مجلس تا آخر محکم ایستادگی کرد. حتی خبر مرگ ناگهانی محمدکاظم خراسانی بهتاریخ ۱۳ دسامبر در نجف هم نتوانست وکلا را بترساند. خراسانی زمانیکه در راه حرکت بهسمت تهران بود و ظاهرا به اعلام جهاد علیه روسیه میاندیشید بهشکلی مشکوک فوت کرد. در تهران شایع بود که عمّال روسیه با موافقت ضمنی بریتانیا آخوند خراسانی را به قتل رسانده اند. این شایعات حتی اگر واهی هم بوده باشند کافی بودند تا روحیهی مردم و حمایت از مجلس را پایین بیاورند.
روسها هیچ قصد نداشتند با مجلس به توافق برسند. از ۱ دسامبر، سربازان روس دوباره تبریز را بهاشغال در آوردند و بی مهابا به غارت و تجاوز و آدمدزدی و قتل بیگناه پرداختند. میلیشیای شهری تبریز، که از باقیماندههای فداییان بودند، دوباره تحتنظر شورای شهر بسیج شد و در سه هفته جنگ خیابانی با پنج هزار نیروی روسْ مقاومت جانانهای نشان داد. ولی علیرغم تلفات هشتصد نفرهی نیروهای روسیه، تیراندازان تبریزیها بالاخره کم آوردند چراکه قبایل سلطنتطلب شاهسون به کمک روسها آمده بودند. این دو نیرو بهدستیاری یکدیگر تلفات زیادی بر مردم وارد آوردند و برخی از مهمترین ابنیهی شهر را نابود کردند، ازجمله ارگ علیشاه، این ارگ ایلخانیِ پرابهت مربوط به قرن سیزدهم میلادی را. شریرانهتر آنکه در روز عاشورا (۱۳ سپتامبر ۱۹۱۲)، نبروهای اشغالگر روس علنا هشت نفر از سران مقاومت تبریز را دار زدند، ازجمله مجتهد شیخیِ مشروطهخواه و منورالفکر شهر، یعنی علیآقا ثقهالاسلام تبریزی را (۱۸۶۱-۱۹۱۱). نعش آنان تا چند روز بر فراز چوبهی دار ماند. سر وقتِ خود، سیوشش ناسیونالیست دیگر را نیز با اتهام مندرآوردیِ مقابله با اشغال خارجی به دار زدند.
تا اوایل سال ۱۹۱۲، ارتش روسیه، با بیست هزار نفر نیرو، کل استانهای شمالی ایران را اشغال کرده بود، از خوی در آذربایجان غربی تا سرخس در شمالشرقی خراسان. برای پاسخگویی به جماعت مبارزی که در حرم موسیالرضا، امام هشتم شیعیان و مقدسترین مکان ایران پناه گرفته بودند، توپهای روسیْ گنبد طلایی حرم را نابود کردند و سربازان مهاجم هم خزانهی حرم را چپاول نمودند. تا پنج سال آینده، ارتش اشغالگر روسیه از راه ارعاب و خشونت، بر بخش شمالی ایرانْ حکومت نصفهنیمهای داشت. جای تعجب ندارد که اخبار انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷، خوشایند ایرانیان بود.
بریتانیا هم برای اینکه جا نماند سربازان بیشتری به جنوب ایران گسیل کرد. بهبهانهی دفاع از منافع بریتانیا در برابر ناآرامیهای قبایلی، یگانهای سربازان هندیِ ارتش هند در بندر بوشهر پیاده شده و بهسوی شیراز و اصفهان حرکت کردند، که البته با خصومتی آشکار روبهرو شدند. در این هردو شهر، بازار به نشانهی اعتراض بسته شد، علما محصولات بریتانیایی را تحریم و فروش کالا و آذوقه به سربازان مهاجم را حرام اعلام کردند. روحیهی همهگیر انزجار از اشغال خارجی از شهرها هم گذشت و به روستاها رسید و قبایل جنوب کشور، و بیش از همه قشقاییها و خمسههای استان فارس درمقابل خانهای بختیاریِ انگلستاندوستِ تهران نوعی شورش راه انداختند. ولی مقاومت ایلیاتی بهزودی تبدیل شد به رقابتهای درونی و کشتوکشتار و هرج و مرج.
در تهران، مجلس پس از رد دوبارهی اولتیماتوم، به صدراعظم یعنی نجفقلیخان صمصامالسلطنه (۱۸۴۶-۱۹۳۰) رایِ عدمکفایت داد –او از خانهای بختیاریِ انگلستاندوست بود و بر عرصهی سیاسی مملکت تفوق داشت. در کل این روزهایِ بحرانی، وی بدونتوجه به رای عدمکفایتِ مجلس در دفتر خود باقی ماند. پیشتر و در ۲۴ دسامبر ۱۹۱۱، زیر فشارهای سنگین روسیه و بریتانیا و پس از اینکه دوازده هزار سرباز روس در بندر انزلی گرد آمده و آمادهی حرکت بهسوی تهران بودند، این صدراعظم بختیاری با دستیاری یپرمخان به یگان نوپای همایون دستور اشغال مجلس را داد و همهی وکلا را از آن محدوده پراکنده ساخت و درها را بست. به وکلا گفته شد اگر بخواهند در مجلس یا جای دیگری دورهم گرد آیند خونشان پای خودشان است.
کابینه از ابوالقاسم ناصرالملک (۱۸۲۶-۱۹۲۷)، دومین کسی که نایبالسلطنهی احمدشاه صغیر شد، حمایت کرد. این آریستوکراتِ ماهر و درسخواندهی آکسفورد، از خاندان قدرتمند و ثروتمند قراگوزلوی همدان بود و با ادوارد گری و جورج کورزن رفاقتی داشت، ثابت کرد مردی باسواد است که در بزنگاهها تبدیل به سیاستمداری ترسو میشود. او که از اشغال پایتخت بهدست روسیه ترسان بود بهنام شرایط اضطراری، پایانِ مجلس دوم و تعلیق قانوناساسی را اعلام کرد. سپس کمیتهای متشکل از پنج وزیر، اولتیماتوم روسیه و شروط آن را البته با کمی اصلاحاتْ پذیرفت. در ژانویهی ۱۹۱۲، مورگان شوستر و همراهان آمریکایی وی استعفا داده و ترکِ ایران کردند و درحالیکه کمتر از یکسال پیش با کالسکه به ایران آمده بودند حالا با اتومبیل از آن خارج میشدند (تصویر ۶.۱۱).
در شب عزیمت اجباری او، در میدان بهارستان و جلوی مجلس تظاهراتی بزرگ برپا شد و بچهمدرسهایها فریاد «مرگ یا آزادی!» را سر دادند. شاعر بزرگ انقلاب مشروطه یعنی ابوالقاسم عارف قزوینی (۱۸۸۲-۱۹۳۴) که شاهد این واقعه بود تصنیفی ساخت که اکنون تنها ترانهی آن باقی مانده است:
ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود / جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود
شوستر از ایران رود ایران بر باد/ ای جوانان مگذارید که ایران برود گر رود
...
شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما/ دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما/ بگذاریم اگر شوستر از ایران برود
خود شوستر در تقریر غمناک خود از تعلیق مشروطه، نابودی تجربهی دموکراتیک در ایران را «پایانی چرک برای یک نبرد دلاورانه بر سرِ آزادی و روشنگری» خواند. او با تامل بر تجربهی کوتاه خود در ایران چنین نوشت:
اینکه ایرانیان در سیاست عملی و فنون حکومت مشروطهی مبتنی بر نمایندگی فاقد مهارت بودند را کسی منکر نمیشود؛ ولی حق آنان در داشتنِ سنتها و هویت و تمایلات و گرایشهای خاص خودشان نیز انکارناپذیر است. در طول عمر یک ملت، پنج سال چیزی نیست؛ حتی برای اصلاحات هم پنج سالْ رقمی نیست؛ ولی پس از فقط پنج سال کوشش که طی آن، مردم ایران با همهی مضیقهها و اذیتهای قدرتهای بهاصطلاح دوستْ توانستند تلاشهای مکارانهی یک مستبد برای دزدیدنِ آزادیهای سختیافتهشان را عقیم بگذارند، این دو ملت اروپایی آمدند و گفتند که اینان آدمهایی ناجور و خطرناک هستند که نمیتوانند یک حکومت باثبات و منظم درست کنند.
این قضاوتِ یک آدم آمریکایی در سال ۱۹۱۲ است، درست پیش از آنکه فجایع جنگجهانی اولْ گریبان ایران را بگیرد، درست پیش از آن که درسال ۱۹۱۹ بریتانیا بکوشد ایران را به یک نیمهتحتالحمایه تبدیل کند، و سالها پیش از اشغال ایران در جنگجهانی دوم بهدست متفقین، سالها پیش از کوشش بیشرمانهی شوروی برای قاپیدن قسمتی از خاک ایران و منقاد کردن حکومت آن، و چندین دهه پیش از توطئهی هماهنگِ کشور شوستر و بریتانیا در سال ۱۹۵۳ برای محرومکردن ایران از آرزوهای دموکراتیک و همچنین حاکمیت اقتصادی بر منابع طبیعی خود. تقریبا پیشگویانه است اینکه او نتیجه میگیرد ایران «بازندهی بییاور و بیتجربهای بود که با چند قدرت اروپاییِ خبره به ورقبازی پرداخته. این قدرتها هنوز هم با ملل ضعیف بر سر پول و جان و شرف و پیشرفت آنها بازی میکنند.»
شوستر تنها خارجیای نبود که از انقلاب مشروطه دفاع میکرد. شاید شجاعترین و استوارترین آنان محقق نامدار تاریخ ایران یعنی ادوارد گرانویل براون (۱۸۶۲-۱۹۲۶) بود. براون از اول نهضت مشروطه با فرستادن نامه برای بازیگران عمدهی مشروطهخواه و دیپلماتهای بریتانیاییِ همدل در ایران، حمایت معنوی خود را اعلام کرد. او همچنین در بریتانیا و برای حمایت از انقلابْ کمیتهی ایران را راهاندازی کرد، دیگر موافقان غربیِ انقلاب مشروطه را میجست، در مطبوعات بریتانیا به حملات شریرانه به مشروطهخواهان پاسخ میگفت و در کوران حوادث، روایت روزآمدی از انقلاب در ایران نوشت.
کتاب انقلاب ایران؛ ۹-۱۹۰۵ [این کتاب با نام «انقلاب مشروطیت ایران» منتشر شده. م.] که سال ۱۹۱۰ بهطبع رسید اثری برجسته دربارهی تاریخ معاصر است که براساس جزوات و رسایل و نامهنگاریها و پژوهشهای پیشتر منتشرشدهی وی شکل گرفته است. این اثر، خوانندهی انگلیسی را به درون انقلاب میبرد و مشخصهی آنْ انتقال اندیشهها و احساسات ایرانیان و دوراهیها و موانعی است که با آنها روبهرو شدند؛ این کتاب همچنین ثمرات انقلاب را بیان میکند –البته ثمراتی که در میانهی سال ۱۹۰۹ به چشم میآمدند.
تقریر براون که فورا به آثار کلاسیک پیوست، نهتنها تمایلات امپریالیستی زمانهی خود را زیر سؤال برد بلکه اعتبار این نقد عمومی به شرقشناسان و این فرضیهی عمومی را که شرقشناسان همگی پیشگامان هژمونی امپریالیستی هستند زیر سوال برد. گرچه براون مانند بیشتر محققان همنسل خود شیفتهی نگاه رومانتیک به شرقیان بود ولی کتاب انقلاب ایران او یک پروژهی ضدامپریالیستی بود که کمک کرد مشروطه بهعنوان نوعی اعتراض موجه به سرکوبهای داخلی و دخالتهای خارجی تعریف شود. اینکه بر جلد کتاب او عبارت فارسیِ «پاینده باد مشروطهی ایران» برجسته شده بود نشانگر همدلی مولف با این نهضت ایرانی است. این کتاب همچنین رسالت خود را «نمایاندنِ» بیغرضومرضِ حرکت مردم ایران علیه جنایات قدرتهای خارجی در ایران معرفی کرد، هرچند او و گروه کوچکی از لیبرالهای مانند او در تغییر مسیر سیاستخارجیِ بریتانیا ناموفق بودند. ولی انقلاب ایرانِ او یکی از معتبرترین تقریرات درباب این انقلاب ایرانی بود، تقریری که تا دههها مرجع شناسایی پیشگامان و قهرمانان و دشمنان مشروطه بود.
تصنیف عارف برای شوستر بخشی از اشعار مخالفخوانی بود که طی انقلاب مشروطه سروده شدند. ایرانیان با چیزی که میشود آن را فضای شاعرانه نامید غالبا ارزشهای سیاسی و دینی حاکم بر جامعهی خود را به چالش کشیده و سالوس و آز و خشونت را محکوم کردهاند. با آغازِ انقلاب مشروطه، تعدد مطبوعهها و نشریهها به نسل جدید شعرا و منورالفکرها فرصت داد تا خود را از قیمومت دربار قاجار و اعیان رها کرده و آثاری به زبان مردم عامی خلق کنند. لشکر شعرای این دوره که از قوالب و تصاویر کلاسیک فارسی بهره میبردند، از گفتمان سیاسی فراتر رفته و بهسوی جلب مخاطب حرکت کردند، آنهم نهفقط از راه مطبوعهها و نشریهها بلکه همچنین ازطریق کنسرتهای موسیقی و نمایش و بخصوص تصنیفهای مردمی.
پیام شعر جدید، پرداختن به آرزوها و مصایب انقلاب بود. شاعران این دوره گرچه هنوز به مضامین شعر کلاسیک مانند نگاه وحدتوجودی به طبیعت، فراق معشوق و حسرت زمانسپریشده پابند بودند ولی بر نابودی ماممیهن و تسلیم به قدرتهای خارجیِ دشمنصفت و حریص نیز مویه میکردند. روزهای افتخارآمیز ایران باستان و تعارض آن با استبداد ظالمانهی امروز، فشار نخبگان آزمند و فاسد بر مردم، جهالت و تعصباترهبران مذهبی، تهیدستی و گرسنگی و سرنوشت تاریک ایران در آیندهای نزدیک از دیگر مضامین مشترک بود. اشتیاق برای پیشرفت و رونق و عدالت اجتماعی هم وجود داشت؛ فکر میکردند از راه آموزش تودهها، علوم مدرن، فناوری، کار سخت، و کنار نهادن تعصاب گذشته میتوان به این اهداف رسید. با گذشت زمان و ایجاد پریشانیهای هرچه بیشتر سیاسی و همچنینْ اشغال خارجیِ ایرانِ پس از انقلاب، این امیدها تبدیل به ناامیدی شد. شیوع بیماریهای مرگبار و قحطوغلای همهگیر و ناداریِ اکثر مردم، دلایل دیگر مویهی شعرا بر سرنوشت ملت بود. تا پایان جنگجهانی اول، منورالفکرهای ایران که چندتایی شاعر مدرنیست هم در میانشان بود، فکر و ذکرشان آن بود که ای کاش منجیای میآمد و ایران را نجات میداد و اهداف انقلاب مشروطه را محقق میکرد -حتی اگر شده بهقیمت چشمپوشی از دموکراسی مشروطه.
از هفت شاعر بزرگ آن دوره، شاید محمدتقی بهار (۱۸۸۴-۱۹۵۱) در هنر شاعری و وضوح پیامهای اجتماعی از همه سرتر بود و او در این زمانْ تازه در ابتدای دورهی کاریِ بلند و پرماجرایِ سیاسی و روزنامهنگاری و تحقیقی خود قرار داشت. او که در مشهد و خانوادهی ادیب به دنیا آمد، لقب ملکالشعرای حرم امام هشتم را از پدر خود به ارث برد. او کمی بعد و در مشهد به روزنامهنگاری و سرودن اشعار انقلابی روی آورد و سال ۱۹۱۲ به تهران رفت. بهار در یکی از اشعار معروف خود بهنام از ماست که بر ماست که سال ۱۹۱۲ در قالب مستزاد سروده شد، دست به نوعی خودانتقادی میزند و به مسایلی میپردازد که دغدغهی روشنفکران آن عصربود:
این دود سیه فام که از بام وطن خاست ازماست کهبرماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ و راست از ماست که بر ماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست از ماست که بر ماست
یکتن چو موافق شد یک دشت سپاه است با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها از ماست که بر ماست
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم، آتش ما در شکم ماست از ماست که بر ماست
...
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم تا روز نخفتیم
و امروز بدیدیم که آن جمله معماست از ماست که بر ماست
گوییم که بیدار شدیم! این چه خیالست؟ بیداری ما چیست؟
بیداری طفلی است که محتاج بهلالاست از ماست که بر ماست
از شیمی و جغرافی و تاربخ، نفوریم از فلسفه دوریم
وز قال و ان قلت، بهر مدرسه غوغاست از ماست که بر ماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست از ماست که بر ماست
در زمانیکه مجلس برای بار دوم و اینبار بر اثر اولتیماتوم روسیه تعطیل و قانوناساسیْ تعلیق بود بهار آشکارا نه قدرتهای پرخاشجوی اروپایی بلکه چپ و راست سیاسی ایران را مسوول مخمصهی کشور دانست. او بهسیاق زمانهی خود ملتِ بهظاهر از خوابِ غفلتْ بیدارشده را به نوزادی تشبیه میکند که عوض آنکه با مطالعهی علومانسانی و علومدقیقه رشد کند به لالاییهای بچگانه گوش سپرده است.
عارف قزوینی هم یکی از تصنیف های معروف آن دوران را در زمانهی فتح تهران توسط ملّیون سرود و به حیدرخان تقدیم کرد. این حتی در زمان فتح و پیروزی هم نوعی بدبینیِ پرسوز و مشابه با بهار را بروز میدهد. این تصنیف که در دستگاه دشتی تهیه شده (یکی از غمسازترین دستگاههای ایرانی که غالباْ از ملودیهای شبانی ایرانی اخذ شده) چندین بخش دارد که تنها دو بخش آن را ذکر میکنیم. چنانکه معلوم است این شعر گرچه به ادبیات گذشتهی ایران وامدار است ولی در رثای کُشتگانْ پُر است از مضامین رومانتیک اروپایی:
از خون جوانان وطن لاله دمیده / از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایهی گل بلبل از این غصه خزیده / گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
چه کجرفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آئین نه آیین داری ای چرخ
خوابند وکیلان و خرابند وزیران / بردند به سرقت همه سیم و زر ایران
ما را نگذارند به یک خانهی ویران / یا رب بستان داد فقیران ز امیران
چه کجرفتاری ای چرخ، چه بدکرداری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ، نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ
تقریبا در همان زمان، ناامیدیِ حاصل از نزاع در میانِ دستههای مختلفِ درون مجلس، عارف را واداشت غزلی بسراید درباب دلشورهی کُشنده پیرامون آیندهی نهضت انقلابی:
نالهی مرغ اسیر اینهمه بهر وطن است / مسلک مرغ گرفتار قفس، همچو من است
فکری ای هموطنان در ره آزادی خویش / بنمایید که هرکس نکند مثل من است
خانهای کو شود از دست اجانب آباد / ز اشک ویران کُنش آن خانه که بیتالحزن است
جامهی زن بهتنْ اولیتر اگر آید غیر / ز آنکه بیچاره در این مملکت امروز زن است
فرجام کارِ عارف کم از اشعارش سوزناک نداشت. در زمان مرگ او بهسال ۱۹۳۴، لحن پرشور و غالبا غیرواقعگرا، اگر نگوییم خامِ او درباب دموکراسی و آزادیِ یکباره در میهنش تبدیل شده بود به یک مالیخولیای افیونی بدل شد. دولتِ باانضباط ولی تکسالارِ پهلوی دیگر پروای او را نداشت.
پیام ناامیدی در یک سطح عمومیتر، با هجو همراه شد و بر سر زبان مردم کوی و برزن افتاد. این را بخصوص در اشعار اشرفالدین قزوینی (۱۸۷۰-۱۹۳۴) میتوان دید –قزوینی را بیشتر با نام مستعار و اسم نشریهی هجوآلود او یعنی نسیم شمال میشناسند. چنانکه از نام او بر میآید، بسیاری از مضامین و حتی قالب و موضوع اشعار او از جریانات روزنامهنگاریِ قفقاز ملهم بود، بخصوص از نشریهی هجوآلود و مشهور ملّا نصرالدین که از سال ۱۹۰۶ به زبان ترکی آذربایجانی در باکو منتشر میشد. نسیم شمال این روح هجوآمیز را بهدرستی با ذوق ایرانی سازگار کرد. این هفتهنامهی محقر ولی محبوب، در طول سیوپنج سال انتشار نامرتب خود (از سال ۱۹۰۷ و در یک چاپخانهی کوچک یهودی در تهران) تصانیف مربوط به نوستالژی برای گذشتهی درخشان ایران و همچنین تاسف از بیچارگی و جهل و فقر فعلی آن را چاپ میکرد. ادوارد براون حملهی نسیم شمال به محمدعلی شاه، اندکی قبل از کودتای سال ۱۹۰۸ را یکی از آن نمونهها میداند:
تا مصدر کار مستبد است / تا دل به نفاق مستعد است
تا ملت ما به شاه ضد است / تا شاه به خائنین مُمّد است
جان کندن و سعی ما جفنگ است / این قافله تا به حشر لنگ است
گفتیم قلم شده است آزاد / ایران خرابه گشته آباد
مشروطه قوی نموده بنیاد / بس مدرسهها شده است آباد
افسوس که شیشهمان به سنگ است / این قافله تا به حشر لنگ است
...
خر صاحباختیار گشته / سگ مصدر کاروبار گشته
روبَه عظمتمدار گشته / شاپشال خزینهدار گشته
شه مات و به خلق عرصه تنگ است / این قافله تا به حشر لنگ است
هجویات منثور آن دوران نیز در نقد کردن کاستیهای ایران دستکمی از نسیم شمال نداشتند. مهمتر از همه، ستون «چرند و پرند» در صور اسرافیل و به قلم دهخدا بود که ارزشها و رویّههای جامعه در آن زمانهی پربلا را مورد تدقیقی نافذ قرار میداد و قالبی هوشمندانه داشت. دهخدا در قزوین و خانوادهای خردهمالک به دنیا آمد و پسزمینهی دهقانی و تحصیلات دینی و اندکی فعالیتهای دیپلماتیک در بالکان، وی را تبدیل به یکی از بهترین منتقدان نسل خود کرد. نوشتههای ساده و صمیمانه ولی تیزِ دهخدا که با اسم مستعار و هجوآمیزِ دخو (در گویش قزوینی یعنی «کدخدا»)، در سیودو شمارهی صور اسرافیل بین می ۱۹۰۷ تا جولای ۱۹۰۸ منتشر شد، محافظهکاران را هجو میکرد و به ریش دربار و اعیان فاسد میخندید و همزمان رنج مردم عادی و فلاکت پامالشدگان را مورد تاکید قرار میداد: از دهقانان گرسنه و صنعتگران ورشکسته و زنان منکوب گرفته تا چندین تیپ آدمی که بهعنوان خودِ دیگر مولف ظاهر میشدند. شاید تاحدی بهدلیل نوشتههای دهخدا بود که صور اسرافیل چنان محبوب شد و در سال ۱۹۰۸ با بیستوچهار هزار نسخه به اوج شمارگان خود رسید.
در شمارهی اول، مولف برای حل مشکل حاد اعتیاد به تریاک در ایران راه هوشمندانهای ارایه میکند که از قِبَل آن مشکل تقلب در آرد نانپزی و بهداشت فقرا را نیز میتوان مرتفع کرد:
بعد از چندین سال مسافرت هندوستان و دیدن ابدال و اَوتاد و مهارت در کیمیا و لیمیا و سیمیا الحمدالله به تجربهی بزرگی نایل شدم و آن دوای ترك تریاك است. ... حالا من به تمام برادران مسلمان غیور تریاکی خود اعلان میکنم که ترک تریاک ممکن است به اینکه: اولا در امر ترک جازم و مصمم باشند، ثانیا مثلا یک نفر که روزی دو مثقال تریاک میخورَد روزی یک گندم از تریاک کم کرده و دو گندم مرفین به جای آن زیاد کند. و کسی که ده مثقال تریاک میکشد روزی یک نخود کم کرده و دو نخود حشیش اضافه نماید و همینطور مداومت کند تا وقتی که دو مثقال تریاک خوردنی به چهار مثقال مرفین و ده مثقال تریاک کشیدنی به بیست مثقال حشیش برسد.
او سپس با همین منطق به دولت ایران پیشنهاد میکند که چون «مردم فقیرند و استطاعت نان گندم خوردن ندارند و رعیت همهی عمرش را باید به زراعت گندم صرف کند وخودش همیشه گرسنه باشد» پس باید چنین کنند:
روز اولِ سال نان را با گندم خالص میپزند. روز دوم در هر خروار یک من تلخه، جو، سیاهدانه ، خاکارّه، یونجه، شن مثلا -مختصر عرض کنم- کلوخ، چارَکه، گلولهی هشت مثقالی میزنند. معلوم است در یک خروار گندم که صد من است یک من ازین چیزها هیچ معلوم نمیشود. روز دوم دو من میزنند. روز سوم سه من و بعد از صد روز که سه ماه و ده روز بشود صد من گندم، صد من تلخه، جو، سیاهدانه ، خاكارّه، کاه و یونجه و شن شده است، در صورتیکه هیچکس ملتفت نشده و عادت نان گندم خوردن از سر مردم افتاده است.
پس از کودتای سال ۱۹۰۸ و اعدام جهانگیرخان شیرازی، سردبیر صور اسرافیل، دهخدا به سوییس فراری شد ولی پس از اعادهی مشروطیت بازگشت تا کار محققانهی خود درمقام بزرگترین لغتنامهنویس مدرن ایران آغاز نماید. او هم مانند بهار ترجیح داد از سیاست کناره بگیرد و درعوض، زبان و ادبیات، این دو جلوهی هویت ملی ایران را پی بگیرد.
شعر و هجو و موسیقی و روزنامهنگاری و مطالعات ادبیِ بعدی و لغتنامهنویسی گرچه در تعریف هویت ملی آن دوران موثر بودند ولی نتوانستند حفرهی آشکار در بستر نظری نظام مشروطه را پر کنند. درمجموع، اندیشهی سیاسی دربارهی موارد ذیل اندک بود: حکومت دموکراتیک درمقابل استبداد، حقوق مدنی و حقوق بشر درمقابل قدرت دولت، قانون بشری درمقابل تفوق قانون الهی، و ارزشهای سکولارِ جامعهی نوظهور درمقابل الزامات شریعت. این قلت وقتی شگفتانگیزتر می شود که سنت ایرانیِ فلسفهی اسلامی و ریشههای آن در اندیشهی افلاطونی و ارسطویی را بیادآوریم (البته تا حدی که از راه ترجمه های عربی این آثار برای ایرانیان شناخته شده بودند). به علاوه، ایرانیان هرچند در سبک «سیاستنامه» و دادنِ اندرزهای نظری و عملیِ حکومتگری به حاکم ید طولایی داشتهاند ولی در مشروطه کمتر مطلبی از این دست نوشتند. توجه به این دغدغههای نظری، هرچند عجولانه، بیشتر در آثار فعالان سیاسی و بخصوص نویسندگانی چون ملکم خان و عبدالرحیم طالبوف تبریزی (۱۸۳۴-۱۹۱۱) دیده میشد، در آثاری که حتی در زمان انقلاب مشروطه هم چندان در دسترس نبودند.
این بیعلاقگی به فلسفهی سیاسی مدرن را تاحدی میتوان به سنت متحجر اسکولاستیکی نسبت داد که از اواخر قرن هفدهم و بخصوص در اصفهان غالب شد، جاییکه شاگردان ملاصدرا تعقیب فلسفهی سیاسی را وا نهادند و برخلاف افق اندیشگانیِ معلم خود، هر قوهای در راه ایجاد یک اندیشهی جایگزینِ بومی را معطل گذاردند. بیشتر فلاسفهی عصر قاجار و دورهی مشروطه که از بیم تکفیر فقها اصلا به بحث پیرامونِ مقدماتِ حقوق فردی و تساهل و قراردادهای اجتماعیْ ورود نکردند. برای ترجمه و گفتگو و بومیسازیِ ایدههای غربی نهانجمنی وجود داشت نه حمایتی. مشروطهگرایی و ملزومات آن غالبا حکم محصولاتی وارداتی را داشتند که بیتوجه به شالودههای نظری آن مورداستفاده قرار میگرفتند.
حتی پیش از مباحثات گرم بر سر مشروعیت یا عدممشروعیت مشروطه، حامیان آن دوست داشتند آن را مفهومی بدانند که فقط با حوزهی حکومت و محدودسازیِ قدرت حاکم سروکار دارد، حال آنکه در واقع قانوناساسیِ بعدیْ از حوزهی سیاست فرا رفت و به قلمرویی وارد شد که سنتا شریعت متولی آن بود. مشروطهخواهان اصرار داشتند که اصلاح نهادهای دولت بههبچوجه با اصول اسلام و الزامات شرع تداخلی ندارد و بهکرات مدعی شدند که مشروطه با آموزههای اسلام و روح آن سازگار است. آنان حملات ضدمشروطهی فقهایی مانند شیخ فضلالله نوری را بهنامِ کوتهبینی و رقابت آخوندی کنار گذاردند.
فارغ از اینکه مطابقْ اسلام تلقی کردن مشروطه چقدر صادقانه بوده بوده و چقدر برای دفعِ چماق تکفیر ملایان ضرورت داشته، نکتهی مهم آنست که برای بیان حدود نظریِ دموکراسیِ لیبرالْ تلاش چندانی صورت نگرفت. بهکلام دیگر، اسلام درمقام یک سامان الهیِ جامع که هم واجد احکام فردی بود هم واجد احکام حکومتی است نه بجد به چالش گرفته شد نه برای ایجاد یک مصالحهی عملی کار چندانی انجام شد. در آن زمان، مشروطهخواهان نه فوریتی برای مباحثات اندیشگانی میدیدند نه متوجه بودند که سرسپاری به اسلام -درمقام یک نظم اجتماعی جامع- با حمایت از مدرنیتهی سکولار تناقض دارد.
یکی از استثنائات مهم، محمد حسین نایینی (۱۸۶۰-۱۹۳۶) بود، یک فقیه بلندمرتبه که در آن زمان مقیم نجف بود. در سال ۱۹۰۸، یعنی وقتی میهن او درگیر جنگ داخلی بود، نایینی در کتاب خویش یعنی تنبیهالمله و تنزیهالامه -که برخلاف آثار دیگر فقهای زمان، به فارسی نسبتا سلیس نوشته شده بود- گفت که مشروطه با آموزههای اسلام شیعی هماهنگ است. او اعلام داشت که در نبودِ حکومت پرعدل و انصافِ امام زمان، مشروطه علیرغم کمبودهایی که دارد شرّ کوچکترست و جایگزین خوبی برای حکومت تکسالار است. او گفت که وکلای مجلس، دستهجمعی نهادی را تشکیل دادهاند که تا وقتی تحتنظارت مجتهدین باشد، در غیبت امام میتواند بر «امور عمومی» رسیدگی نماید.
علیرغم این سرآغازِ چشمگیر -که عمدتا در پاسخ به نوری و مخالفان مجلس نگاشته شده بود- نه نایینی و نه هیچ روحانی دیگری دوست نداشت به مسائلی مانند نابرابری مسلمان و نامسلمان، محدودیتهای آزادی بیان و آزادی اجتماعات، نابرابری جنسیتی، بردگی، شکنجه و عدمتساهل با نامسلمانان بپردازد. این موارد با رخواست تشکیل یک جامعهی متساهل و متکثر و پذیرا درتضاد بودند. هیچ کس نبود که بخواهد علیه این فرض عمدتا غیرتاریخی که شریعت درباب همهی امور اجتماعی و دولتی [در همهی زمانها. م.] حکمی دارد سخن بگوید. طنزآمیز آنکه، با رشد نسبیِ سکولاریسم در ایرانِ پس از سال ۱۹۰۹، حتی نایینی هم از موضع قبلی خود عقبنشینی کرد و کوشید کتاب خود را از دستِ مردم جمع کند. او هم مانند بیشتر مجتهدین به همان جایگاهی که از آن آمده بود برگشت و گاهی حتی آشکارا تکسالاریِ پادشاه را شرّ لازمی معرفی میکرد که مکمل نظارت فقها بر سپهر شریعت است. این حرف، جان کلام نوری بود -حداقل جان کلام او در آن ایام آخر مبارزه علیه مشروطه.
ترجمهها و اقتباسهای آثار فلسفهی سیاسی غرب که قبل و هنگام انقلاب مشروطه به زبان فارسی منتشر میشد، جورِ قلّت گفتمان نظری را کشید و در ایجادِ ایدئولوژی و ریتوریکِ انقلاب کمککار بود. یکی از آنها ترجمهی طبایع الاستبداد و مصارع الاستبعاد اثر عبدالرحمن کواکبی بود. این اثر بهخودیِ خود رونویسیِ عربی از روی ترجمهی ترکیِ دربارهی استبدادِ (Della tirannide به سال ۱۸۰۰) ویتوریو آلفیری بود که آنهم خلاصهای بود از روحالقوانین مونتسکیو. کتاب کواکبی که با همان نام عربی و بهدست شاهزادهی لیبرال قاجار یعنی عبدالحسین میرزا ترجمه و سال ۱۹۰۸ در تهران بهطبع رسید، در تعریف استبداد و طرح ادعاهای مشروطهخواهانه موثر بود.
شاید یکی از دلایل بهگل نشستنهای سیاسی انقلاب، بستر نظری ناکافی درباب ایدهآلهای مشروطه بود. مشروطهخواهان ایران علیرغم آنکه با حمایتهای شهری توانستند یک نهضت لیبرال جدی ایجاد کنند ولی هرگز در تعیین رابطه بین سپهرهای دین و سیاست موفق نبودند. مقتضیات ژئوپولیتیک ایران باعث شد قدرتهای اروپایی به مشروطهخواهان اجازه ندهند بهطور طبیعی تجربه کسب کرده و به باردهی برسند. انقلاب مشروطه از آغاز، نهفقط با مخالفت نظام قاجاریه و روحانیون محافظهکار وابسته به آن بلکه همچنین با خصومت فزایندهی قدرتهای بزرگ مواجه شد و درنهایت به گل نشست. تفوق اعیان قاجاریه گرچه بهچالش کشیده شد ولی از بین نرفت. ناآرامیهای داخلی، سکوت نخبگان ملّاکی که در دولت دستی داشتند، و همچنین بیتجربگی محض مشروطهخواهان هم سزاوار نکوهش هستند (شکل ۶.۱۲). حملهی همهجانبهی این نیروهای متخاصم نشان داد که چرا تجریهی مدرنیته در ایران و مابقی خاورمیانه، مریض و وارفته است و چرا ایران تا پایان قرن بیستم باید دو تغییر بزرگ سیاسی دیگر را هم شاهد باشد. ولی غلط است که مثل بعضیها انقلاب مشروطه را یک شکست تمامعیار بدانیم. ایرانِ سال ۱۹۱۴ از اساس با ایرانِ سال ۱۹۰۵ متفاوت بود. در کمتر از یک دهه نهفقط دو ستون نظم قدیمی یعنی پادشاهی قاجار و طبقهی روحانیت تضعیف شده بود بلکه انقلاب کاری کرد تا موانع جدی بر سر راهِ تغییرات اجتماعی و فرهنگی از بین برود. پروژهی مدرنسازیِ پهلوی اول، میراث انقلاب مشروطه بود. متمرکزسازیِ دولت، ارتش واحد، اصلاحات مالیه، قوانین مدنی و کیفری، آموزشوپرورش عمومی مدرن، و همچنین ایجاد جادهها و خطوط راهآهن همگی بیگمان ریشه در دورهی مشروطه داشتند و اهداف و بلندپروازیهایش هم در حد اهداف و بلندپروازیهای همان دوران باقی ماند. علیرغم سواستفادههای انکارناشدنی از قدرت سیاسی در دورهی پهلوی -بخصوص در دربار و ملحقات آن- باید گفت در این سلسله، ایدههای قانون و نظم و رویّهی عادلانه جایگاه خاص خود را داشتند و در زندگی هرروزهی شهروندان عادی وارد شده بودند.
بهعلاوه، ایدئولوژی ناسیونالیسم ایرانی و تقریر تاریخی آن نیز در دورهی مشروطه بود که پا گرفت. ایدههای میهنپرستی و عشق به میهن، در گفتمان انقلاب ادغام شد و بخصوص پس از استفادهی مکرر از الفاظ ملّی و ملّیون، پیشدرآمدی شد بر ایدئولوژی عصر پهلوی. بیشتر سیاستمدارانی که از اصلاحگران پس از مشروطه بودند، ازجمله خود رضا شاه، متاثر از تجربهی انقلاب بوده و از عقبنشینیهای آن در دلْ میسوختند. درواقع، پذیرش یکجای اهداف غیرسیاسی مشروطه و تقبیح ایدهآلهای لیبرال آن بود که این مردان را حول یک هدف مشخص گرد آورد. بهنظر آنان، رسالت ایشان بازسازی ایران نو بود، ولی حالا از راه یک دولت قَدَر قدرت. از دید آنان، دولت قدر قدرت تنها راهِ حفظ ایران از هژمونی امپریالیستی و هرجومرج سیاسی و منازعات فرقهای بود، و برای ایجاد ثبات و رونق و قدرتْ چه استراتژیای بهتر از آن؟
ولی این پیشرفتْ همهجانبه نبود. سفر از تجربهی لیبرال پرآشوبِ دورهی مشروطه به تکسالاریِ پوزیتیویستی و ضمخت عصر پهلوی از مسیر سنگلاخی میگذشت که ایران را به روزهای سیاهاندرسیاه میبُرد، روزهای اشغال خارجی و شورشهای منطقهای و گرسنگی و بیماری و مرگ چهبسیار آدم در هنگام جنگجهانی اول و پس از آن. جنگ امید ناسیونالیستهای ایران را افزود ولی در دل و جانِ بسیاری از کسانی که فکر میکردند به میراث اصیل مشروطه یا ارزشهای اسلامی خیانت شده خاطراتی تلخ نشاند. آنان خود را قربانیِ نهتنها یورش قدرتهای خارجی بلکه قربانیِ خیانت مشروطهخواهان و بعدا قربانیِ قدرت بیرحم رضاخان میدانستند. او را بهچشم غاصبی مینگریستند که بر دوش اشغالگران انگلیسی و با کمکِ نخبگان ممتازْ بهقدرت سیده است. در دهههای بعدی، چندین نسل از ایرانیانِ سکولار و مذهبیْ دایما گرفتار چنین خاطراتی بودند. از دید برخیها، تجربهی انقلاب مشروطه ثابت کرد که قدرتهای غربی به ایجاد یک نظام آزاد و دموکراتیک در ایران رضا نمیدهند و بازیگران سیاسی داخلی نیز از حفظ چنین نظامی ناتوانند. از دیدگاه برخی دیگر، دموکراسیِ لیبرال مشروطه یک کالای وارداتی یا حتی یک «مرض» بود که هیچ موقع اصالتی نداشت.
خاطرهی انقلاب مشروطه که در نشریات، ذهن عوامل دخیل در آن و حافظهی شاهدانعینی باقی مانده بود بعدا بهعنوان روایتی از مقاومت ملی مورد بازسازی قرار گرفت. اشغال ایران در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ توسط نیروهای متفقین، و بعدها نهضت ملیکردن صنعت نفتْ بازیگران و ناظران سیاسی ایرانی را مجاب کرد آرزوهای ملی خود و مداخلات خارجی را ادامهی نزاع مشروطه بدانند. شباهتها واقعا عجیب بود، هرچند عوامل و بازیگران آنها فرق کرده بودند. محمد مصدق، قهرمان ملیکردن نفت یکی از نخبگان قاجاریه بود که جهانبینی و ایدهآلهای وی متاثر از انقلاب مشروطه و فرآیند پارلمانی آن بود. تقریبا ربع قرن بعد، نظریهی حکومت اسلامیِ مبتنی بر اصلِ «ولایت فقیهِ» روحالله خمینی رد آشکار لیبرالیسم سکولار دورهی مشروطه بود و جمهوری اسلامیْ در همین راستا به ستایش از فضلالله نوری و حامیان مشروعه پرداخت. تلاش برای تحقق این رویکردِ جایگزین، ایران را به مسیری انداخت بجد متفاوت از تجربهی مشروطه –ولی مشروطه ایرانیان امروز را هم مثل مردمان آنزمان با موضوعاتی مثل دموکراسی و هویت ملی و ژئوپولیتیک دست به گریبان کرد.